منوي اصلي
موضوعات وبلاگ
دانشنامه مهدویت
مهدویت امام زمان (عج)
لينک دوستان
پيوندهاي روزانه
نويسندگان
درباره

اگر از سرهایمان کوه ها بسازند هرگز در کتاب های تاریخ نخواهند خواند "خامنه ای" تنها ماند... ------------------------------------ امام خامنه ای (مدظله العالی) : ای جوانان و ای بسیجیان عزیز ، در هر جای کشور که هستید ، این بصیرت را روز به روز افزایش دهید .
جستجو
مطالب پيشين
آرشيو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 145
بازدید دیروز : 61
بازدید هفته : 374
بازدید ماه : 1474
بازدید کل : 64607
تعداد مطالب : 735
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

روزشمار محرم عاشورا ساعت فلش مذهبی سوره قرآن مهدویت امام زمان (عج)
روزشمار فاطمیه
دعای فرج اوقات شرعی ذکر روزهای هفته ذکر روزهای هفته آیه قرآن پخش زنده حرم حدیث موضوعی
پیج رنک گوگل
دعای فرج
زیارت عاشورا
ابر برچسب ها


[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]

اهل کجايي؟ دولاب؟



حتماً خيلي از شماها مثل من وقتي اسم «دولاب» را مي شنويد، ياد «حاج اسماعيل دولابي» همان عارف بزرگ مي افتيد. البته دولاب که يک محله خيلي قديمي و باستاني در شمال شهر ري است، مردان نامدار، کم ندارد؛ مشاهير بزرگي مثل «احمد حماد دولابي» محدث و عالم قرن دوم هجري قمري، «ابوبشير دولابي»، «ملاعلي اصغر»، «ملا محمد تقي» و «آقا شيخ علي» از مجتهدان قرن اخير و ...
بالاخره اين که اين منطقه، دارالمؤمنين تهران است و اهالي اش مردماني متدين و مبارز بوده اند و هستند. توي همين دوره معاصر، فعاليت جمعيت فدائيان اسلام و مبارازات شهيد آيت الله سعيدي هم توي اين منطقه بوده است. منطقه دولاب، صدها شهيد هم در طول هشت سال دفاع مقدس داده است. کساني مثل شهيد «ابراهيم هادي» که درباره اش کتاب «سلام بر ابراهيم» را نوشته اند، شهيد «حميد توتوني دولابي»، شهيد «جواد صراف» که يکي از فرماندهان خط شکن گردان «شهادت» لشکر 27 محمد رسول الله بوده است و شهيد «علي اصغر وصالي تهراني فرد»، فرمانده شجاع گروه «دستمال سرخ ها».
راستش شهيد علي اصغر وصالي تهراني فرد، که به اصغر وصالي معروف شده بود، آدم خيلي عجيبي بود. بچه خيابان شيوا و کرمان و منطقه دولاب بود. قدي کوتاه داشت و ريز نقش بود؛ اما قلبي بزرگ داشت و يک دنيا جگر.


اصغر طعم زندان چشيده و از مبارزان قديم انقلاب بود. در جريان انقلاب، چون در چاپخانه کار مي کرد، اعلاميه هاي حضرت امام (رحمه الله) را منتشر کرد. عضو سازمان مجاهدين خلق شد و توانست به سختي از ايران خارج شده و دوره هاي چريکي را در ميان مبارزان فلسطيني بگذراند. بعد به ايران آمد و زندگي مخفي خود را شروع کرد تا اين که بازداشت شد.
اول به اعدام و بعد با يک درجه تخفيف به حبس ابد محکوم شد؛ ولي بعدها حکم تغيير کرد و دوازده سال زندان برايش بريدند. در اواخر سال 56 هم بعد ز پنج سال و نيم حبس، از زندان آزاد شد.
در همان زندان بود که سازمان مجاهدين را خوب شناخت و راهش را جدا کرد. مي گفتند در زندان اوين يک بار با مسعود رجوي سرشاخ شد و با کله رفت توي صورت مسعود رجوي. بالاخره اصغر، پهلوان زورخانه اي بود و در قديم نوچه زورخنه «کريم سياه». پدرش هم قهرمان و استاد چرخ بود و معروف به «حسن چرخي»؛ کلي توفيرش بود با يک بچه سوسول مرفه که فقط خوب ادا در مي آورد و خوب شعار مي داد.



نقش ضد انقلابي ها را بريد

با پيروزي انقلاب، انتظامات زندان قصر را تشکيل داد و در سال 59 وارد سپاه شد. از بنيان گذاران اصلي بخش اطلاعات سپاه بود و مدتي هم فرماندهي بخش اطلاعات خارجي سپاه را به عهده گرفت. ولي از آن جايي که روحيه اش با امور اداري و ستادي سازگار نبود، مسئوليتش را در ستاد کل سپاه رها کرد و وارد مبارزه مستقيم با ضد انقلاب ها شد که توي شهرها آشوب به پا کرده بودند.
اصغر در واقعه گنبد، دمار از روزگار منافقين درآورد، بعد هم در وقايع کردستان و غائله پاوه. سران ضد انقلاب او را خوب مي شناختند؛ از همان زندان شاه. کم حرف مي زد و بيش تر مرد عمل بود. آدم تيز هوش، زرنگ و ورزيده اي بود.
او و محمد بروجردي، در کردستان اسم در کرده بودند و نفس ضد انقلاب ها را گرفته بودند. ضد انقلاب ها که پاوه را محاصره کرده بودند، گفته بودند: آي مردم، آي پاسدارهاي بومي، ما با شما هيچ کاري نداريم. طرف حساب ما چمران و اصغر وصالي و پاسدارها هستند. ما سر اين ها را مي خواهيم.
اصغر با نيروهايش توي آن درگيري حسابي گل کاشتند. چند تا از نيروهايش هم شهيد و مجروح شدند.
محمدرضا مرادي از همرزمان اصغر، تعريف مي کرد که او يک تنه، جاي پانزده نفر مي دويد و از نقاط مختلف تيراندازي مي کرد تا تعداد نيروها را در چشم دشمن زياد نشان دهد.


رو کم کني

دکتر چمران به او خيلي علاقه داشت و حتي در مصاحبه هايش دو سه بار از او اسم برد. امام هم به واسطه تعريف هاي دکتر او را شناخته بود. البته دکتر و اصغر وصالي يک جاهايي با هم اختلاف نظر داشتند. هدف هر دو، کندن ريشه ضد انقلاب بود؛ اما دکتر چمران بيش تر به صلح و آرامش و انجام کار فرهنگي درباره ضد انقلاب تمايل داشت؛ اما اصغر وصالي موافق مصالحه نبود و مي خواست روي ضد انقلاب ها را با جنگيدن کم کند.


گروه دستمال سرخ ها

اصغر فرمانده اين گردان پنجاه نفري بود. همه اعضاي اين گروه، دستمال سرخي به گردن شان مي بستند. تيپ هاي داش مسلک و لوطي داشتند؛ بي ترمز و فدايي امام خميني. حرف شان اين بود که دستمال گردن شان بايد با خون شان رنگين شود و شهادت بايد آخر کارشان باشد.
وقتي توي مصاحبه اي درباره گروه دستمال سرخ ها از او پرسيدند، جواب داد: «علت اين دستمال هاي سرخي که ما به گردن مي بنديم، بيش تر آن رسالت خونيني است که در طول تاريخ، نسل هابيل به گردن داشت. احساس يک رسالت و امتداد راه اين ها را داشتيم؛ لذا به خاطر اين که هميشه به ما يادآوري شود که چنين رسالت خونيني را به دوش داريم، دستمال هاي سرخ مان هميشه به گردن مان بود و اکثر بچه هايي که اين دستمال هاي سرخ را به گردن شان مي بستند، يا شهيد شده اند يا اين که زخمي و معلول. و اين واقعاً مايه افتخار است که برادران مان به اين حد از رشد و بلوغ ديني و مکتبي رسيده باشند که امتداد راه هابيل هاي تاريخ را به گُرده گرفته باشند و سرخي خون شان را به عنوان سمبل (دستمال سرخ) به گردن ببندند.»
البته درباره علت نام گذاري گروه، حرف هاي ديگري هم زده مي شود. مثلاً اين که علت اين نام گذاري، شهادت يکي از اعضاي جوان اين گروه بود که هنگام شهادت، لباسي سرخ بر تن داشت. هم رزمانش به عنوان ياد بود وي، تکه هايي از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند.
به قول جهانگير جعفرزاده: «اين دستمال که ما مي بنديم، جزء قرارمونه. طوقيه که به گردن مون ميفته. يادگار خون رفقا؛ مي خواهيم تا وقتي زنده هستيم يادمون باشه که بچه ها براي چي شهيد شدن و راهشون چي بود.» هر چه بود، جبهه هاي سومار و بازي دراز و گيلان غرب جولانگاه دستمال سرخ ها بود. عرصه را بر ضد انقلاب تنگ کرده بودند. هر چند در اين بين، مبارزه سختي هم با ضد انقلاب هاي داخلي داشتند که آن روزها در دولت موقت فعاليت مي کردند. زماني که هيأت به اصطلاح «حسن نيت» دولت موقت، به سد مهاباد مي آمدند و با دموکرات ها جلسه مي گذاشتند، اصغر مي گفت: اين ها اسم شان حسن نيت است، اما «سوء نيت» هستند و عليه نظام کار مي کنند، نه به نفع نظام.


مي تواني همراه من باشي

مريم کاظم زاده از خبرنگاران دوران دفاع مقدس بوده است. راستش قصه آشنايي او با شهيد وصالي و جرو بحث هايي که در برخوردهاي اول با هم داشتند و بعد خواستگاري غير منتظره شهيد وصالي از ايشان، مرا به ياد قصه فيلم ها انداخت.
او مي گويد: «يک بار شهيد اصغر وصالي که از فرماندهان سپاه بود مرا ديد و گفت که شما خبرنگاران در شهر پشت ميز مي نشينيد و از جنگ مي نويسيد راوي جنگ بايد در صحنه حضور داشته باشد، نه اين که خيلي شجاعت به خرج دهد! و بعد از عمليات چند عکس جنگي بگيرد!»
همين حرف شهيد وصالي باعث حضور مستمر خانم کاظم زاده در جبهه ها شد؛ چه در کردستان و چه در جنوب، معيار شهيد وصالي براي خواستگاري از خانم کاظم زاده هم خيلي جالب بود: «من براي ادامه راه همراه مي خواهم و تو با حضورت در شرايط سخت کردستان نشان دادي مي تواني همراه من باشي.»


اي کاش نمي فهميدم

اصغر خيلي هم بشاش و با معرفت بود و به تفسير قرآن و نهج البلاغه بسيار مسلّط. او در همان حال هم با بچه ها هر روز تفسير قرآن و نهج البلاغه داشت. شايد به ظاهر خيلي نشان نمي داد؛ اما دل نازکي داشت. خانم کاظم زاده درباره يکي از مأموريت هاي شناسايي در کردستان مي گويد: «... در راه به خانه اي رسيديم. برايمان شام آوردند؛ همه خسته و مانده شروع کرديم به خوردن. نان و ماست و دوغ با سبزي کوهي. يک مرغ هم بود. شهيد وصالي جز نان و ماست هيچ چيز نخورد؛ آن هم به مقدار کم. هر چه بچه ها اصرار کردند، غذا نخورد. رفت بيرون و گفت گشتي مي زنم و بر مي گردم.
بعدها از شهيد وصالي پرسيدم که چرا آن شب شام نخورديد، گفت: «کاش نمي دانستم آن خانواده فقط همان مرغ را داشتند! کاش نمي دانستم آن خانواده از گروهک ها و منافقان به واسطه مذهبي بودن شان چه ضربه ها که تحمل نکردند! ياد ژاندارم ها افتادم که همه چيز روستائيان را غارت کردند و ...»


