منوي اصلي
موضوعات وبلاگ
دانشنامه مهدویت
مهدویت امام زمان (عج)
لينک دوستان
پيوندهاي روزانه
نويسندگان
درباره

اگر از سرهایمان کوه ها بسازند هرگز در کتاب های تاریخ نخواهند خواند "خامنه ای" تنها ماند... ------------------------------------ امام خامنه ای (مدظله العالی) : ای جوانان و ای بسیجیان عزیز ، در هر جای کشور که هستید ، این بصیرت را روز به روز افزایش دهید .
جستجو
مطالب پيشين
آرشيو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 33
بازدید ماه : 840
بازدید کل : 65384
تعداد مطالب : 735
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

روزشمار محرم عاشورا ساعت فلش مذهبی سوره قرآن مهدویت امام زمان (عج)
روزشمار فاطمیه
دعای فرج اوقات شرعی ذکر روزهای هفته ذکر روزهای هفته آیه قرآن پخش زنده حرم حدیث موضوعی
پیج رنک گوگل
دعای فرج
زیارت عاشورا
ابر برچسب ها


[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]

سردار علی فردوس؛
سرداری که بعثی‎ها برای سرش جایزه گذاشته بودند +تصاویر
او آزاده و جانباز 70 درصد دوران دفاع مقدس است که سه مقام شامخ رزمندگی، جانبازی و در نهایت اسارت در مسیر پاسداری از نظام اسلامی را با هم دارد.
 

 

به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، سردار علی فردوس آزاده و جانباز 70 درصد دوران دفاع مقدس است که سه مقام شامخ رزمندگی، جانبازی و در نهایت اسارت در مسیر پاسداری از نظام اسلامی را با هم دارد و آوازه حماسه‎اش در کنار سایر رزمندگان چنان پیچیده بود که حتی دشمن نیز او را شناسایی کرده و برای سرش جایزه تعیین کرده بودند. برای آشنایی با زندگی جهادی فردوس، دقایقی همکلامش شدیم که ماحصل آن را تقدیم حضورتان می‌کنیم.


قدم در مسیر مجاهدت را از چه زمانی برداشتید؟

مثل خیلی از جوانان مسجدی قبل از انقلاب، در مسجد رودگر محله که مسجدی قدیمی و قلب شهر بابل است با انقلاب اسلامی امام خمینی (ره) آشنا شدم. رساله امام که درمنزل عمه‌ام بود را مطالعه می‌کردم و به همراه پسرعمه‌ام شهید حجت‌الله بابازاده که از دانشجویان دانشگاه فنی بابل بود، در تظاهراتی که به مناسبت اربعین آقامصطفی خمینی فرزند امام (ره) برپا شد شرکت کردم که ساواک دانشجویان را دستگیر و زندانی کرد و من فرار کردم. آن زمان 14 سال داشتم.

 


چه خاطره‌ای از مبارزات انقلابی دارید؟

خانواده ما مذهبی بودند. روبه‌روی خانه ما سینما بود مادرم بسیار مذهبی بود و اجازه نمی‌داد تلویزیون ببینیم یا به سینمای قبل از انقلاب برویم. زمان شروع انقلاب در بابل بودم که مرحوم آیت الله هادی روحانی نماینده ولی فقیه در مازندران هر شب ماه مبارک رمضان سخنرانی می‌کرد. ساواک ایشان را دستگیر کرد. من و شهید احمد جغتایی کنار شهربانی سخنرانی ضبط شده مرحوم آیت‌الله روحانی را روی بلندگو گذاشتیم و مأموران شهربانی شهید جغتایی را دستگیر کردند و من فرارکردم و برای اینکه مأموران را بترسانم، هندوانه‌ای تهیه کردم و داخل خودروی گارد شهربانی انداختم. مأموران مرا تعقیب کردند اما توانستم فرار کنم. بعد به تهران رفتم و خانه پسرعمه‌ام مخفی شدم.


بعد از انقلاب چطور فعالیتتان را ادامه دادید؟

پنج روز بعد از انقلاب عضو کمیته شدم. سال59 از طریق بسیج وارد جبهه شدم و در ستاد جنگ‌های نامنظم شهید چمران بودم. درعملیات بازی دراز حضور داشتم که در آن عملیات چشم راستم را از دست دادم بعد از آن وارد دژبانی سپاه شدم. همچنین در درگیری با منافقین نقش فعال داشتم اسمم بر سر زبان‌ها افتاده بود منافقین چندین بار می‌خواستند مرا ترور کنند. یکبار بعد از مجروحیت در جبهه، وقتی به بابل آمدم سه نفر از منافقین در چهارراه ضرابپوری بابل به سمت ما تیراندازی کردند که 11تیر به دو دستم و10 تا تیر به شهید اسماعیل‌زاده و آقای یوسف‌نژاد از دوستانم خورد و شهید اسماعیل‌زاده بر اثر جراحات سال63 شهید شد و یک فرزند او هم در عملیات والفجر6 مفقود‌الاثر شد.

 


بعداز مجروحیت باز به جبهه برگشتید؟

بله، اولین بار نبود که مجروح می‌شدم. البته کمی بعد در سال 63 به اسارت درآمدم. یادم رفت بگویم که پیش از این وقایع وارد خط پدافندی گیلان‌غرب شده بودم و در عملیات فتح‌المبین شرکت کردم که شهید محمود خاک سار از سرداران و نیروهای خوب زمان حاج احمد متوسلیان را آنجا ملاقات کردم. ایشان همیشه می‌گفت یا خمپاره روی دوشم بنشیند، یا روی پیشانی‌ام که جایگاه سجده است. اتفاقاً درعملیات فتح المبین تیری به پیشانی‌اش خورد و به آرزویش رسید.


شهید خاک سار قبلش در عملیات شوش مجروح شده بود. در عملیات گیلان‌غرب فرمانده گروهان بود. در پنج قدمی عراقی‌ها بود که ترکش خورد اما یک آخ نگفت. منافقین او را کنارخیابان چنان زده بودند که چند ماه نمی‌توانست غذا بخورد و بالاخره در عملیات فتح‌المبین به شهادت رسید. او همیشه شیرینی به جبهه می‌آورد و می‌گفت این شیرینی شهادت است.

 


از خاطرات دوستان شهیدتان بگویید؟

یکی از دوستانم شهید یوسف سجودی بود که فرمانده گردان تیپ 8 نجف بود. دوست و همرزم دیگرم شهید سید حسین گلریز بود که قبل ا‌ز شهادت محافظ آیت الله هادی روحانی نماینده فقید ولی فقیه در مازندران بود. به مردم می‌گفت من یک شهیدم. او خیلی با‌بصیرت بود. زمان بنی‌صدر مخالف بنی‌صدر و طرفدار شهید بهشتی بود. در عملیات بیت‌المقدس پایگاه شهید نصر آن موقع نیروهای گیلان و مازندران پخش می‌‌شدند که برای اولین بار فرمانده گروهان یک من بودم و گروهان 2 شهیدگلریز فرماندهش بود. کمی بعد عملیات بیت‌المقدس شروع شد که چند تا عراقی را اسیرکرد. یک اسیر که نارنجک دستش بود روی شهید گلریز انداخت زمانی که هنوز جان در بدنش بود به رزمنده‌ها می‌گفت به من دست نزنید. در حال خواندن قرآن بود که جان داد و به شهادت رسید. مزارش در آرامگاه معتمدی بابل زیارتگاه مردم شهید‌پرور است و هرکس حاجتی از زیارت مزارش می‌گیرد.

 


در عملیات محرم شهیدی بود به نام شهید مزدستان که بعدها فرمانده گردان صاحب‌الزمان شد. او قبل از عملیات پابرهنه شد کفش را روی گردنش انداخت و گفت می‌خواهم مثل حر شهید شوم و طی دو عملیات ارتفاعات موسیان را با همراهی رزمندگان فتح کردند و تلفات سنگین در جاده شهرک زبیداد به دشمن وارد کردند. بعد از عملیات محرم تمام تیپ‌های سپاه تبدیل به لشکر شدند و تیپ کربلا تبدیل به لشکر 25 کربلا شد.


گویا شما در عملیات‌های متعددی شرکت داشتید، روند رزمندگی‌تان چطور ادامه یافت؟

بنده درعملیات والفجریک هم حضور داشتم که با همکاری لشکر 7 ولی‌عصر ارتفاعات 175متری که ارتفاع سختی بود را گرفتیم. در عملیات محرم هم بودم که دشمن در این عملیات از ما تلفات سنگین گرفت و دست راست ما شهید ناصر بهداشت فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا(ع) شهید شد. بعد از عملیات والفجریک باز به خط جفیر(طلائیه)برگشتیم و وارد عملیات والفجر4 در مریوان شدیم. در اینجا خوب است از شهید 14 ساله محمد زربیانی یاد بکنم؛ پیک تیپ‌یک کربلا که به ایشان سرباز کوچک امام‌زمان(ع) می‌گفتند.

 

ایشان کمی قبل از شهادت خواب دوستش شهید اصحابی را دیده بود که در باغ زیبایی است. روز بعد می‌خواستم او را به خط بفرستم که گفتند دارند در ارتفاعات پنجوین تک می‌زنند و شهید زربیانی سوار ماشین شد و تیرتانک مستقیم به سرش خورد و به شهادت رسید. بعد از آن آمدیم وارد عملیات والفجر6 شدیم که خیلی عجله‌ای انجام شد و گفتند دشمن را باید مشغول کنیم تا عملیات خیبر در طلائیه و جزیره مجنون انجام بشود. سردار شهید ذبیح اللهی در همین عملیات والفجر6 شهید شد و رزمندگان شمال دهلران منطقه چیلات عملیات انجام دادند و لشکر مازندران مقابل سپاه چهارم عراق ایستاد و رزمنده‌ها درطلائیه عملیات خیبر را انجام دادند.

 


چطور به اسارت درآمدید؟

بعد از 11 ماهی که از عملیات والفجر6 و خیبر گذشت، در شناسایی منطقه سومار در کنار شهید طوسی بودیم. قبل از اینکه به شناسایی بروم در چادر بودم که شهید تیموریان گفت تو اسیر می‌شوی. حدود 10 دقیقه بعد شهید طوسی مأموریتی داد و گفت نباید از آن با کسی صحبت کنی. در ادامه گفت: دیشب خواب پیامبر(ص) را دیدم که چهار تا سیب را به دو نفر داد و خوردند. دو نفر دیگر نصفه گذاشتند. کمی بعد به اتفاق شهید حسن ناطق و شهید اصغری و آقای حسین عباسعلی‌پور راه افتادیم. دشمن به ما کمین زد. چهار نفربودیم دو نفر شهید شدند و من و عباسعلی‌پور به اسارت درآمدیم. چند بار می‌خواستند ما را بکشند که سعادت شهادت نداشتیم و بالاخره بعد از شش سال اسارت آزاد شدیم.


گویا با اسم خاصی دربین بعثی‌ها معروف بودید؟

در رادیو عراق مرا با اسم مستعار «علی موحد» می‌شناختند و نمی‌دانستند علی فردوس هستم. همان کسی که او را ژنرال یک چشم خمینی می‌گفتند و برای سرم جایزه گذاشته بودند. در اسارت خودم را سرباز معرفی کردم. 28دی ماه 63 اسیر شدم و با مرحوم ابوترابی زمان اسارت بودیم. بعد از شش سال اسارت بعثی‌ها سال69 به همراه اسرا آزاد شدم. بعد از اسارت وارد سپاه شدم و الان بازنشسته هستم.