بالاخره نوبت ما هم شد

31 شهريور که جنگ شروع شد، با همسرش به طرف جنوب راه افتاد. توي جبهه هاي جنوب هم با همان باقي مانده اندک گروهش شاخص بود.
روز تاسوعاي سال 1359 تصميم گرفته شد تا عملياتي براي روز عاشورا تدارک ديده شود. قرار شد شهيد وصالي هم با نيروهايش از پادگان ابوذر به گيلان غرب برود. او به همراه علي قرباني که او هم از فرماندهان زبده جنگ بود و دوره هاي چريکي را در فلسطين ديده بود و چند نفر از کردها که به منطقه آشنا بودند، شبانه براي شناسايي، عازم منطقه شدند.
روي تنگه حاجيان، نزديکي هاي ظهر عاشورا، چند گلوله به سرو کتفش خورد و از بالاي تپه به زمين افتاد. يکي از همرزمانش به نام «آقا شمس الله» سريع خودش را به او رساند. اصغر اسلحه اش را به او داد و گفت: «اسلحه ام را بگير تا به دست دشمن نيفتد. جنازه ام را هم با خود ببريد.»
همسرش که در بيمارستان همراهش بود، مي گفت که خواب ديده امانتي را مي خواستند از او پس بگيرند. مي گفت: اين خواب درست بالاي سر شهيد وصالي خاطرم آمد. گفته هاي خود وصالي را هم در مورد شکنجه هايي که در زندان شاه در ظهر عاشورا به او داده بودند به خاطرم آمد. اصغر وصالي مي گفت: «وقتي آن روز بعد از شکنجه هاي ساواک به هوش آمدم، خدا مي داند چقدر اشک ريختم که چرا خداوند مرا لايق شهادت ندانسته است.»


و بعد...


تنها چهل روز از شهادت برادرش اسماعيل مي گذشت و حالا نوبت او شده بود.

پيکرش را در قطعه 24 بهشت زهراي تهران در کنار برادرش و در ميان يارانش يعني گروه دستمال سرخ ها به خاک سپردند.

 

منبع: نشريه ديدار آشنا، شماره .133




برچسب ها :

ali khaliliللحق

طرح نوشت : هرچه فکر کردم جز طرح بالا در ذهنم تصویر نشد! از روز اول که زخم روی گردن علی خلیلی را دیدم، بیش تر به نوشته آمد تا زخم. بیش تر فریاد بود تا سکوت. این شد که شد و می بینید. تقدیم به همگی ما مرده پرستان که آدم ها را فقط بعد از رفتن شان دوست داریم!

یا ابا صالح المهدی( عج)

شما فکر جمع کردن یارانی...، ما فکر جمع کردن یارانه!




برچسب ها :

بسم رب الصدیقین


«... پروردگارا تو شاهدی که ما برای رضای تو می‌جنگیم و برای رضای توست که از شهرمان و از پدر و مادر و وابستگی‌هایمان به دنیا، بریده‌ایم و مشتاقانه به سویت آمده‌ایم. پس تو را به خمینی قسم یاریمان کن. مردم بدانید که در مکتب ما، شهادت مرگی نیست که دشمن بر ما تحمیل کند. و این آخرین پیام هر شهید است که: «همیشه راه حسین باقی است و یزیدیان بر فنا.» مادر جان! یادت باشد که فرزندت مشتاق (شهادت) بود و از مرگ هراسی نداشت و آگاهانه به استقبال آن رفت ...» والسلام.




برچسب ها :

بسمه تعالی

قبلا‌ْ برمناطق وعملیات های غرورآمیزهشت سال دفاع مقدس مروری داشتیم .

حال قصدداریم با آن دسته ازشهیدانی که این حماسه هارا آفریدند آشنا شویم ابتداء

به سراغ شهید زین الدین و با زندگینامه این شهید گرانقدر آشنا می شویم ...

ولادت

شهید زین‏الدین در 18 مهر سال 1338 ش، در خانواده‏ای مذهبی در شهر تهران، در خیابان ری دیده به جهان گشود. پدر و مادرش که از معارف اهل‏بیت برخوردار بودند، اسمش را «مهدی» نهادند. پدر شهید زین‏الدین از فعّالان مذهبی و سیاسی زمان خود بود که بارها به خاطر فعالیت سیاسی، تبعید و در شهرهای مختلف کشور، طعم تلخ زندان رژیم طاغوت را چشیده بود. مادر آن شهید نیز از مربیان قرآن و اشاعه دهندگان معارف اهل‏بیت علیهم‏السلام به شمار می‏رود.

آشنایی با قرآن

قرآن، راهنمای بشر در تمام عرصه‏های زندگی است و انسان را در حریم امن پروردگار جای داده و با دنیای بی‏کران عبودیت حق آشنا می‏سازد. در پرتو تأثیر قرآن است که حاملان آن و عاملان واقعی‏اش، به عزت دنیا و آخرت می‏رسند.

پدر شهید زین‏الدین درباره آشنایی و انس فرزندشان با قرآن کریم از همان دوران کودکی می‏گوید: «مادر آقا مهدی معلم قرآن بود و همیشه در جلسات قرآن شرکت می‏کرد و به طورکلّی، قرآن جای‏گاه ویژه‏ای در زندگی ما داشت. بعد از مدتی، متوجه قرآن خواندن آقامهدی شدیم، در حالی که نزد معلمی برای یادگیری قرآن نرفته بود».

آغاز تحصیلات

مادر شهید زین‏الدین درباره دوران تحصیل آقا مهدی می‏گوید: «در پنج سالگی به علت مسائلی از تهران به خرم‏آباد مهاجرت کردیم. در آن‏جا آقا مهدی را در کودکستانی که مسئولیت آن را یک فرد مذهبی برعهده داشت، ثبت نام کردیم. مهدی سال‏های ابتدایی را در مدرسه‏ای در همان شهر با موفقیت گذراند». پدر شهید نیز می‏گوید: «سال پنجم ابتدایی بود که روزی معلمش نزد من آمد و از نبوغ فوق‏العاده مهدی خبر داد و توصیه کرد که او کلاس ششم را هم به صورت متفرّقه بخواند و امتحان بدهد. ما هم با مشورت بعضی از دوستان قبول کردیم و مهدی از اسفند تا خرداد همان سال، کتاب‏های کلاس ششم را هم خواند و با نمره خوب قبول شد».

در خدمت والدین

شهید مهدی زین‏الدین، از همان کودکی و نوجوانی در خدمت خانواده بود. مادر شهید زین‏الدین در این‏باره می‏گوید: «هر کاری که به عهده‏اش می‏گذاشتیم، به نحو احسن انجام می‏داد. خرید خانه از کوچکی برعهده‏اش بود و به پدرش هم که در کتاب‏فروشی، کتاب‏های درسی و مذهبی را در دسترس مردم می‏گذاشت، کمک می‏کرد».

نوجوانی، آغاز مبارزه

نوجوانی، دوره شکل‏گیری شخصیت انسان‏هاست. در همین دوره است که شالوده شخصیت انسان پی‏ریزی شده و آینده شخص ترسیم می‏شود. شهید زین‏الدین در دوران نوجوانی، از محضر معلم اخلاق، حضرت آیت‏اللّه‏ مدنی کسب فیض کرد. در آن روزها، این انسان وارسته، از طرف رژیم طاغوت به شهر خرم‏آباد تبعید شده بود. زین‏الدین از همان زمان، راه و رسم مبارزه با طاغوتیان را آموخت.

هم‏چنین در همان ایام، حزب رستاخیز که وابسته به رژیم پهلوی بود، شروع به عضوگیری از بچه‏های دبیرستانی خرم‏آباد کرد. در دبیرستانی که شهید زین‏الدین در آن تحصیل می‏کرد، تنها دو نفر از عضویت در این حزب امتناع کردند که یکی شهید مهدی زین‏الدین بود و دیگری دوستش و سرانجام این کار، به اخراج ایشان از دبیرستان انجامید. چون دبیرستان دیگری در رشته ریاضی نبود، شهید زین‏الدین ناچار شد در رشته تجربی ادامه تحصیل داده و دیپلم تجربی بگیرد.

انتخابی الهی

شعله‏های انقلاب اسلامی، رژیم طاغوت را متحیّر کرده بود و شهرها یکی پس از دیگری به نهضت بزرگ امام امت می‏پیوست. ترس و وحشت، حکومت خودکامه طاغوتی را وادار کرده بود تا هرگونه حرکت مذهبی و سیاسی را سرکوب کند. پدر شهید زین‏الدین که از فعّالان سیاسی و مذهبی بود، توسط ایادی رژیم دستگیر و به شهر سقّز در استان کردستان تبعید شد. آقا مهدی، در همین ایام که پدرش در تبعید بود، در کنکور سراسری شرکت کرد و رتبه چهارم رشته پزشکی دانشگاه شیراز را به دست آورد، ولی از وارد شدن به دانشگاه انصراف داده و در مغازه پدرش مشغول به کار شد. او درباره علت انصراف از دانشگاه گفته بود: «مغازه پدرم سنگر است و رژیم پهلوی با تبعید پدرم می‏خواهد سنگر محکم او خالی بماند، ولی من نمی‏گذارم این سنگر مبارزه خالی بماند». گفتنی است که در آن روزها، آن مغازه، کانون مبارزه و محلی برای پخش اعلامیه‏های علماء و فعالیت‏های ضد رژیم بود.

انصراف از دانشگاه پاریس

اواخر عمر رژیم پهلوی، اعتصابات عمومی بیش‏تر شهرهای این مرز و بوم را فرا گرفته بود. این حرکات عمومی مردمی، باعث تعطیلی مغازه‏ها و ادارات و کارخانه‏ها شده بود. شهید زین‏الدین هم جهت پیوستن به صف انقلاب مغازه پدر را تعطیل کرد، ولی کسب دانش برای او تعطیل نشد و یادگیری زبان‏خارجی در اولویت کاری او قرار گرفت؛ زیرا قصد عزیمت به یکی از کشورهای خارجی برای ادامه تحصیل داشت. او با چهار دانشگاه از دانشگاه‏های فرانسه مکاتبه کرد و بعد از مدتی، نامه قبولی از یکی از آنها دریافت کرد. بعد برای انتخاب یکی از دانشگاه‏ها، به یکی از دوستانش که به تازگی از فرانسه برگشته بود مراجعه کرد، او در جواب گفته بود: در فرانسه خدمت حضرت امام رسیدم، ایشان فرمود: «به ایران برگردید؛ زیرا ایران به جوانانی مثل شما نیازمند است». و این سخن، باعث انصراف شهید زین‏الدین از عزیمت به خارج از کشور برای ادامه تحصیل می‏شود.

تنها ولی مصمّم

هنگامی که پدر شهید زین‏الدین به جرم فعالیت سیاسی برضد رژیم، از شهر خرم‏آباد به سقّز تبعید شد، خانواده ایشان هم به سقز رفته و به وی ملحق شدند و تنها مهدی در خرم‏آباد ماند و فعالیت‏های ضد استبدادی پدر را ادامه داد. او با دوستانش جلساتی برضد رژیم برپا داشت و در آن‏ها افشاگری کرده و مطالب این جلسات را در سطح شهر پخش می‏کردند، به طوری که در آن روزها آقا مهدی، به محوری بر ضد رژیم طاغوت تبدیل شده بود.