 

جوان


 




برچسب ها :

حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای: (شهدای کربلا همه در یک روز کشته شدند.توابین هم همه در یک روز کشته شدند.شما ببینید اثری که توابین در تاریخ گذاشتند یک هزارم اثری نیست که شهدای کربلا گذاشتند.برای خاطر این است که اینها در وقت خود نیامدند.کار را در لحظه خود انجام ندادند.دیر تصمیم گرفتند و دیر تشخیص دادند.) به راستی قصه عجیبی است قصه توابین.قصه عجیبی است قصه آنها که امامشان را در لحظه خود حمایت نکردند و امامشان را تنها گذاشتند و دیگر جبران آن محال شد. چقدر در روزمره گی هامان اسیر شدیم و ندیدیم صلاح کار خود را.چقدر گوش به فتنه هایی دادیم که کفار و منافقین در دلمان ساختند و ما هم آنها را پرورش دادیم.چقدر آنها بوق بد حجابی را زدند و ما گوش کردیم .آیا شد گوش فرزندانمان را بگیریم تا نشنوند بوق فتنه فتنه گران را.شد به خاطر رشد صحیح فرزندمان ماهواره هایمان را دور بیندازیم.شد فرزندمان را مانند رباب و ام البنین ومادر وهب و .... هدیه کنیم به خدا.تا خدا اورا جاودانه گرداند.نه نشد.... چقدر راه درست را میدانستیم و نرفتیم.گاهی فکر میکنم اگر در عاشورا بودیم در کدام جبهه میماندیم.72 نفر یا توابین یا یزیدیان. یا دمان نرود کل یوم عاشورا و کل عرض کربلا


برچسب ها :

حرشدن با جذبه حسيني (عليه السلام) قسم به اشک... قسم به رگ‌‌رگ بریده شهیدان... مگر اينکه با خدا مشکل داشته باشي و قلبت از عشق آل طه صلوات الله علیهم تهي باشد ... وگرنه حسين عليه السلام مدار به مدار به قلب منظومه نزديکترت مي کند ... عاشورا به عاشورا ؛ که کل يوم عاشورا... گريه هاي خودجوش ! روزهاي شهرالحسين عليه السلام تا خود اربعين ، روزهاي حزني بسيط اند و شب هاي شهرالحسين عليه السلام الي يوم الاربعين ، ليالي اشک ! اين شب ها که شبهاي بکاء صادقانه است ، اگر سالي را به زمزمه هاي «حسين جان حسين جان» گذرانده باشي ، منتظر هيچ روضه اي نمي ماني براي گريستن ... اصلا تاب و طاقت روضه نداري ! بي بهانه مي گريي ... مانند کودکان ! مانند کودکان و اطفال ، خودجوش مي گريي ! مانند آن شيرخوارگان که خودجوش گريه مي کنند چون صادقند و اشکهايشان نيز صادق است و اندازه سر سوزني هنوز از فطرت بکر و زلال خويش فاصله نگرفته اند ... اين روزها ؛ در ماه ماتم بايد مستمع خبره بود و حزن و ماتم و نوحه ذرات عالم را به تمامی شنید و باید به فطرت بازگشت و چونان کودکان پاک و بي غل و غش گريست ... حرفه اي گريست ! مدار به مدار ؛ نزديکتر جذبه حسيني عليه السلام آنقدر ميکشاندت و ميبردت تا حر شوي يا زهير يا جون يا انس بن حارث کاهلي و يا اسلم و يا عامربن مسلم عبدي و يا ... مانده خودت چقدر اهل عشقبازي باشي، اهل تعالي باشي ، بال و پرت تا کجا هوس اوج گرفتن داشته باشد ، مانده خودت چقدر هواخواه خدا باشي و دلداده خون خدا ، مانده خودت چقدر اهل درد و دغدغه و آسمان باشي ... جذبه حسيني عليه السلام ، سال به سال و ماه به ماه و روز به روز و عاشورا به عاشورا و کربلا به کربلا و مدار به مدار نزديکترت ميکند به مقام قرب ... مگر اينکه با خدا مشکل داشته باشي و قلبت از عشق آل طه صلوات الله علیهم تهي باشد ... وگرنه حسين عليه السلام مدار به مدار به قلب منظومه نزديکترت مي کند ... عاشورا به عاشورا ؛ که کل يوم عاشورا. فرقان کربلا ؛ اگر همه جاست و عاشورا ، همه وقت ، پس حسين عليه السلام ، نشانه باخدايي و بي خدايي شدن انسان هاست . وگرنه قوم الاشقياء نيز در کربلا ، ذکر مي گفتند و تهجد مي کردند و نافله مي گزاردند و خدا خدا مي کردند !حسين عليه السلام فرقان است. که او مهربان تر از مادر و پدر است در حق بشر ! در حق نفوس بشري .حسين عليه السلام تجلي تمام رحمت خداست. تنهاترين مرهم ... و تماشاگران ! راست می گفتند آن بی طرف های حق گو که : قلوب الناس معک و اسیافهم علیک ! سید بن طاووس راوی عاشورای دردناک بی تکرار است:«حسین علیه السلام را با لب تشنه و بی یار و یاور می کشند و زینب الصبور سلام الله علیها برای برادر ندبه می کند ؛ آنگونه که هر دوست و دشمنی را می گریاند ... و بعد عمربن سعد لعنة الله علیه فراخوان می گذارد لشکریانش را که ؛ کیست که دعوت مرا نسبت به حسین اجابت نماید و با اسب ها پشت و سینه وی را لگدمال کند؟ ده نفر از آن میان با سم های اسبهاشان پیکر چاک چاک هزار زخم حسین علیه السلام را لگدمال کردند به آن حد که پشت و سینه اش خرد شد ... و بعد آغاز مصائب عظیم تر بود ! زنها و دختران اهلبیت نبی الله را بر مرکب های بی جهاز سوار کردند و مانند اسیران به شام بردند در حالی که ساکنین شهرها به رخساره آنها چشم دوخته بودند و ...» آری ! ظهر عاشورای دیگری می رسد و گریزی از آن نیست و باز جهان غرق در خواب غفلت است و یزید با معشوقه اش در حرمسرایش به میگساری مشغول است و کوفه ای به وسعت فهم رشد نایافته بشری غرق در خواب جهالت است و شام را همین که دنیا و مصالح پست و حقیر تامین باشد، به ولایت یزید راضی اند و ... کمی آن سوی تر، حسین علیه السلام را باز هم سر می برند و بر نیزه می زنند و آسمان خون تازه و خالص می بارد و تمام موجودات عالم بر او می گریند ؛ چنانچه صادق آل الله می فرماید:«پیش از حسین علیه السلام کسی کشته نشده بود که آسمانها و زمین ها و ملائکه و حیوانات وحشی و ماهی های دریا و کوه ها بر او گریه کنند و اگر به آنها اجازه داده می شد ، نفس کشنده ای روی زمین باقی نمی ماند ...» قسم به اشک ؛ قسم به رگ حسین علیه السلام ، هنوز یکه تاز عرصه عبودیت و عاشقی و اخلاص است . هنوز در راه توحید ، آن سان استقامت می ورزد که عالم را مبهوت می کند . هنوز هم اصغرو اکبر و قاسم و عون و جعفر و عباس و ... زینب و سجادش را می بخشد تا دین پابرجا بماند و بیرق حق را بر بالای بلندترین بلندی های عالم برافراشته نگاه دارد و این مهدی عج الله فرجه که هزار و سیصد و چند سال انتظار و تنهایی و غربت و غیبت و تلخی شوکران فراق در کام دارد ، نیز از حسین علیه السلام است ... و من دیگر نمیدانم چگونه است حال امام زمانمان در عزای جد غریبش حسین علیه السلام ... فقط میدانم قلب شیعه به درد آمده از این دوری، از این غربت ، از این ندانستن ، از اینکه آقایمان تنها اقامه عزا برای جدش کند و خیمه اش را ندانیم که کجاست و صدایش را نشناسیم و بمیریم و نبینیم اش و تمام نشود روزگار دوری و فراق و جدایی و نتوانیم به حضورش مشرف گردیم و سرسلامتی اش بگوییم و شریک غمهای بزرگش باشیم و به عشقش جان بدهیم و آرام و قرار بگیریم و ... مگر جز این است که ما را برای عاشقی آفریده اند ؟و حسین علیه السلام خود فرمود : انا قتیل العبرة ، لایذکرونی مومن الا بکی ! و سلامش میدهیم ؛ اینگونه : السلام علی اسیر الکربات و قتیل العبرات ... السلام علیک یا صریع العبرة الساکبة ... یوم الحسین علیه السلام ؛ همان روزی است که باید دامان خدا را رها نکرد و دعا نمود ! یوم الحسین علیه السلام روزیست که دل عباس علیه السلام می شکند ، و دل حسین علیه السلام و قلب پاره پاره زینب کبری سلام الله علیها و ... دیگر چه بگویم از احوالات قلب سیدالساجدین ؛ آن دل شکسته بی مثل و مانند عالمین ؟ ... یوم الحسین علیه السلام روزی است که خداوند نظر رحمت می کند به اشک ها ... پس ؛ای خدا ! ای خداوند ! ای پروردگار پاک و منزه ! ای خدای حسین علیه السلام و زخم و صبر و زیبایی ! قسم به اشک ! به اشک ها ! به اشک های حلقه زده در چشم های عاشقان حسین ات آنگاه که دم دم های جاری شدنشان باشد ، قسم به ریزش اشک بر چهره های غم گرفته عزاداران حسین ات، قسم به جاری شدن اشک های بیصدای زائران و مجاوران و حسرت به دل مانده های کربلای حسین ات ، قسم به بغض های نشکسته و فروخورده و در سینه مانده شیدایان حسین ات ، قسم به حزن بسیط دلدادگان حسین ات که سنگین است و دردناک، قسم به آن کشته اشک ها ، قسم به رگ ! قسم به رگ های بریده حنجر حسین ات، قسم به رگ به رگ جان عاشقان و دلدادگانش ، قسم به رگ به رگ بریده شهیدان راهت ، قسم به فریادهای لبیک یاحسین و فریادهای یالثارات الحسین ِ مهدی خواهان عالم ، قسم به والفجر و لیالی اشک و حزن، قسم به ماه حسین ات ، قسم ... قسم ... قسم به حسین ات ؛ اللهم عجل لولیک الفرج . آمین آمین .


برچسب ها :

یا اباعبدالله الحسین ما مصیبت زده ی کرب وبلاییم حسین بال وپر سوخته ی آل عباییم حسین بسکه خون دل از این دیده ز غمهای تو رفت همنشین لب دریای بکاییم حسین عمر دنیا نرسد چون به عزاداری تو تا قیامت ز غمت عقده گشاییم حسین روز محشر که همان یوم یفر المرءست ما سراسیمه به سوی تو بیاییم حسین چون که احداث شود منبر منصور ملک باز پا منبری یار تو ماییم حسین هر که در حشر تو محشور شود با اهلش ما به اذن تو ز طیف شهداییم حسین همه آبادی دل از کرم مادر توست ورنه ویرانه دل از شام بلاییم حسین ما خجالت زده ی غافله سالار غمیم که سر افکنده ی (نحن اسراءیم )حسین چادر و معجر و عمامه اگر سوخته شد ما به جای مانده از آن سوخته هاییم حسین در دل خاک هم از منتقمان می مانیم ما کمر بسته بفرمان ولاییم حسین چون برآریم به عشق تو سر از خاک مزار گرد راه پسر خیر نسائیم حسین تا شویم عارف وآماده ی ایام ظهور برسر و سینه زنان غرق دعاییم حسین محمود ژولیده


برچسب ها :