مهاجرت به قم

آبان ماه سال 1357 بود که پدر شهید مهدی زین‏الدین را به جرم فعالیت سیاسی از شهر سَقز به اِقلید فارس تبعید کردند. روزهای شکل‏گیری انقلاب اسلامی و ایام پرالتهاب رژیم بود. پدر مهدی از فرصت به دست آمده استفاده و به اصفهان فرار کرد. بعد از آن جا به شهر مقدس قم آمده و قم را برای سکونت برگزید و سپس شهیدزین‏الدین به همراه خانواده به پدر ملحق می‏شوند. از این‏جا فصل جدیدی از زندگی آقا مهدی آغاز شد؛ زیرا به شهری قدم نهاده بود که مرکز اصلی هدایت مبارزات مردم ایران به شمار می‏رفت. و در آن‏جا به فعالیت‏های سیاسی و انقلابی خود، توسعه بیش‏تری داد.

مبارزه در قم

سکونت در شهر قم که کانون مبارزه برضد رژیم بود، فرصتی برای شهید زین‏الدین به‏وجود آورد که او خود را برای مبارزه جدّی‏تر آماده سازد. پدرش درباره فعالیت‏های مبارزاتی شهید زین‏الدین می‏گوید: «ما عکس‏هایی را که در اصفهان چاپ کرده بودند، به قم می‏آوردیم و مسئولیت آقا مهدی این بود که آن‏ها را در بازار و سطح شهر پخش کند. او در زمان حکومت نظامی، عکس‏های زیادی را بر در و دیوار شهر نصب می‏کرد». که سرانجام این کار در آن شرایط، با خطرات بسیاری مواجه بود.

در خدمت محرومان

سرانجام انقلاب شکوه‏مند اسلامی در 22 بهمن سال 57 به رهبری رهبر عظیم‏الشأن انقلاب، حضرت امام خمینی رحمه‏الله و تلاش و مجاهدت مردم قهرمان ایران اسلامی به پیروزی رسید و وعده الهی مبنی بر حکومت محرومان و صالحان بر زمین، در قسمتی از این کره خاکی محقق شد. فلسفه وجودی این انقلاب که همانا رشد و ترقی ملت مسلمان بود، امام را واداشت که «جهاد سازندگی» را تأسیس کند تا به بهترین صورت به محرومان جامعه رسیدگی شود. با تأسیس جهاد سازندگی، شهیدزین‏الدین از جمله کسانی بود که به این ارگان انقلابی وارد شد و با توجه به روحیه انقلابی و خستگی‏ناپذیری که داشت، به فعالیت عمرانی و خدمت‏رسانی به محرومان پرداخت.

ورود به سپاه پاسداران

انقلاب اسلامی، در سال‏های آغازین برای حفاظت از خطرات داخلی و خارجی، به تکیه‏گاهی نیاز داشت تا نهال انقلاب در مقابل تندباد حوادث بیمه شود؛ از این‏رو، رهبر فرزانه انقلاب، حضرت امام خمینی رحمه‏الله ضرورت، تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را احساس و دستور تشکیل آن را صادر کرد.

با تشکیل سپاه پاسداران، شهید زین‏الدین جزء اولین کسانی بود که دعوت پیر مراد را لبیک گفته و داوطلبانه به عضویت سپاه پاسداران درآمد تا از دستاوردهای خونین انقلاب پاسداری کند. او در بدو ورود به سپاه، در قسمت پذیرش سپاه پاسداران شهرستان قم مشغول به خدمت شد و پس از مدتی، به علت تعهد، درایت و پشتکاری که از خود نشان داد، به پیشنهاد فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب‏اسلامی قم و حکم ستاد مرکزی سپاه، به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انتخاب شده و در این مسئولیت حساس انجام وظیفه کرد.

مبارزه با جریان‏های انحرافی

با پیروزی انقلاب اسلامی، منافع کسانی که در سایه استبداد و استعمار به نان و نوایی رسیده بودند، به خطر افتاد و نتوانستند بال‏های عدالت گستر این انقلاب مردمی را تحمل کنند؛ ازاین رو، درصدد انتقام برآمدند. در آن مقطع زمانی، حزب خلق مسلمان که آغاز فعالیت فتنه‏انگیز آن‏ها، هم‏زمان با مسئولیت شهید زین‏الدین در واحد اطلاعات سپاه قم بود، قصد اقداماتی مخرّب داشتند که ایشان با تدبیری صحیح، تمام نقشه‏های آن‏ها را نقش بر آب کرد و مدارکی از این حزب به دست آورد که وابستگی آن‏ها را به بیگانگان روشن می‏ساخت. شهید زین‏الدین هم‏چنین در غائله کردستان در اواخر سال 1358، به آن‏جا رفت و با پاسداران دلاور قم، در آزادسازی شهرهای کردستان، به ویژه شهر سنندج مردانه جنگید. گویا از گروه هیجده نفری که مهدی و دوستانش به کردستان رفته بودند، چهار یا شش نفر بیش‏تر برنگشتند و بقیه، به درجه رفیع شهادت نائل شدند.

شروع جنگ تحمیلی

پس از آن که استعمار، منافع خود را در سرزمین پهناور اسلامی از دست رفته دید و توطئه‏های ضد انقلاب کردستان و لانه جاسوسی و جریان طبسْ هیچ کمکی به او نکرد، به فکر توطئه‏ای افتاد که شعله‏های آنْ به مدت هشت‏سال دامن امت اسلامی را گرفت؛ جنگ تحمیلی عراق برضد ایران. در شهریور سال 1359 ایران آماج حملات وسیع نیروهای رژیم بعثی قرار گرفت و در مدت چند روز، چندین شهر ایران به تصرف قوای دشمن درآمد. در این زمان، مسئولیت مردان الهی و پیروان خمینی کبیر سنگین‏تر شد. در همان روزهای نخستین جنگ، شهید زین‏الدین به همراه صد نفر از دوستان خود عازم منطقه عملیاتی جنوب شدند و پس از گذراندن یک دوره آموزشی کوتاه مدت، خود را به خوزستان رسانده و دوران حماسه‏ساز و پرتلاش دیگری از زندگی خود را آغاز کردند.

مسئولیت‏های زین‏الدین

استعدادها و خلاقیت‏های ذاتی انسان، در پیکار با رویدادها و حوادث آشکار می‏شود. با آغاز جنگ و رشادت‏های فراوانی که شهیدزین‏الدین از خود به ثبت رساند، فرماندهان را برآن داشت تا مسئولیت‏های حساس و کلیدی را به او واگذار کنند. بدین ترتیب، زین‏الدین، به عنوان مسئول شناسایی یگان‏ها انتخاب شد و پس از آنْ به عنوان مسئول اطلاعات عملیات سپاه دزفول و سپس مسئول اطلاعات عملیات محورهای سوسنگرد انتخاب شد. او در عملیات بیت‏المقدس و آزادسازی خرمشهر، مسئولیت اطلاعات عملیات قرارگاه نصر را پذیرفت و در عملیات رمضان، به سرپرستی تیپ 17 علی‏ابن ابی‏طالب قم و سرانجام به فرماندهی لشگر 17 علی‏ابن‏ابی‏طالب قم منصوب شد و در همین سِمَتْ به مقام والای شهادت رسید.

ازدواج

یکی از دوستان شهید مهدی زین‏الدین می‏گوید: یک روز به ایشان گفتم، آقا مهدی الان وقت ازدواج شماست، چرا دست به کار نمی‏شوی؟ جواب دادند: راستش تا به حال فکر این‏جا را نکرده بودم. ما که با جنگ ازدواج کرده‏ایم.

بعدها یک روز آقا مهدی آمد و گفت: فلانی من حاضرم ازدواج کنم، ولی همسر من، دختری باید باشد که بتواند با ما زندگی کند؛ چون ما مرد جنگیم و کم‏تر دختری حاضر می‏شود سختی‏های ما را تحمل کند. او پس از مدتی، همراه صبور و پرتحمل خود را یافت که حاصل این ازدواج، یک دختر بود که اسمش را لیلا گذاشتند.

مردی به رنگ خاک

شهید زین‏الدین، آن‏قدر خاکی و بی‏آلایش بود که بسیاری از اوقات، او را به عنوان فرمانده نمی‏شناختند. لباس‏های ساده بسیجی، و تواضع بسیار، از ویژگی‏های بارز اخلاقی او بود. یکی از بسیجیان در این باره می‏گوید: یک روز که برای نماز جماعت به حسینیه لشگر رفته بودم، پس از نمازظهر اعلام کردند که از سخن‏رانی برادر مهدی زین‏الدین فرمانده لشکر استفاده می‏کنیم. من هنوز ایشان را نمی‏شناختم با خود گفتم که فرمانده لشگر حتما با تشریفات خاصی می‏آید. در افکار خود بودم که ناگاه یک نفر از کنار من بلند شد و به راه افتاد و پشت تریبون قرار گرفت و مشغول صحبت شد. خیلی تعجب کردم؛ چون او تا چند لحظه قبل در کنار من نشسته بود و کسی هم همراهش نبود. صحبت ایشان که تمام شد، دوباره در کنار من نشست. این‏جا بود که شهید زین‏الدین را شناختم.

سردار خط‏شکن

یکی از فرماندهان ارشد سپاه درباره شهید زین‏الدین می‏گوید: لشگر 17 علی‏بن ابی‏طالب قم، از جمله بهترین لشگرهای سپاه بود که پیچیده‏ترین و سخت‏ترین عملیات جبهه‏های نبرد را به این لشگر می‏دادیم. این لشگر خط‏شکن بود. نشد که لشگر 17 با فرماندهی شهید زین‏الدین به خطی از خطوط دشمن حمله کند و آن خط شکسته نشود. شهید زین‏الدین به عنوان فرمانده خط‏شکن و هم به عنوان فرماندهی که دشمن نتوانست او را از جزایر مجنون بیرون براند، حماسه آفرید و از این رو به نام «سردار خط‏شکن» معروف شده بود.

جنگ و خلاقیت شهید زین‏الدین

جنگ، عرصه بروز استعدادهای نهفته فرزندانی بود که به عشق خمینی‏کبیر به صف مجاهدان راه حق پیوستند. با شروع جنگ، میدان بروز این خلاقیت‏ها و استعدادها فراهم شد. یکی از فرماندهان ارشد نظامی می‏گوید: در جنگ خیبر که منجر به آزادسازی جزایر مجنون واقع در هورالهویزه، در شرق رودخانه دجله گردید، برای اولین بار طلسم جنگ در روز شکسته شد. ما سعی می‏کردیم از جنگ روزانه، به خاطر مشکلاتی که داشت، پرهیز کنیم، ولی با خلاقیت شهید زین‏الدین، ما جنگ در روز را آغاز کردیم و به نتیجه هم رسیدیم.

وداع آخر

روزهای آخر زندگی شهید مهدی زین‏الدین حال و هوایی دیگر داشت و نورانیت چهره‏اش، خبر از یک واقعه بزرگ می‏داد. این اتفاقات توجه مادرش را هم جلب کرده بود. پدر شهید زین‏الدین می‏گوید: «روز جمعه، آقا مهدی از یکی از شهرها تماس گرفت و با مادرش صحبت کرد. مجید (برادر کوچک آقا مهدی که با هم به شهادت رسیدند) هم بعد از مدتی زنگ زد و با مادرش صحبت کرد. بعد از اتمام تلفن، مادرش برگشت و گفت: «بچه‏ها با من خداحافظی کردند و من مطمئن هستم که این آخرین خداحافظی بود. در صحبت‏های آقامهدی چیز عجیبی دیدم که خبر از خداحافظی آخر می‏داد». این آخرین تماس مهدی با ما بود.

عروج عاشقانه

شهادت، هنر مردان الهی است و مردان خدا زیبنده شهادت‏اند و به راستی که خط سرخ شهادت، میراث بزرگ انبیای الهی است. در هشت سال جنگ تحمیلی خداجویان مخلص ایران اسلامی، با این عشق سرخ هم‏آغوش شدند و بر فراز قله سعادت گام نهادند. مهدی زین‏الدین از جمله مردان الهی بود که به این فیض رسید. سرانجام آن حادثه بزرگ و خبر وحشت‏انگیزی که هموراه لشگر 17 علی‏بن‏ابی‏طالب قم از آن هراسان بود، به وقوع پیوست و خبر پرواز سید مهدی زین‏الدین، به گوش رسید.

شهیدزین‏الدین در مأموریتی که از کرمانشاه به سوی سردشتِ آذربایجان غربی درحرکت بود، با گروه‏های ضد انقلاب درگیر شد و به فیض شهادت نائل گردید. مزار ایشان در گلزار شهدای علی‏بن‏جعفر قم، زیارت‏گاه عاشقان شهادت است. روحش شاد و یادش جاودان باد.

تسلیت رهبری

رهبر فرزانه انقلاب، که در زمان شهادت شهید زین‏الدین، ریاست جمهوری اسلامی ایران و ریاست شورای عالی دفاع را برعهده داشتند، برای ارج نهادن به مقام این شهید بزرگ و خدمات چندین ساله این فرمانده جوانْ طی پیامی به جانشین شهید زین‏الدین در لشکر 17 علی‏بن‏ابی‏طالب، از مقام ایشان تجلیل کردند که متن پیام بدین شرح است: «برادر اسماعیل صادقی، مسئول ستاد لشگر 17 قم (ایشان نیز در یکی از عملیات‏ها به شهادت رسید) متقابلاً شهادت سردار شجاع اسلام مهدی زین‏الدین و برادر فداکارش مجید را به یکایک افراد و فرماندهان آن لشگر و به همه فرماندهان سپاه پاسداران تبریک و تسلیت می‏گویم. بی‏شک این خون‏های پاک، همگان را در پی‏گیری هدف‏های بزرگ اسلامی مصمم‏تر و بازوی پرتوان رزمندگان را نیرومندتر می‏سازد». ایشان هم چنین در پیام دیگری خطاب به مسئولان لشکر 17 علی‏بن‏ابیطالب قم می‏فرمایند: «سردار شهید این لشگر، شهید مهدی زین‏الدین که به حق می‏توان گفت از ستارگان درخشان بود، با فقدان خود ما را داغ‏دار کرد».

زین‏الدین در نگاه همسر

لحظه لحظه زندگی انسان‏های وارسته، سرشار از خاطرات ناب و به یادماندنی است که هرکدام درسی است برای ره‏پویان عشق. همسر شهید زین‏الدین درباره ایشان می‏گوید: «اولین خصوصیتی که می‏توانم از او بگویم، راز و نیازی است که با خدا می‏کرد و آن نمازهایی است که با خلوص نیّت و توجه می‏خواند. دوست داشت مثل ائمه اطهار ساده زندگی کند. در برخورد اولی که با هم داشتیم، تمام مسائل را برایم گفت او می‏گفت: انتهای راه من شهادت است، با این حرف‏ها و تذکرات قبلی که داده بود، مشکلات نبودنش در خانه برایم راحت بود».

هم‏نوا با زین‏الدین

صحبت عاشق و معشوق شنیدنی است. عاشقی که در فراق معشوق می‏سوزد، چنان لب به زمزمه می‏گشاید که هر بیننده‏ای را به حیرت وامی‏دارد. تاریکی شب و سرزمین خاموش جنوب، محلی مناسب برای نجواهای شبانه زین‏الدین بود. او عاشق دل سوخته‏ای بود که می‏گفت: ان‏شاءاللّه‏ که خداوند ما را دمی به خودمان وامگذارد تا بتوانیم این راه خون‏بار حسین را به پایان برسانیم. خدایا، سعادت ابدی را نصیب ما بگردان. بارالها، چه در پیروزی و چه در شکست، قلب‏های ما متوجه توست، خدایا، این قلب‏های شیفته خودت را از بلایا و خبائث دنیایی پاک بگردان.

خدایا، این جانِ ناقابل را از ما قبول فرما و در عوضِ آن، اسلام را پیروز کن و به آبروی فاطمه زهرا علیهاالسلام از گناهان ما درگذر.

چهره‏ای بشّاش

مردان الهی چهره‏ای بشاش دارند و اگر غمی هم باشد، در سینه مخفی می‏کنند. آن‏ها همیشه به زندگی لبخند می‏زنند و از سیاهی‏های زندگی شکوه‏ای ندارند. شهیدزین‏الدین یکی از این مردان الهی بود. یکی از سرداران می‏گوید: «من همیشه در قیافه شهیدزین‏الدین این بشاش بودن را می‏دیدم. او مأموریت‏ها را هرقدر هم که سخت بود انجام می‏داد، ولی چهره‏اش به طرز عجیبی خندان بود».

حدیث نفس

دل عاشق، جای‏گاه معشوق است و دل مؤمنْ جای‏گاه معبود، ولی آنان که به وصال یار رسیدند، در آینه دلْ غیر از جمال دوست ندیدند. زین‏الدین عاشق بی‏قراری بود که مقصدی جز رسیدن به معبود نمی‏دید. یکی از دوستان شهید می‏گوید: «زین‏الدین در میان بسیجیان از محبوبیت خاصی برخوردار بود. او را بالای دستان پرمحبت خود می‏گرفتند و با شور و عشق، شعار سرمی‏دادند. یک‏بار که چنین اتفاقی افتاد و مهدی توانست خود را از چنگ بچه‏ها برهاند با چشمانی اشک‏آلود در گوشه‏ای نشست و به تأدیب نفس خود مشغول شد. او با یک حالت عصبانیت به خودش می‏گفت: مهدی، خیال نکنی کسی شده‏ای که این‏ها این‏قدر به تو اهمیت می‏دهند، تو هیچ نیستی. تو خاک پای بسیجیان هستی. همین طور می‏گفت و آرام آرام می‏گریست».

گریه‏های شبانه

شب، جامه آرامش و سکوت برتن می‏کند تا شب زنده‏داران را فرصتی دوباره برای خلوت کردن با معبود فراهم آید. سیاهی شب، زمزمه لالایی برای غافلان از محبوب است، ولی در نظر مردم بیداردل، شب چون روز است و راهی روشن برای رسیدن به خالق هستی. یکی از یاران شهید زین‏الدین می‏گوید: «شبی در مقر فرماندهی بودیم و ایشان به مأموریتی طولانی رفته بود. دیروقت بود و همه ما مستِ خواب و سرگرم رؤیاهای خوش بودیم که ناگهانْ صدای گریه‏ای، رشته‏های رنگارنگ خوابمان را آشفت. از صدای حزین گریه زین‏الدین که در مقر پیچیده بود، دانستیم که آقا مهدی تازه از مأموریت برگشته است».

سخنی با شهید

ای شهید، ای زین‏الدین، تو زینت دین بودی و شهادت زیبنده تو. تو مایه افتخار دین و انقلاب بودی. همواره گام‏های سترگ تو را به نظاره می‏نشینم و یاد و خاطره‏ات را ارج می‏نهم. رشادت‏های تو، الگوی فرزندانمان خواهد شد و نسل‏های آینده ایران به وجود تو و مردانی مثل تو خواهند بالید. از تو می‏پرسم آیا شفاعت شما گوشه‏ای از احوال نابسامان ما را خواهد گرفت و آیا در دیار باقی، شرمنده شما نخواهیم شد؟ همیشه این زمزمه در گوشم طنین می‏اندازد که شهدا به ما خواهند گفت: شما بعد از ما چه کردید، خدایا، آن چه صلاح دین و دنیای ماست ارزانی دار و امر ما را به شهادت ختم فرما.




برچسب ها :

 
آخرین گفت‌وگو با شهید امر به معروف و نهی از منکر
 
شهید خلیلی: به عشق لبخند «حضرت آقا» جلو رفتم/ اسم این کارم را دفاع از ناموس می‌گذارم...

واقعیت‌های درگیری شهید علی خلیلی، ناهی از منکر، قبل از نائل شدن به فیض شهادت به روایت خودش.

خبرگزاری فارس: شهید خلیلی: به عشق لبخند «حضرت آقا» جلو رفتم/ اسم این کارم را دفاع از ناموس می‌گذارم+فیلم

-------------------------------

شهید علی خلیلی ناهی از منکر  قبل از نائل شدن به درجه رفیع شهادت در گفت‌و‌گو با خبرنگار سیاسی در مورد درگیری خود با اشراری که سال 90 قصد تجاوز به یک خانم را داشتند، گفت: نیمه شعبان دو سال پیش به نظرم ساعت دوازده شب بود که می‌خواستم دو نفر از دوستانم را به خانه‌‌شان در خاک سفید برسانم که دیدیم پنج، شش نفر در حال اذیت دو خانم هستند و به زور می‌خواستند وی را سوار ماشین کنند.

وی افزود: دوستان من به دلیل پائین بودن سنشان جلو نرفتند اما من به آن افراد تذکر دادم و گلاویز شدیم و یکباره چاقویی نمی‌‌دانم از کدام سو، نثار ما شد.

شهید خلیلی با بیان اینکه چاقو به ناحیه گردنم و شاهرگ خورده بود، اظهار کرد: من همان جا افتادم و آن افراد نیز فرار کردند اما یکی از همراهان من که موتور سواری بلد بود آن‌ها را دنبال کرد و شماره پلاکشان را برداشت.

وی می‌گوید که من نیم ساعت در خیابان افتاده بودم و  ماشینی که دو سرنشین داشت و عازم شمال بود من را سوار کردند و به اورژانس فلکه سوم تهرانپارس بردند؛ ساعت دوازده و نیم بود که پزشکان گفتند که اگر تا نیم ساعت دیگر مریضتان را به یک بیمارستان مجهز نرسانید وی جان به جان آفرین تسلیم می‌کند.

«دوستان من را به 26 بیمارستان دیگر هم بردند اما هیچ بیمارستانی من را به دلیل اینکه حالم وخیم بود پذیرش نمی‌کرد تا اینکه بالاخره ساعت 5 در بیمارستان عرفان عملم کردند».

وی با بیان اینکه ضارب نیز به دلیل در اختیار داشتن شماره پلاک اتومبیلش به زندان افتاد گفت که مدت زیادی گذشت و ما چهار الی پنج ماه بعد به دادگاه رفتیم که سردار نقدی نیز حضور داشتند  و من دیدم وکیلی گرفته‌اند و  خود ایشان پیگیر کارها بودند.

این آمر به معروف و ناهی از منکر افزود: در دادگاه  یکی از آن افراد به 3 سال زندان و بقیه نیز که همدست بودند به 60 الی 70 ضربه محکوم شدند اما همه آن‌ها به قید وثیقه آزاد هستند.

شهید خلیلی به نقش مرضیه وحید دستجردی وزیر بهداشت وقت نیز اشاره کرد و اظهار داشت: البته ناگفته نماند دکتر دستجردی نیز تشریف آوردند و هزینه بیمارستان را حساب کردند.

وی معتقد است که اسم کارش را امر به معروف نمی‌گذارد بلکه آن اقدام را دفاع از ناموس می‌داند و به گفته وی دفاع از ناموس بر هر مسلمانی واجب است.

شهید خلیلی در پایان با تاکید بر اینکه جز خدا هیچ کسی پشت آدم نیست، خاطرنشان کرد: من آن موقع هم که رفتم با آن افراد درگیر شدم

به کسی چشم امید ندوخته بودم به خاطر لبخند آقا رفتم و دفاع کردم.