درس عاشورايي : جمع بين سياست و معنويت در تاريخ آمده است كه در شب عاشورا در ميان خيمه امام حسين جنب‌وجوش عجيب و نشاط فوق‌العاده‌اي به چشم مي‌خورد، يكي مشغول دعا و مناجات با خداست و آن ديگري مشغول تلاوت قرآن: «لهم دوي كدوي النحل بين قائم و راكع و ساجد». و هنگام حمله دشمن در عصر تاسوعا امام حسين به قمر بني‌هاشم مي‌فرمايد: «به سوي آنان برو و اگر توانستي امشب را مهلت بگير تا به نماز و استغفار و مناجات با پروردگارمان بپردازيم. خدا مي‌داند كه من به نماز و تلاوت قرآن و استغفار و مناجات با خدا علاقه شديد دارم.» از اين درخواست در آن موقعيت به خوبي مي‌توان به اهميت معنويت و خودسازي پي برد. اين كار امام بيانگر آن است كه هرگز نبايد به دليل كار و گرفتاري زياد از خودسازي و توجه به معنويات غفلت كرد. به همين جهت هم حضرت زينب كبري در برابر دشمناني كه پس از واقعه كربلا واكنش ايشان را به طعنه جويا مي‌شدند اين طور پاسخ دادند: كه جز زيبايي نديدم. دكتر هادي وكيلي - همشهري


برچسب ها :

برخورد امام حسين(ع) با لشکر حرّ بن يزيد رياحي آنچه در بين ايشان واقع شده تا رسیدن امام حسین (ع) به كربلا چون حضرت سيدالشهداء عليه السلام از بطن عقبه كوچ نمود به منزل شراف (به شيخ نشين) نزول فرمود و چون هنگام سحر شد، امر كرد جوانان را كه آب بسيار برداشتند از آنجا روانه گشتند و تا نصف روز راه رفتند. در آن حال مردي از اصحاب آن حضرت گفت الله اكبر حضرت نيز تكبير گفت و پرسيد، مگر چه ديدي كه تكبير گفتي؟ گفت درختان خرمائي از دور ديدم، جمعي از اصحاب گفتند به خدا قسم كه ما هرگز در اين مكان درخت خرمائي نديده‌ايم حضرت فرمود پس خوب نگاه كنيد تا چه مي‌بينيد گفتند به خدا سوگند گردنهاي اسبان مي‌بينيم، آن جناب فرمود كه والله من نيز چنين مي‌بينم. و چون معلوم فرمود كه علامت لشكر است كه پيدا شدند به سمت چپ خود به جانب كوهي كه در آن حوالي بود و آن را ذوحُسَم مي گفتند ميل فرمود كه اگر اجابت به قتال افتد آن كوه را ملجاء خود نموده و پشت به آن مقاتله نمايند، پس به آن موضع رفتند و خيمه بر پا كرده و نزول نمودند. و زماني نگذشت كه حر بن يزيد رياحي با هزار سوار نزديك ايشان رسيدند در شدت گرما در برابر لشكر آن فرزند خيرالبشر صف كشيدند، آن جناب نيز با ياران خود شمشيرهاي خود را حمايل كرده و در مقابل ايشان صف بستند، و چون آن منبع كرم و سخاوت در آن خيل ضلالت آثار تشنگي ملاحظه فرمود، به اصحاب و جوانان خود امر نمود كه ايشان و اسبهاي ايشان را آب دهيد. پس آنها ايشان را آب داده و ظروف و طشها را پر از آب مي‌نمودند و به نزديك چهارپايان ايشان مي‌بردند و صبر مي‌كردند تا سه و چهار و پنج دفعه كه آن چهارپايان به حسب عادت سر از آب برداشته و مي‌نهادند و چون به نهايت سيراب مي‌شدند ديگري را سيراب مي‌كردند تا تمام آنها سيراب شدند: سوار و اسب او گرديد سيراب در آن وادي كه بودي آب ناياب علي بن طعان محاربي گفته كه من آخر كسي بودم از لشكر حر كه آنجا رسيدم و تشنگي بر من و اسبم بسيار غلبه كرده بود، چون حضرت سيدالشهداء عليه السلام حال عطش من و اسب مرا ملاحظه نمود فرمود به من كه اَنخ الرّاوِيَه من مراد آن جناب را نفهميدم پس گفت يَابنَ الاَخ اَنِخِ الْجَمَل يعني بخوابان آن شتري كه آب بار اوست. پس من شتر را خوابانيدم فرمود به من كه آب بياشام چون خواستم آب بياشامم آب از دهان مشگ مي‌ريخت فرمود كه لب مشك را برگردانيد و مرا سيراب فرمود. پس پيوسته حُرّ با آن جناب در مقام موافقت و عدم مخالفت بود تا وقت نماز ظهر داخل شد حضرت حجاج بن مسروق را فرمود كه اذان نماز گفت چون وقت اقامت شد جناب سيدالشهداء عليه السلام با ازار و نعلين و رداء بيرون آمد در ميان دو لشكر ايستاد و حمد و ثناي حق تعالي به جاي آورد، پس فرمود ايها الناس من نيامدم به سوي شما مگر بعد از آنكه نامه‌هاي متواتر و پيكهاي شما پياپي به من رسيده و نوشته بوديد كه البته بيا به سوي ما كه امامي و پيشوائي نداريم شايد كه خدا ما را به واسطه تو بر حق و هدايت مجتمع گردانند، لاجرم بار بستم و به سوي شما شتافتم اكنون اگر بر سر عهد و گفتار خود هستيد پيمان خود را تازه كنيد و خاطر مرا مطمئن گردانيد و اگر از گفتار خود برگشته‌ايد و پيمانها را شكسته‌ايد و آمدن مرا كارهيد من به جاي خود بر مي‌گردم، پس آن بيوفايان سكوت نموده و جوابي نگفتند. پس حضرت مؤ‌ذن را فرمود كه اقامت نماز گفت، حر را فرمود كه مي‌خواهي تو هم با لشكر خود نماز كن حر گفت من در عقب شما نماز مي‌كنم، پس حضرت پيش ايستاد و هر دو لشكر با آن حضرت نماز كردند، بعد از نماز هر لشكري به جاي خود برگشتند و هوا به مثابه‌اي گرم بود كه لشكريان عنان اسب خود را گرفته در سايه آن نشسته بودند، پس چون وقت عصر شد حضرت فرمود مهياي كوچ شوند منادي نداي نماز عصر كند، پس حضرت پيش ايستاد و همچنان نماز عصر را ادا كرد و بعد از سلام نماز روي مبارك به جانب آن لشكر كرد و خطبه‌اي ادا نمود و فرمود: ايهاالناس اگر از خدا بپرهيزيد و حق اهل حق را بشناسيد خدا از شما بيشتر خوشنود شود، و ما اهل بيت پيغمبر و رسالتيم و سزاوارتريم از اين گروه كه بناحق دعوي رياست مي‌كنند و در ميان شما به جور و عدوان سلوك مي‌نمايند، و اگر در ضلالت و جهالت راسخيد و رأي شما از آنچه در نامه‌ها به من نوشته‌ايد برگشته است باكي نيست بر مي‌گردم. حر در جواب گفت به خدا سوگند كه من از اين نامه‌ها و رسولان كه مي‌فرمايي به هيچ وجه خبر ندارم. حضرت عقبه ‌من ‌سمعان را فرمود كه بياور آن خرجين را كه نامه‌ها در آنست پس خرجيني مملو از نامه كوفيان آورد و آنها را بيرون ريخت، حر گفت: من نيستم از آنهائي كه براي شما نامه نوشته‌ايد و ما مأمور شده‌ايم كه چون ترا ملاقات كنيم، از تو جدا نشويم تا در كوفه ترا به نزد ابن زياد ببريم. حضرت در خشم شد و فرمود كه مرگ براي تو نزديكتر است از اين انديشه، پس اصحاب خود را حكم فرمود كه سوار شويد پس زنها را سوار نمود و امر نمود اصحاب خود را كه حركت كنيد و برگرديد، چون خواستند كه برگردند حر با لشكر خود سر راه گرفته و طريق مراجعت را حاجز و مانع شدند حضرت با حر خطاب كرد كه ثَكَلَتَكَ اُمُّكَ ما تُريدُ مادرت به عزايت بنشيند از ما چه مي‌خواهي؟ حر گفت اگر ديگري غير از نام تو نام مادر مرا مي‌برد البته معترض مادر او مي‌شدم و جواب او را به همين نحو مي‌دادم هر كه خواهد باشد اما در حق مادر تو به غير از تعظيم و تكريم سخني بر زبان نمي‌توانم آورد، حضرت فرمود كه مطلب تو چيست گفت مي‌خواهم ترا به نزد امير عبيدالله ببرم. آن جناب فرمود كه من متابعت ترا نمي‌كنم. حر گفت: من نيز دست از تو بر نمي‌دارم و از اينگونه سخنان در ميان ايشان به طول انجاميد تا آنكه حر گفت من مأمور نشده‌ام كه با تو جنگ كنم بلكه مأمورم كه از تو مفارقت ننمايم تا ترا به كوفه ببرم الحال كه از آمدن به كوفه امتناع مي‌نمائي پس راهي را اختيار كن كه نه به كوفه منتهي شود و نه ترا به مدينه برگرداند تا من نامه در اين باب به پسر زياد بنويسم تا شايد صورتي رو دهد كه من به محاربه چون تو بزرگواري مبتلا نشوم آن جناب از طريق قادسيه و عُذَيب راه بگردانيد و ميل به دست چپ كرد و روانه شد، و حر نيز با لشكرش همراه شدند و از ناحيه آن حضرت مي‌رفتند تا آنكه عُذَيب هجانات رسيدند ناگاه در آنجا چهار نفر را ديدند كه از جانب كوفه مي‌آيند سوار بر اشترانند و كتل كرده‌اند اسب نافع بن هلال را كه نامش كامل است و دليل ايشان طرماح بن عدي است (بودن اين طرماح فرزند عدي بن حاتم معلوم نيست بلكه پدرش عدي ديگر است علي الظاهر) و اين جماعت به ركاب امام عليه السلام پيوستند. حر گفت اينها از اهل كوفه‌اند من ايشان را حبس كرده يا به كوفه بر مي‌گردانم، حضرت فرمود اينها انصار من مي‌باشند و به منزلة مردمي هستند كه با من آمده‌اند و ايشان را چنان حمايت مي‌كنم كه خويشتن را پس هرگاه با همان قرارداد باقي هستي فبها والا با تو جنگ خواهم كرد. پس حر از تعريض آن جماعت باز ايستاد. حضرت از ايشان احوال مردم كوفه را پرسيد. مجمع ابن عبدالله كه يك تن از آن جماعت نور رسيده بود گفت اما اشراف مردم پس رشوه‌هاي بزرگ گرفتند و جوالهاي خود را پر كردند، پس ايشان مجتمعند به ظلم و عداوت بر تو و اما باقي مردم را دلها بر هواي تست و شمشيرها بر جفاي تو، حضرت فرمود از فرستادة من قيس بن مسهر چه خبر داريد گفتند حصين بن تمير او را گرفت و به نزد ابن زياد فرستاد ابن زياد او را امر كرد كه لعن كند بر جناب تو و پدرت، او درود فرستاد بر تو و پدرت و لعنت كرد ابن زياد و پدرش را و مردم را و مردم را خواند به نصرت تو و خبر داد ايشان را به آمدن تو، پس ابن زياد امر كرد