برچسب ها :

طلبه شهید امر به معروف علی خلیلی

 

شهید آوینی:در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب اللهی ها

طلبه شهید امر به معروف و نهی از منکر علی خلیلی

طلبه شهید امر به معروف و نهی از منکر علی خلیلی

 

نیمه ی شعبان


ساعت حدود ۱۲ شب


با دو نوجوان(بسیار کم سن و سال) به سمت خاک سفید میرفت


چشمش به پنج نفر نامرد خورد که داشتند به زور خانومی را سوار ماشین میکردند


مثل خیلی های دیگه که فقط اهل شعارند نبود،آخه ساندیس خور بود،افراطی،یکی از همون آخوندایی که بدترین فحش هارو میخورن


بسیجی بی ترمز،و…. پس وانستاد نگاه کنه،جلو رفت


بخاطرِ ناموسِ وطن چاقو خورد،نامرد ها فرار کردن


بیست و شش تا بیمارستان بردنش،بخاطر بدحالیش پذیرشش نمیکردن تا بالاخره ساعت ۵ صبح

 

بیست و هفتمین بیمارستان که وجدانداشتند پذیرشش کرد

 

یکی از اون نامردا فقط به ۳ سال زندان محکوم و بقیه هم شصت الی هفتاد ضربه شلاق و بعدش همشون به قید وثیقه آزاد

 

شهید آوینی:در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب اللهی ها

 

الان اگر یه مخالف نظام با چنین وضعی کشته شده بود فریاد وامظلوما از همه جا بلند میشد،

 

این قضیه میشد نقلِ همه محافل و همه رسانه ها

 

اما علی خلیلی چون طلبه ی بسیجی بود،ظاهرا خونش رنگین نیست...

 

چه سکوتِ عمیقی…!!!




برچسب ها :

زندگینامه شهید سید مرتضی آوینی

شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهرری متولد شد تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌ی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانش‌جوی معماری وارد دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می‌سرود داستان و مقاله می‌نوشت و نقاشی می‌کرد تحصیلات دانشگاهی‌اش را نیز در رشته‌ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورت‌های انقلاب به فیلم‌سازی پرداخت:

 "حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده‌ی هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام می‌دهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است بنده با یقین کامل می‌گویم که تخصص حقیقی در سایه‌ی تعهد اسلامی به دست می‌آید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمی‌ساخته‌ام اگرچه با سینما آشنایی داشته‌ام. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشته‌های خویش را -  اعم از تراوشات فلسفی، داستان‌های کوتاه، اشعار و... -  در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که "حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم... سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آن چه که انسان می‌نویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست همه‌ی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم می‌سازد اثر تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آن‌گاه این خداست که در آثار او جلوه‌گر می‌شود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است."

شهید آوینی فیلم‌سازی را در اوایل پیروزی انقلاب با ساختن چند مجموعه درباره‌ی غائله‌ی گنبد (مجموعه‌ی شش روز در ترکمن صحرا)، سیل خوزستان و ظلم خوانین (مجموعه‌ی مستند خان گزیده‌ها) آغاز کرد

"با شروع کار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم بعدها ضرورت‌های موجود رفته‌رفته ما را به فیلم‌سازی کشاند... ما از ابتدا در گروه جهاد نیتمان این بود که نسبت به همه‌ی وقایعی که برای انقلاب اسلام و نظام پیش می‌آید عکس‌العمل نشان بدهیم مثلاً سیل خوزستان که واقع شد، همان گروهی که بعدها مجموعه‌ی حقیقت را ساختیم به خوزستان رفتیم و یک گزارش مفصل تهیه کردیم آن گزارش در واقع جزو اولین کارهایمان در گروه جهاد بود بعد، غائله ی خسرو و ناصر قشقایی پیش آمد و مابه فیروزآباد، آباده و مناطق درگیری رفتیم... وقتی فیروز‌آباد در محاصره بود، ما با مشکلات زیادی از خط محاصره گذشتیم و خودمان را به فیروزآباد رساندیم. در واقع اولین صحنه‌های جنگ را ما در آن‌جا، در جنگ با خوانین گرفتیم.

گروه جهاد اولین گروهی بود که بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت دو تن از اعضای گروه در همان روزهای او جنگ در قصر شیرین اسیر شدند و نفر سوم، در حالی که تیر به شانه‌اش خورده بود، از حلقه‌ی محاصره گریخت. گروه بار دیگر تشکل یافت و در روزهای محاصره‌ی خرمشهر برای تهیه‌ی فیلم وارد این شهر شد:

"وقتی به خرمشهر رسیدیم هنوز خونین‌شهر نشده بود شهر هنوز سرپا بود، اگرچه احساس نمی‌شد که این حالت زیاد پر دوام باشد، و زیاد هم دوام نیاورد ما به تهران بازگشتیم و شبانه‌روز پای میز موویلا کار کردیم تا اولین فیلم مستند جنگی درباره‌ی خرمشهر از تلویزیون پخش شد؛ فتح خون."

مجموعه‌ی یازده قسمتی "حقیقت" کار بعدی گروه محسوب می‌شد که یکی از هدف‌های آن ترسیم علل سقوط خرمشهر بود.

"یک هفته‌ای نگذشته بود که خرمشهر سقوط کرد و ما در جست‌و‌جوی "حقیقت" ماجرا به آبادان رفتیم که سخت در محاصره بود تولید مجموعه‌ی حقیقت این گونه آغاز شد."

کار گروه جهاد در جبهه‌ها ادامه یافت و با شروع عملیات والفجر هشت، شکل کاملاً منسجم و به هم پیوسته‌ای پیدا کرد آغاز تهیه‌ی مجموعه‌ی زیبا و ماندگار روایت فتح که بعد از این عملیات تا پایان جنگ به طور منظم از تلویزیون پخش شد به همان ایام باز می‌گردد. شهید آوینی درباره‌ی انگیزه‌ی گروه جهاد در ساختن این مجموعه که نزدیک به هفتاد برنامه است چنین می‌گوید:

"انگیزش درونی هنرمندانی که در واحد تلویزیونی جهاد سازندگی جمع آمده بودند آن‌ها را به جبهه‌های دفاع مقدس می‌کشاند وظایف و تعهدات اداری.

اولین شهیدی که دادیم علی طالبی بود که در عملیات طریق القدس به شهادت رسید و آخرین‌شان مهدی فلاحت‌پور است که همین امسال "1371" در لبنان شهید شد... و خوب، دیگر چیزی برای گفتن نمانده است، جز آن که ما خسته نشده‌ایم و اگر باز جنگی پیش بیاید که پای انقلاب اسلامی در میان باشد، ما حاضریم. می‌دانید! زنده‌ترین روزهای زندگی یک "مرد" آن روزهایی است که در مبارزه می‌گذراند و زندگی در تقابل با مرگ است که خودش را نشان می‌دهد.”

اواخر سال 1370 "موسسه‌ی فرهنگی روایت فتح" به فرمان مقام معظم رهبری تاسیس شد تا به کار فیلم‌سازی مستند و سینمایی درباره‌ی دفاع مقدس بپردازد و تهیه‌ی مجموعه‌ی روایت فتح را که بعد از پذیرش قطع‌نامه رها شده بود ادامه دهد. شهید آوینی و گروه فیلم‌برداران روایت فتح سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و طی مدتی کم‌تر از یک سال کار تهیه‌ی شش برنامه از مجموعه‌ی ده قسمتی "شهری در آسمان" را به پایان رساندند ومقدمات تهیه‌ی مجموعه‌های دیگری را درباره‌ی آبادان، سوسنگرد، هویزه و فکه تدارک دیدند. شهری در آسمان که به واقعه‌ی محاصره، سقوط و باز پس‌گیری خرمشهر می‌پرداخت در ماه‌های آخر حیات زمینی شهید آوینی از تلویزیون پخش شد، اما برنامه‌ی وی برای تکمیل این مجموعه و ساختن مجموعه های دیگر با شهادتش در روز جمعه بیسم فروردین 1372 در قتلگاه فکه ناتمام ماند.

شهید آوینی فعالیت‌های مطبوعاتی خود را در اواخر سال 1362، هم زمان با مشارکت در جبهه‌ها و تهیه‌ی فیلم‌های مستند درباره‌ی جنگ، با نگارش مقالاتی در ماهنامه‌ی "اعتصام" ارگان انجمن اسلامی آغاز کرد این مقالات طیف وسیعی از موضوعات سیاسی، حکمی، اعتقادی و عبادی را در بر می‌گرفت او طی یک مجموعه مقاله درباره‌ی "مبانی حاکمیت سیاسی در اسلام" آرا و اندیشه‌های رایج در مود دموکراسی، رای اکثریت، آزادی عقیده و برابری و مساوات را در نسبت با تفکر سیاسی ماخوذ از وحی و نهج‌البلاغه و آرای سیاسی حضرت امام(ره) مورد تجزیه و تحلیل و نقد قرار داد. مقالاتی نیز در تبیین حکومت اسلامی و ولایت فقیه در ربط و نسبت با حکومت الهی حضرت رسول(ص) در مدینه و خلافت امیرمؤمنان(ع) نوشت و اتصال انقلاب اسلامی را با نهضت انبیا علیهم‌السلم و جایگاه آن با جنگ‌های صدر اسلام و قیام عاشوا و وجوه تمایز آن از جنگ‌هایی که به خصوص در قرون اخیر واقع شده‌اند و نیز برکات ظاهری و غیبی جنگ و ویژگی رزم‌آوران و بسیجیان، در زمره‌ی مطالبی بود که در "اعتصام" منتشر شد. در مضامین اعتقادی و عبادی نیز تحقیق و تفکر می‌کرد و حاصل کار خویش را به صورت مقالاتی چون "اشک، چشمه‌ی تکامل". "تحقیقی در معنی صلوات" و "حج، تمثیل سلوک جمعی بشر" به چاپ می‌سپرد. در کنار نگارش این قبیل مقالات، مجموعه مقالاتی نیز با عنوان کلی "تحقیقی مکتبی در باب توسعه و مبانی تمدن غرب" برای ماهنامه‌ی "جهاد"، ارگان جهاد سازندگی، نوشت "بهشت زمینی"، "میمون برهنه!"، "تمدن اسراف و تبذیر"، "دیکتاتوری اقتصاد"، "از دیکتاتوری پول تا اقتصاد صلواتی"، "نظام آموزش و آرمان توسعه یافتگی"، "ترقی یا تکامل؟" و... از جمله مقالات آن مجموعه است. این مقالات بعد از شهادت او با عنوان "توسه و مبانی تمدن غرب" به چاپ رسید این دوره از کار نویسندگی شهید تا سال 1365 ادامه یافت. مقارن با همین سال‌ها شهید آوینی علاوه برکارگردانی و مونتاژ مجموعه‌ی "روایت فتح" نگارش متن آن را بر عهده داشت که بعدها قالب کتابی گرفت با عنوان "گنجینه‌ی آسمانی". او در ماه محرم سال 1366 نگارش کتاب "فتح خون" (روایت محرم" را آغاز کرد و نه فصل از فصول ده‌گانه‌ی آن را نوشت. اما در حالی که کار تحقیق در مورد وقایع روز عاشورا و شهادت بنی‌هاشم را انجام داده و نگارش فصل آخر را آغاز کرده بود به دلایلی کار را ناتمام گذاشت.

او در سال 1367 یک ترم در مجتمع دانشگاهی هنر تدریس کرد، ولی چون مفاد مورد نظرش برای تدریس با طرح دانشگاه هم‌خوانی نداشت، از ادامه‌ی تدریس صرف‌نظر کرد. مجموعه‌ی مباحثی که برای تدریس فراهم شده بود، با بسط و شرح و تفسیر بیش‌تر در مقاله‌ای بلند  به نام "تاملاتی در ماهیت سینما" که در فصلنامه‌ی "فارابی" به چاپ رسید و بعد در مقالاتی با عناوین "جذابی در سینما"، "آینه‌ی جادو"، "قاب تصویر و زبان سینما"و... که از فروردین سال 1368 در ماهنامه‌ی هنری "سوره" منتشر شد، تفصیل پیدا کرد. مجموعه‌ی این مقالات در کتاب "آینه‌ی جادو" که جلد اول از مجموعه‌ی مقالات و نقدهای سینمایی اوست. جمع‌آوری و به چاپ سپرده شد.

سال‌های 1368 تا 1372 دوران اوج فعالیت مطبوعاتی شهید آوینی است. آثار او در طی این دوره نیز موضوعات بسیار متنوعی را شامل می‌شود. هرچند آشنایی با سینما در طول مدتی بیش از ده سال مستندسازی و تجارب او در زمینه‌ی کارگردانی مستند و به خصوص مونتاژ باعث شد که قبل از هرچیز به سینما بپردازد. ولی این مسئله موجب بی‌اعتنایی او نسبت به سایر هنرها نشد. او در کنار تالیف مقالات تئوریک درباره  ماهیت سینما و نقد سینمای ایران و جهان، مقالات متعددی در مورد حقیقت هنر، هنر و عرفان، هنر جدید اعم از رمان، نقاشی، گرافیک و تئاتر، هنر دینی و سنتی، هنر انقلاب و... تالیف کرد که در ماهنامه‌ی "سوره" به چاپ رسید. طی همین دوران در خصوص مبانی سیاسی. اعتقادی نظام اسلامی و ولایت فقیه، فرهنگ انقلاب در مواجهه با فرهنگ واحد جهانی و تهاجم فرهنگی غرب، غرب‌زدگی و روشن‌فکری، تجدد و تحجر و موضوعات دیگر تفکر و تحقیق کرد و مقالاتی منتشر نمود.

مجموعه‌ی آثار شهید آوینی در این دوره هم از حیث کمیت، هم از جهت تنوع موضوعات و هم از نظر عمق معنا و اصالت تفکر و شیوایی بیان اعجاب‌آور است. در حالی که سرچشمه‌ی اصلی تفکر او به قرآن، نهج‌البلاغه، کلمات معصومین علیهم‌السلام و آثار و گفتار حضرت امام(ره) باز می‌گشت. با تفکر فلسفی غرب و آرا، و نظریات متفکران غربی نیز آشنایی داشت و با یقینی برآمده از نور حکمت، آن‌ها را نقد و بررسی می‌کرد. او شناخت مبانی فلسفی و سیر تاریخی فرهنگ و تمدن جدید را از لوازم مقابله با تهاجم فرهنگی می‌دانست چرا که این شناخت زمینه‌ی خروج از عالم غربی و غرب زده‌ی کنونی را فراهم می‌کند و به بسط و گسترش فرهنگ و تفکر الهی مدد می‌رساند. او بر این باور بود که با وقوع انقلاب اسلامی و ظهور انسان کاملی چون امام خمینی(ره) بشر وارد عهد تاریخی جدیدی شده است که آن را "عصر توبه‌ی بشریت" می‌نامید. عصری که به انقلاب جهانی امام عصر(عج) و ظهور "دولت پایدار حق" منتهی خواهد شد.




برچسب ها :

 




برچسب ها :

 

 

 

کجایند مردان بی ادعا...!!!




برچسب ها :




برچسب ها :

گفتگو با خواهر شهيد موحد دانش به مناسبت سالروز شهادتش:

اگرچه بيست و نه سال از شهادت برادر مي گذرد اما حسرت ديدارش سي و يك سال است كه بر دل خواهر جا مانده؛ مهرباني ها و شوخ طبعي ها، زيباترين يادگاري و خاطراتي است كه در انزواي قلبش نقشي هميشگي بسته... خواهر شهيد عليرضا موحد دانش در گفتگويي صميمانه ازبرادرش فرمانده لشكر 10 سيدالشهدا به مناسبت فرا رسيدن سالروز شهادتش در گفتگو با خبرنگار نويد شاهد مي گويد:

عليرضا كه بود، اختلاف نبود
پر جنب و جوش، مردم دار و خوش برخورد بود. همه را دوست داشت و اگر اختلافي ميان فاميل بود، هرگز ارتباطش را قطع نمي كرد و سعي در رفع كدورت ها داشت. شور و شادابي خاصي داشت و در هر جمعي كه پا مي گذاشت، آنجا را زير و رو مي كرد. شوخ طبع بود اما براي هر چيزي حد و مرزي قائل مي شد.

 
جنگ فرصت با هم بودن را از ما گرفت
رابطه صميمانه اي با يكديگر داشتيم اما جنگ فرصت با هم بودن را از ما گرفت. شهيد كه شد 19 سال بيشتر نداشتم. با اين حال وقتي به مرخصي مي آمد فاصله نبودنش را جبران مي كرد. غم و ناراحتي عليرضا در دلش بود و توي چهره اش پيدا نبود. آن يكباري هم كه ناراحتي را به وضوح در صورتش ديدم، فهميدم اتفاق ناخوشايندي افتاده. بعد از چند لحظه متوجه شدم دوستش غلامعلي پيچك به شهادت رسيده است.

شيطنت هاي يواشكي... 
سربازي كه رفت دلتنگي هايم بيشتر شد.علاقه زيادي به من كه تنها خواهرش بودم داشت. مرخصي كه مي آمد هميشه هديه اي برايم مي آورد و شيطنت هايش را شروع مي كرد. صبر نمي كرد از مدرسه به خانه بيايم. مي آمد نزديك مدرسه و يكدفعه از پشت سر روبه رويم ظاهر مي شد و مرا مي ترساند. من هم آنقدر از آمدنش خوشحال مي شدم كه ديگر سر از پا نمي شناختم.

 
اينم مامانم...
خاطره ي شركت در اولين نماز جمعه اي كه پس از انقلاب در بهشت زهرا (س) برگزار شد هرگز از يادم نمي رود. من و مادر از عليرضا دور افتاديم و مسير را گم كرده بوديم. مادر هنگام راه رفتن سرش را بالا نمي گرفت. همانطور كه مي رفت صدايي به ايشان گفت حاج خانم اشتباه داري ميري از اون طرف برو. مادر تغيير مسير داد و به همان سمت رفت. دوباره همان صدا گفت نا حاج خانم از اين طرف نه بپيچ آن طرف. مادرم همچنان سرش را بالا نمي آورد و به سمتي كه راهنمايي شده بود راهش را كج كرد. دوباره همان صدا گفت اي بابا حاج خانم چرا از اين طرف ميري بايد از اون طرف بري. يكدفعه مادرم عصباني شد و سرش را بالا گرفت تا چيزي بگويد كه ديد صاحب آن صدا عليرضاست كه دارد سر به سرش مي گذار. عليرضا خنديد و گفت حاج خانم آخه چرا سرت رو بالا نمي گيري ببيني طرفت كيه؟ بعد دست مادر را گرفت و برد توي جمع دوستان سپاهي اش. رو كرد به همه و گفت: بچه ها من الان از شما چي مي خواستم؟ نگفتم من مامانمو مي خوام بايد امروز پيداش كنم؟ اينم مامانم....
شوك دوم عليرضا، مادر را از شوك اول درآورد 
كلاس پنجم بودم و به دليل مريضي در خانه استراحت مي كردم. آن موقع سريال "اصغر ترقه" از تلويزيون پخش مي شد و ماسك هاي بازيگر اين مجموعه به بازار آمده بود.هوا سرد شده بود. نفت نداشتيم. مادر عليرضا را با يك پيت به دنبال نفت فرستاد. او هم رفت بازار و يك نقاب اصغر ترقه خريد و با پيت پُر از نفتبه خانه برگش ت. شيطنش گل كرده بود. رفت پشت سر مادر و با حالت خميده گفت اينهم از نفت! مادرم كه فكر كرد يك غريبه وارد خانه شده، ناگهان ترسيد و به طرف اتاق من فرار كرد. حالت شوك به ايشان دست داده بود و احوال خوبي نداشت. بعد از ظهر همان روز من كنار پنجره اتاق ايستاده بودم و بچه هايي كه از مدرسه تعطيل شده بودند را تماشا مي كردم. عليرضا گفت برو كنار من مي خواهم بيرون را نگاه كنم. گفتم نمي روم. محمد رضا هم از راه رسيد. دوتايي گفتند اگر كنار نروي مي گذاريمت لاي پنجره و حفاظش تا له شوي. من هم كوتاه نيامدم. آنها هم نقشه خود را عملي كردند و آنقدر به شيشه فشار آوردند كه شيشه تركيد و روي آنها پاشيد. اين دومين شوكي بود كه به مادرم وارد شد و همين باعث شد از شوك اول خارج، و حالش بهتر شود. با اين افتضاح به بار آمده پدر ناراحت شده بود و مي گفت: نمي دانم از دست اين دوتا پسر چكار كنم...
خودسازي خالي از گوشه نشيني
عليرضا خودسازي را در گوشه نشيني نمي ديد. دائم به فكر كمك رساني به ديگران بود. با اينكه در جبهه مسووليت داشت چيزي به ما نمي گفت. مي گفتم عليرضا توي جبهه چكار مي كني؟ مي خنديد و مي گفت: چوب برمي دارم راه آب را براي رزمنده ها باز مي كنم...
هنوز يك دست و دوپايت مانده!
هر روز صبح با مادر برنامه راديويي را گوش مي كرديم كه آخرين اخبار جبهه را اعلام مي كرد. سال 59 بود و عمليات آزاد سازي بازي دراز.  آن روز هم مثل هميشه منتظر شنيدن اخبار بوديم كه مجري راديو گفت شب گذشته دست راست عليرضا موحد فرمانده عمليات بازي دراز طي درگيري با نيروهاي عراقي قطع شده. مادرم به صورت زد گفت: اي واي دست بچه ام قطع شد.  گفتم مادر اشتباه مي كني فاميلي اين فرمانده اي كه مجري گفت موحد بود نه موحد دانش. با گفتن اين حرفم كمي آرام شد. شب چندين بار با عليرضا تماس گرفتيم اما موفق به صحبت نشديم. وقتي فهميده بود خودش به مادر زنگ زد و گفت: حاج خانم من خوبم چيزي نشده. بعد آرام آرام شروع كرد به گفتن: مادر اگر يك انگشتم قطع شده باشد ناراحت مي شوي؟ مادر گفت: نه عليرضا يك انگشت در راه اسلام چيزي نيست. گفت: اگر دوتا انگشتم از دست رفته باشد؟ باز همان پاسخ را شنيد. گفت اگر سه تا انگشت؟ اينبار مادر گفت اگر يك دستت هم از بين رفته باشد بازهم كم است؛ هنوز يك دست و دوپايت مانده كه در راه اسلام نداده اي. عليرضا نفس راحتي كشيد و گفت: خيالم راحت شد. نمي دانستم چطور بگويم كه مچ دست راستم قطع شده...
آرزوي ديداري كه بر دل ماند...
مرداد ماه سال 62 و دوسالي مي شد كه عليرضا را نديده بودم. براي ادامه تحصيل همسرم به خارج از كشور رفته بوديم. مدتي بود حال خوبي نداشتم و براي همين مادرم به خانه ما آمده بود. بود. مادر همسرم با من تماس گرفت و گفت شما نمي خواهي به ايران بيايي و در مجلس عروسي خواهر شوهرت شركت كني؟ من تعجب كردم و گفتم چه ضرب الاجلي! كي خواستگاري آمد و كي عروسي شد؟! كم كم تلفن ها زياد شد و يكي يكي اقوام و فاميل تماس مي گرفتند و مي گفتند كه شما نمي خواهيد برگرديد؟ به شك افتاده بوديم. مادرم گفت عليرضا شهيد شده من ديشب خواب ديدم...
بالاخره پدر تلفن زد و خبر شهادت عليرضا را داد... به سختي به ايران بازگشتيم و به معراج الشهدا رفتيم. دوست داشتم چهره عليرضا را ببينم و پيكرش را در آغوش كشم. اما متاسفانه نشد و آخرين تصويري كه از برادرم در ذهنم ماند صحنه خداحافظي اش بود كه از پشت شيشه در فرودگاه برايم با لبخند دست تكان مي داد.
عليرضا موحد دانش سال 1337 در تهران به دنيا آمد. سال 1355 بعد از اخذ ديپلم به سربازي اعزام شد و پس از فرمان امام خميني(ره) مبني بر فرار سربازان از پادگانها، وي نيز از پادگان گريخت و به جمع انقلابيون پيوست.
پس از پيروزي انقلاب، در كميته انقلاب اسلامي شميران به فعاليت مشغول شد. فروردين ماه 1358 به عضويت سپاه پاسداران در آمد و ابتدا مأموريت حراست از بيت امام خميني(ره) را بر عهده گرفت. با آغاز غائله كردستان، به آنجا رفت و در چند عمليات پاكسازي عليه ضد انقلابيون شركت كرد. پس از آن به جبهه اعزام شد و به عنوان جانشين "محسن وزوايي در عمليات بازي دراز حضور يافت و در همين عمليات، يك دستش قطع شد.
پس از عمليات "مطلع الفجر" به مكه معظمه مشرف شد. قبل از عمليات فتح المبين، به تيپ 27 محمد رسول الله (ص) اعزام شد تا به عنوان معاون گردان حبيب بن مظاهر مأموريتش را انجام دهد.
وي پس از خاتمه عمليات فتح المبين، فرماندهي گردان حبيب بن مظاهر را بر عهده گرفت و نقش فعالي در مراحل سه گانه "الي بيت المقدس" و آزادي خرمشهر ايفا كرد.
پس از پايان عمليات بيت المقدس، به همراه قواي محمد رسول الله (ص) به لبنان اعزام شد. بعد از بازگشت از لبنان، فرماندهي تيپ 10 سيد الشهدا (ع) را بر عهده گرفته، در عمليات "والفجر 1" با اين تيپ وارد عمليات شد و در همان عمليات نيز مجدداً مجروح شد.
عليرضا موحد دانش، عاقبت در تاريخ 13 مرداد 1362 در عمليات والفجر 2 در منطقه(حاج عمران، در حالي كه فرماندهي لشكر 10 سيد الشهدا (ع)را بر عهده داشت به شهادت رسيد.




برچسب ها :

همسر شهید موحددانش در گفت‌وگو با فارس مطرح کرد/3
این شهید یک دست خوب حاجت می‌دهد

یک دفعه یکی از همسران شهدا که نه اسم حاج علی را می‌دانست و نه خبر داشت من چه نسبتی با او دارم گفت: «سر این خیابان عکس یک شهید را نصب کردند که یک دست ندارد اما شنیدم خیلی حاجت می‌دهد».

خبرگزاری فارس: این شهید یک دست خوب حاجت می‌دهد

به گزارش گروه حماسه و مقاومت ، پس از گذشت 30 سال از شهادت فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا(ع)، شهید علیرضا موحددانش این اولین بار است که خاطرات همسر وی خانم ام‌سلمه مولایی منتشر می‌شود. شهید موحددانش در دوران حیات دنیایی اگر چه آینه تمام نمای یک اسطوره بود اما بر مظلومیت ایشان همین بس که به خاطر ادای تکلیف، ردای فرماندهی را از تن به درآورد و مانند چند تن از همرزمانش (شهیدان کاظم نجفی رستگار، حسن بهمنی، علی‌اصغر رنجبران، بهمن نجفی و ...) که همگی در دوره‌‌ای، از فرماندهان لشکر سیدالشهدا(ع) بودند، به هنگام شهادت یک بسیجی ساده بود.

نکته‌ای که در این اشاره قابل اعتناست، «بسیجی ساده» بودن آن سردار نیست، قطعاً! اما جای این پرسش برای ما از فرماندهان رده بالای دفاع مقدس نیز محفوظ است که چرا شهیدانی مانند علیرضا موحددانش و ... نباید در جامعه شناخته شده باشند و تازه بعد از 30 سال یادمان بیفتد که بنرهایی از عکس این شهیدان که مزین به یک جمله از آنهاست بسنده کنیم. البته همین هم جای شکر دارد اما برادران مسئول بدانند در پیشگاه الهی باید پاسخگو باشند که چرا بزرگانی چون این عزیزان حتی به اندازه یک بازیگر دسته سوم سینما هم شناخته شده نیستند؟!

بی‌انصافی است اگر قصور خودمان را نیز نادیده بگیریم، و بدانیم که دیگر دوره سطحی‌نویسی با جملات درام بی‌خاصیت که فقط برای داستان‌های موهوم هندی و تخیلی مناسب هستند و نه بیان روایتی از زندگی یک شهید که هر چه بود با نفس حضرت روح‌الله زنده شد و زنده ماند، تمام شده و لازم است از حقایق موجود زندگی یک شهید بگوییم. امید که خدا یاری‌مان کند.

شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا(ع)

* من فرمانده شده‌ام

یک ماه از رفتن شهید موحددانش می‌گذشت اما هنوز به مرخصی نیامده بود. وقتی آمد، گفت: «صبح دوباره باید بروم سپاه، جلسه داریم و بعد بر می‌گردم منطقه». طبق معمول همیشه که ساکش را خودم می‌بستم، پرسیدم: «پس وسایلت را جمع کنم؟» گفت: «نه این دفعه نیازی نیست، احتیاج ندارم. ممکنه ماموریتم هم 5-6 ماه طول بکشد». این را که گفت، با ناراحتی شروع کردم به مخالفت.

تا آن روز اصلاً در مورد اینکه در جنگ فرمانده است و با مشکلات فراوانی رو به روست حرفی نزده بود اما وقتی ناراحتی من را دید گفت: «من فرمانده شده‌ام و باید بروم»، حکم محسن رضایی را هم به من نشان داد. سپس وصیت‌نامه‌اش را داد به من. گفتم: «حاج علی قضیه چیه؟ دیگه نمی‌خواهی برگردی؟!» خندید و گفت: «بادمجان بم آفت ندارد، خیالت راحت باشد بر‌می‌گردم».

خلاصه آن دفعه رفت و یک ماه بعد که مصادف با ماه مبارک رمضان هم بود برگشت و تمام ماه مبارک خانه بود. برای من این موضوع تعجب داشت که کسی مثل علیرضا یک ماه بمانده خانه!! بعداً فهمیدم اختلافاتی بین او و فرماندهان رده بالای جنگ به وجود آمده و ایشان از فرماندهی استعفا داده و برگشته تهران. 

حاج‌علی، رئیس بسیج خاورشهر شد و بیشتر از همه با حسین خالقی رفت و آمد داشت. ما خبر نداشتیم که او از سپاه هم آمده بیرون و به عنوان یک بسیجی به جبهه می‌رفت.  

* 9 روز بعد از رفتنش به شهادت رسید

دو روز قبل از اینکه علی برای آخرین دفعه برود جبهه خانم دانش می‌خواست برای زایمان دخترشان برود انگلیس. فرودگاه آخرین دیدار ایشان با حاج علی بود. 9 روز بعد از رفتن شهید موحددانش دو نفر از برادران سپاه آمدند در خانه ما و گفتند: «ما با غلامعلی دانش کار داریم». پرسیدم: «خبری شده؟» گفتند: «نه فقط با خود آقای موحد کار داریم؟» پدرشوهرم آن زمان در شرکت تعاونی خاورشهر مشغول به کار بود و من آدرس همانجا را دادم به آن دو نفر. چند ساعت بعد آقای دانش برگشت و به من گفت: «ام‌سلمه آماده شو برویم خانه خاله علی». گفتم: «چرا آنجا؟!» (دختر خاله علی یک هفته بعد قرار بود عقد کند). ایشان گفت: «همین طوری برویم آنجا کار دارند کمک کنیم و یک سر هم بزنیم».

موقع رفتن دیدم شوهر خواهر بزرگم آمد، آقای دانش که موضوع را به او خبر داده بود. گفت:«چون من احساس سرگیجه داشتم، به او گفتم بیاید پشت فرمان بنشیند». رفتیم منزل خاله حاج علی و آنها مرا گذاشتند و رفتند.

حالم خیلی بد بود و احساس خوبی نداشتم. شب قبلش خواب دیدم که علی آمده حیاط خلوت خانه‌مان، کوله‌ای پشتش است و می‌خندد. این خواب را برای خواهرم که او هم خودش را رسانده بود منزل خاله تعریف کردم و گفتم: «لیلا نکنه علی شهید شده؟!» متوجه دگرگونی حال خاله علی هم شدم که خواهرم گفت او ناراحتی قلبی دارد و حتما دوباره عود کرده.

بعد از چند ساعت آقای دانش و شوهر خواهرم آمدند و گفتند: «برویم». احساس می‌کردم خبری شده اما اینها از من پنهان می‌کنند. موقعی که سوار ماشین شدیم آقای دانش شروع کرد به صحبت کردن و مقدمه چینی برای دادن خبر شهادت به من. گفت: «آنهایی که همسرشان به شهادت می‌رسند زنان با لیاقتی هستند».

من فورا منظورش را فهمیدم و گفتم: «چیزی شده؟!» گفت: «بله بابا». حالم خیلی بدتر شد. آن موقع نمی‌دانستم باردار هم هستم و بعدا متوجه شدم.

آقای دانش گفت: «ما هر چه دنبال وصیت‌نامه علی گشتیم پیدا نکردیم، تو نمی‌دانی کجاست؟» گفتم: «چرا. دست منه. وقتی داشت می‌رفت داد به من». یک وصیت برای من نوشته بود و یکی هم برای پدر و مادرش. در وصیت‌نامه من نوشته بود : «اگر خدا فرزندی به ما داد دختر بود زینب‌گونه و پسر بود حسین‌‌وار تریبتش کن». 

خانم دانش بعدها تعریف کرد که قبل از شنیدن خبر شهادت علی خواب دیدم عده‌ای پرچم‌های سبز آوردند و دادند به من. آنجا حس کردم حتما برای علیرضا اتفاقی افتاده است. مادرشوهرم سر شهادت حاج علی واقعا پیر شد و ضربه سختی دید.

وقتی خبر شهادت علی را در ماشین شنیدم اصلا گریه نکردم. اشک ریختن من در تنهایی و منزل پدرم بود، در اتاق را می‌بستم و جلوی جمع گریه نمی‌کردم. پدرم وقتی این خبر را شنید بسیار برافروخته شد.

شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا (نفر اول از سمت راست تصویر)

* تصاویری از حاج علی دیدم که حسابی مرا بهم ریخت

روزی که پیکر علی را آوردند حال من قابل وصف نیست که چقدر بهم ریخته بودم. طوری که تمام لباس‌هایم خاکی بود و مجبور شدم کنار جوی آبی لباس‌هایم را تمیز کنم. به همین دلیل من دیر رسیدم به بهشت زهرا(س). خواستم صورتش را ببینم اما هر کار کردم چون همه فهمیده بودند باردارم حسن خالقی اجازه ندادند و گفتند خوب نیست ببیند.

البته چند ماه بعد همسر خدابیامرز حسین لطفی از دوستان صمیمی علی وقتی شنید اجازه نداده بودند پیکرش را ببینم عکس جنازه را برایم آورد. من حدوداً 6 ماه از بارداری‌ام می‌گذشت که ایشان گفت: «من این تصاویر را دارم و اگر بخواهی می‌توانم نشانت بدهم اما به نظر من نبینی بهتر است، بگذار تصویری که از او در ذهن داری خراب نشود». اما وقتی دید من دوست دارم ببینم یک روز آمد خانه ما و عکس‌ها را نشانم داد. گفت: «علی قیافه‌اش خیلی تغییر کرده ببینی تصویرش در ذهنت عوض می‌شود». گفتم: «هر چی هست می‌خواهم ببینم، تحملش را دارم».

بعد از دیدن عکس‌ها بسیار دگرگون و ناراحت شدم. خیلی به من سخت گذشت طوری که پدر و مادرم فهمیده بودند من یک طوریم شده.

* گریه‌های من روی دخترم تاثیر گذاشته بود

وقتی فاطمه دخترمان به دنیا آمد ساعت 5 بعد از ظهر که می‌شد به شدت شروع می‌کرد به گریه کردن. معمولا نوزادان چند ماه اول تولد اشک ندارند اما فاطمه گوله گوله اشک می‌ریخت و هر کار می‌کردیم آرام نمی‌شد. با خاله حاج علی او را بردیم دکتر متخصص. دکتر بعد از معاینه با من صحبت کرد و گفت: «در زندگی‌تان اخیرا مشکلی پیش نیامده؟» گفتم: «چرا، همسرم به شهادت رسیده». دکتر پرسید: «چه ساعاتی شما گریه می‌کردید؟» گفتم: «بعداز ظهرها». گفت: «این حالات شما روی جنین تاثیر گذاشته و تا 5 ماهگی ادامه دارد. بعد از این مدت خوب می‌شود».

*خواهرم سنگ صبورم بود

سنگ صبورم خواهر بزرگم بود. خیلی حرف‌هایی را که به مادرم هم نمی‌توانستم بزنم با ایشان در میان می‌گذاشتم. البته او هم خانه‌اش قزوین بود خیلی نمی‌توانستم در کنارش باشم.

*علی می‌خواست فاطمه را ببرد

یکی از همسایه‌های ما که همسر شهید بود، شوهرش را در خواب می‌بیند که آمده بود دخترشان زینب را با خودش ببرد. درست یک هفته بعد آنها برای تفریح به بیرون از شهر می‌روند. کنارشان کانالی بوده که آب در آن نمی‌آمده این بچه می‌رود برای بازی که ناگهان آب را باز می‌کنند و این بچه جنازه‌اش انتهای کانال پیدا شد. این در ذهن من بود تا مدتی بعد خواب علی را دیدم که از من می‌خواست دخترمان را با خودش ببرد.

فاطمه آن زمان سوم دبستان بود و من تازه از ازدواج مجددم پسری به دنیا آورده بودم به نام حسین و خیلی توجه و وقت من را به خودش جلب کرده بود. یک شب دیدم علی در خانه ‌پدربزرگم آمده بود به خوابم، حسین بغلم بود و فاطمه کنارم. گفت: «ام‌سلمه آمدم با فاطمه صحبت کنم». گفتم: «علی من می‌خواهم بروم خانه‌مان و فاطمه را هم می‌خواهم ببرم». گفت: «نه من آمدم فاطمه را با خودم ببرم». ناگهان از خواب پریدم. همه چیز من فاطمه بود. شهید موحد در خواب فاطمه را پشت خودش پنهان کرده و من دست او را می‌کشیدم و می‌گفتم: «تو را به خدا بگذار فاطمه را ببرم». حاج علی گفت: «ام‌سلمه فاطمه محبت و توجه را می‌فهمد اما حسین خیلی کوچک است و متوجه نمی‌شود». فهمیدم خوابم چه مفهومی دارد.

صبح خیلی زود در حالی که حال خودم هم خوب نبود متوجه زن‌‌برادرم شدم که هراسان آمده و دستش را از روی زنگ بر‌نمی‌دارد، در را باز کردم و دیدم رنگ به صورت ندارد. او هم که ماجرای زینب دختر همسایه را می‌دانست گفت: دیشب خواب دیدم برای نازنین فاطمه اتفاقی افتاده است (دخترم نازنین فاطمه بود که بعضی‌ها به او نازنین می‌گفتند اما خانم دانش بیشتر نازنین فاطمه صدا می‌کرد). با این قضیه و خواب خودم تا فاطمه از مدرسه بیاید  مُردم. 

مدتی گذشت و یک روز در مدرسه پای یکی از بچه‌ها گیر می‌کند به پای فاطمه و او می‌خورد زمین، تمام بدنش به شدت زخم می‌شود. وقتی در را باز کردم دیدم تمام بدنش باند است. با نگرانی شدید زنگ زدم مدرسه، گفتند: «ما همه کار کردیم، دکتر بردیم و عکس انداختیم. می‌خواستیم با فاطمه بیاییم خانه‌تان و توضیح بدیم اما فاطمه گفت شما بیایید مادرم بیشتر می‌ترسد». با سن کمی که داشت حواسش خیلی جمع بود.

شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا

* این شهید یک دست، خوب حاجت می‌دهد

بعدها در بنیاد شهید مشغول به کار شدم که البته مدتی بعد به خاطر مشکل آرتروز استعفا دادم. جالب است برای‌تان تعریف کنم که یک دفعه یکی از همسران شهدا که نه اسم حاج علی را می‌دانست و نه خبر داشت من چه نسبتی با او دارم گفت: «سر این خیابان عکس یک شهید را نصب کردند که یک دست ندارد اما شنیدم خیلی حاجت می‌دهد». بعد دو سه تا از همسرها با هم صحبت می‌‌کردند و به من ‌گفتند: «خانم مولایی خیلی دوست داریم بدانیم همسر این شهید کیست؟» یکی از آنها می‌دانست من هستم ولی باقی نمی‌دانستند. او به شوخی گفت: «خاک بر سرتان خانم مولایی همسر آن شهید است دیگر».

* در این مواقع تنهایم بگذار

شهید موحد دانش وقتی در خانه بود به ما بسیار توجه می‌کرد و از جمع دوری نداشت، فقط به من تأکید کرده بود زمانی که نماز و قرآن می‌خوانم دوست ندارم مطلقاً بیایی کنارم و خلوت مرا بشکنی. معمولا هم نمازهایش طولانی بود و بعضاً صدای گریه‌اش را می‌شنیدم. علیرضا می‌رفت در اتاق را می‌بست عبادت می‌کرد.

* آشنایی من و همسر شهید کاظم رستگار

به خاطر مسائلی که در لشکر 10 سیدالشهدا گذشته بود خانم شهید رستگار خیلی دوست داشت من را ببیند اما نمی‌شناخت. از یکی از همکاران پرسیده بود که شما آدرسی از خانم موحد دانش دارید به ما بدهید، ایشان گفت: «خانم موحد، خانم مولایی است که در طبقه مالی کار می‌کند و آنجا من را شناخته بود».

* من یک بسیجی ساده هستم

حاج علی خیلی تودار بود. طوری که بعضی از مسائلش را بعد از شهادتش فهمیدم. هر وقت پدرش می‌پرسید: «علی در جبهه چه می‌کنی؟» می‌گفت: «باقی چه می‌کنند من هم همان کار را می‌کنم، من یک بسیجی ساده هستم».

* از همه بیشتر با حسین خالقی شوخی می‌کرد

از همه بیشتر بین اطرافیانش با حسین خالقی شوخی می‌کرد. او را بسیار دوست داشت. مثلا به آقای خالقی می‌گفت: «خاک بر سرت». من می‌گفتم: «بد است جلوی ما به او این حرف را می‌زنی». می‌گفت: «او پوستش کلفت است. خانمش هم ناراحت نمی‌شد» و به من می‌گفت: «این بحث‌ها یک چیزهایی است بین خودشان». حسین خالقی هم به علی علاقه داشت و می‌خندید.

شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا

* شهید موحد شلوار لی نمی‌پوشید

شهید موحددانش به تیپش خیلی اهمیت می‌داد. تمیز بود و لباس بدون اتو نمی‌پوشید. حسین خالقی می‌گفت: «خط شلوار علی هنداونه را نصف می‌کند». هر لباسی که می‌پوشید باید اتو داشت. در عین سادگی خیلی تمیز بود. شلوار پارچه‌ای، یقه سه سانتی خیلی تمیز و مرتب. شلوار لی نمی‌پوشید. همیشه لباس سپاه و لباس بیرونش ساده و تمیز بود. ریش‌اش دائم مرتب بود. شب‌ها من می‌دیدم که مسواک می‌زد. خیلی آراسته بود.

* عاشق بچه بود

می‌دانستم بچه خیلی دوست دارد و علاقه داشت خودمان بچه دار شویم اما تا زمانی که در کنار هم بودیم، حتی متوجه نشد که پدر شده است.

* بلیط‌ها دست بالایی است!

ما مشهد رفته بودیم با دوستش محسن ابراهیم‌آبادی؛‌ شوخی علی گل کرد. دست مصنوعی‌اش را در ‌آورد و بلیط‌ها را ‌گذاشت در دست مصنوعی‌ و آن را گذاشت بالای در کوپه قطار. گفتم: نکن علی! مأمور قطار آمد داخل بلیط‌ها را چک کند، گفت: «بلیط‌هایتان را لطف کنید»، علی گفت: «بلیط‌ها دست آن بالایی‌ است». مأمور که متوجه نشده بود پرسید: «مگر شما چهار نفر نیستید؟» حاج علی گفت: «بله». گفت: «پس آن بالایی کیست؟!» ناگهان دست را دید و بنده خدا رنگ صورتش پرید. محسن و علی می‌خندیدند. مامور قطار که هم شروع کرد به خندیدین گفت: «آقا داشتم سکته می‌کردم!».

* ماجرای دستی که در کیفم بود

یک مرتبه دیگر دست مصنوعی‌اش را گذاشت داخل ساک من. آن زمان جایی می‌رفتی برای برقراری امنیت کیف‌ها را جستجو می‌کردند، همانطور که ماموری داشت کیف مرا می‌گشت دستش خورد به دست مصنوعی حاج علی و گفت: «این چیست؟» گفتم: «لباس است». گفت: «نه این دست است!!!» ترسید و جیغ زد.

* ناراحت نیستی با من راه می‌آیی؟

دست مصنوعی خیلی علیرضا را اذیت می‌کرد، بندهایش را می‌بست اذیت می‌شد. دست را زیاد استفاده نمی‌کرد مگر بیرون می‌خواستیم برویم. یک بار از من پرسید: «تو ناراحت نیستی با من راه می‌آیی و من دست ندارم؟» گفتم: «نه، اگر ناراحت می‌شدم که اصلاً ازدواج نمی‌کردم. ‌افتخار می‌کنم، تو دستت را در راه اسلام دادی». اگر کسی هم می‌دید می‌فهمید دست مصنوعی است.

* داستان آرم جمهوری اسلامی و عکس امام(ره)

شهید موحددانش شوخ بود. زمانی که رفته بودند مکه شورتی‌ها را اذیت می‌کرده و می‌گفت: «آرم جمهوری اسلامی و عکس امام را می‌زدیم پشت‌‌شان و برای اینکه متوجه نشوند سری تکان می‌دادیم آنها هم به عربی خسته نباشید می‌گفتند».

* به ام‌سلمه بگو تو را به خدا با من حرف بزند

اگر باهم بحث‌مان می‌شد حرف می‌زدیم، اگر حق با من بود سریع عذر خواهی می‌کرد. یک دفعه جر و بحث‌مان شده بود و سر سنگین بودیم. علی به لیلا خواهرم گفته بود: «به ام‌سلمه بگو تو را به خدا با من حرف بزند». یک وقت‌هایی با خودم می‌گویم چرا با او اینطور رفتار کردم و حسرت می‌خورم با اینکه ما زیاد با هم زندگی نکردیم.

* نگاهی که در ذهنم ماند

آخرین دفعه‌ای که حاج علی داشت می‌رفت دوباره ایستاد، از زیر قرآن عبور کرد و یک مقدار که رفت دوباره برگشت و نگاهی دوباره کرد و لبخند زد. آن نگاه اگر چه زیاد طولانی نبود اما هنوز در ذهنم شفاف مانده است.

پایان




برچسب ها :