او را از بالاي قصر افكندند و هلاك كردند، امام عليه السلام از شنيدن اين خبر اشگ در چشمش گرديد و بي‌اختيار فرو ريخت و فرمود: فَمِنْهُم مَنْ قَضي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِزُ وَ ما بَدَّلُوا تًبْديلاً اَلّلهُمَّ اجْعَلْ لَنا وَ لَهُمُ الْجَنَّته نُزُلاُ وَ اَجْمَعُ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُمْ في مُسْتَقَرّ رَحْمَتِكَ وَ غائبِ مَذْخُورِ ثَوابِكَ. پس طرماح نزديك حضرت آمد و عرض كرد من در ركاب تو كثرتي نمي‌بينم اگر همين سواران حر آهنگ جنگ ترا نمايند ترا كافي خواهند بود من يك روز پيش از بيرون آمدنم از كوفه به پشت شهر گذشتم اردوئي در آنجا ديدم كه اين دو چشم من كثرتي مثل آن هرگز در يك زمين نديده بود، پس سبب آن اجتماع را پرسيدم گفتند مي‌خواهند سان به ببيند پس از آن ايشان را به جنگ حسين بفرستد، اينك يابن رسول الله ترا به خدا قسم مي‌دهم اگر مي‌تواني به كوفه نزديك مشو به قدر يك وجب و چنانچه معقل و پناهگاهي خواسته باشي كه خدا ترا در آنجا از هجوم دشمن نگاه دارد تا صلاح وقت به دست آيد، اينك قدم رنجه دار كه ترا در اين كوه اجا كه منزل برخي از بطون قبيله طي است فرود آورم و از اجا و كوه سلمي بيست هزار مرد شمشيرزن از قبيله طي در ركاب تو حاضر سازم كه در مقابل تو شمشير بزنند، به خدا سوگند كه هر وقت از ملوك غسان و سلاطين حمير و نعمان بن منذر و لشكر عرب و عجم حمله بر ما وارد آمده است ما قبيله طي به همين كوه اجا پناهيده‌ايم و از احدي آسيب نديده‌ايم، حضرت فرمود جَزاكَ اللهُ وَ قَومَكَ خَيْراً اي طرماح ميانه ما و اين قوم مقاله گذشته است كه ما را از اين راه قدرت انصراف نيست و نمي‌دانيم كه احوال آينده ما را به چه كار مي‌داد. و طرماح بن عدي در آن وقت براي اهل خود آذوقه و خواربار مي‌برد پس حضرت را بدرود نمود و وعده كرد كه بار خويش به خانه برساند و براي نصرت امام عليه السلام باز گردد و چنين كرد ولي وقتي كه به همين عذيب هجانات رسيد سماعه بن بدر را ملاقات كرد او خبر شهادت امام را به طرماح داد طرماح برگشت. و بالجمله حضرت از عذيب هجانات سير كرد تا به قصر بنی مقاتل رسيد و در آنجا نزول اجلال فرمود پس ناگه حضرت نظرش به خيمه‌اي افتاد پرسيد اين خيمه كيست گفتند از عبيدالله بن حر جعفي است فرمود او را به سوي من بطلبيد، چون پيك آن حضرت به سوي او رفت و او را به نزد حضرت طلبيد عبيدالله گفت اَنّآللهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ به خدا قسم كه من از كوفه بيرون نيامدم مگر به سبب آنكه مبادا حسين داخل كوفه شود و من در آنجا باشم به خدا سوگند كه مي‌خواهم او را مرا نبيند و من او را نبينم، رسول آن حضرت برگشت و سخنان آن محروم از سعادت را نقل كرد حضرت خود برخاست و به نزد عبيدالله رفت و بر او سلام كرد و نزد او نشست و او را به نصرت خود دعوت كرد، عبيدالله همان كلمات سابق را گفت و استقاله كرد از دعوت آن حضرت، حضرت فرمود پس اگر ياري ما نخواهي كرد پس بپرهيز از خدا و در صدد قتال من بر ميا به خدا قسم است كه هر كه استغاثه و مظلوميت ما را بشنود و ياري ما ننمايد البته خدا او را هلاك خواهد كرد، آن مرد گفت انشاءالله تعالي چنين نخواهد شد، پس حضرت برخاست و به منزل خود برگشت، و چون آخر شب شد جوانان خويش را امر كرد و آب بردارند و از آنجا كوچ كنند. پس از قصر بني مقاتل روانه شدند، عقبه بن سمعان گفت كه ما يك ساعتي راه رفتيم كه آن حضرت را بر روي اسب خواب ربود پس بيدار شد و مي‌گفت اِنّآ للهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ وَ الْحَمدُاللهِ رَبّ الْعالَمينَ و اين كلمات را دو دفعه يا سه دفعه مكرر فرمودند، پس فرزند آن حضرت علي بن الحسين عليهماالسلام رو كرد به آن حضرت و سبب گفتن اين كلمات را پرسيد حضرت فرمود كه اي پسر جان من، مرا خواب برد و در آن حال ديدم مردي را كه سوار است و مي‌گويد كه اين قوم همي روند و مرگ به سوي ايشان همي رود، دانستم كه خبر مرگ ما را مي‌دهد، حضرت علي بن الحسين عليهماالسلام گفت اي پدر بزرگوار خدا روز بد نصيب شما نفرمايد، آيا مگر ما بر حق نيستم فرمود بلي ما بر حقيم، عرض كرد، پس ما چه باك داريم از مردن در حالي كه بر حق باشيم؟ حضرت او را دعاي خير كرد، پس چون صبح شد پياده شدند و نماز صبح را ادا كردند و به تعجيل سوار شدند، پس حضرت اصحاب خود را به دست چپ ميل مي‌داد و مي‌خواست آنها را از لشكر متفرق سازد و آنها مي‌آمدند و ممانعت مي‌نمودند و مي‌خواستند لشكر آن حضرت را به طرف كوفه كوچ دهند و آنها امتناع مي‌نمودند و پيوسته با اين حال بودند تا در حدود نينوا به زمين كربلا رسيدند، در اين حال ديدند كه سواري از جانب كوفه نمودار شد كه كماني بر دوش افكنده و به تعجيل مي‌آيد آن دو لشكر ايستادند به انتظار آن سوار چون نزديك شد بر حضرت سلام نكرد و نزد حر رفت و بر او و اصحاب او سلام كرد و نامه‌اي به او داد كه ابن زياد (ملعون) براي او نوشته بود، چون حر نامه را گشود ديد نوشته است: اما بعد پس كار را بر حسين تنگ گردان در هنگامي كه پيك من به سوي تو رسد او را مياور مگر در بياباني كه آباداني و آب در او ناياب باشد، و من امر كرده‌ام پيك خود ر كه از تو مفارقت نكند تا آنجا انجام اين امر داده و خبرش را به من برساند. پس حر نامه را براي حضرت و اصحابش قرائت كرد و در همان موضع كه زمين بي‌آب و آباداني بود راه را بر ‌آن حضرت سخت گرفت و امر به نزول نمود. حضرت فرمود، بگذار ما را كه در اين قريه‌هاي نزديك كه نينوا يا غاضريه يا قريه ديگر كه محل آب و آباداني است فرود آئيم، حر گفت به خدا قسم كه مخالفت حكم ابن زياد نمي‌توانم نمود با بودن اين رسول كه بر من گماشته و ديده‌بان قرار داده است. زهير بن القين گفت يابن رسول الله دستوري دهيد كه ما با ايشان مقاتله كنيم كه جنگ با اين قوم در اين وقت آسان‌تر است از جنگ با لشكرهاي بيحد و احصا كه بعد از اين خواهند آمد، حضرت فرمود كه من كراهت دارم از آنكه ابتدا به قتال ايشان كنم پس در آنجا فرود آمدند و سرادق عصمت و جلالت را براي اهل بيت رسالت برپا كردند، و اين در روز پنجشنبه دوم محرم الحرام بود. و سيد بن طاوس نقل كرده كه نامه و رسول ابن زياد در عذيب هجانات به حر رسيد و چون حر به موجب نامه امر را بر جناب امام حسين عليه السلام تضييق كرد حضرت اصحاب خود را جمع نمود و در ميان ايشان بپا خاست و خطبه‌اي در نهايت فصاحت و بلاغت مشتمل بر حمد و ثناي الهي ادا نموده پس فرمود همانا كار ما به اينجا رسيده كه مي‌بينيد و دنيا از ما رو گردانيده و جرعه زندگاني به آخر رسيده و مردم دست از حق برداشته‌اند و بر باطل جمع شده‌اند هر كه ايمان به خدا و روز جزا دارد بايد كه از دنيا روي برتابد و مشتاق لقاي پروردگار خود گردد زيرا كه شهادت در راه حق مورث سعادت ابدي است، و زندگي با ستمكاران و استيلاي ايشان بر مؤمنان بجز محنت و عنا ثمري ندارد. پس زهير بن القين برخاست و گفت شنيديم فرمايش شما را يابن رسول الله ما در مقام شما چنانيم اگر براي ما باقي و دائم باشد هر آينه خواهيم نمود بر او كشته شدن با ترا. و نافع بن هلال برخاست و گفت به خدا قسم كه ما از كشته شدن در راه خدا كراهت نداريم و در طريق خود ثابت و با بصيرتيم و دوستي مي‌كنيم و با دوستان تو و دشمني مي‌كنيم با دشمنان تو. پس بريربن خضير برخاست و گفت به خدا قسم يابن رسول الله كه اين منتي است از حق تعالي بر ما كه در پيش روي تو جهاد كنيم و اعضاي ما در راه تو پاره پاره شود پس جد تو شفاعت كند مارا در روز جزا. برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی


برچسب ها :

ورود امام حسین(ع) به سرزمين كربلا بدانكه در روز ورود آن حضرت به كربلا خلاف است واصح اقوال آنست كه ورود آن جناب به كربلا در روز دوم محرم الحرام سال شصت و يكم هجرت بوده و چون به آن زمين رسيد پرسيد كه اين زمين چه نام دارد؟ عرض كردند كربلا مي‌نامندش، چون حضرت نام كربلا شنيد گفت: اّلّلهُمَّ اِنّ اَعُوذُبِكَ مِنَ الْكَرْبِ وَالْبَلآءِ پس فرمود كه اين موضوع كرب و بلا و محل محنت و عنا است فرود آئيد كه اينجا منزل و محل خيام ما است، و اين زمين جاي ريختن خون ما است. و در اين مكان واقع خواهد شد قبرهاي ما، جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به اينها پس در آنجا فرود آمدند. و جز نيز با اصحابش در طرف ديگر نزول كردند و چون روز ديگر شد عمر بن سعد (ملعون) با چهار هزار مرد سوار به كربلا رسيد و در برابر لشكر آن امام مظلوم فرود آمدند. ابوالفرج نقل كرده پيش از آنكه ابن زياد عمر سعد را به كربلا روانه كند او را ايالت ري داده و والي ري نموده بود چون خبر به ابن زياد رسيد كه امام حسين عليه السلام به عراق تشريف آورده پيكي به جانب عمر بن سعد فرستاد كه اولا برو به جنگ حسين و او را بكش و از پس آن به جانب ري سفر كن. عمر سعد به نزد ابن زياد آمده گفت اي امير از اين مطلب عفو نما گفت ترا معفو مي‌دارم و ايالت ري از تو باز مي‌گيرم عمر سعد مردد شد مابين جنگ با امام حسين عليه السلام و دست برداشتن از ملك ري لاجرم گفت مرا يك شب مهلت ده تا در كار خويش تاملي كنم پس شب را مهلت گرفته و در امر خود فكر نمود، آخرالامر شقاوت بر او غالب گشته جنگ سيدالشهداء عليه السلام را به تمناي ملك ري اختيار كرد، روز ديگر به نزد ابن زياد رفت و قتل امام عليه السلام را بر عهده گرفت پس ابن زياد با لشكر عظيم او را به جنگ حضرت امام حسين عليه السلام روانه كرد. سبط ابن الجوزي نيز فريب به همين مضمون را نقل كرده، پس از آن محمد بن سيرين نقل كرده كه مي‌گفت معجزه‌اي از اميرالمومنين عليه السلام در اين باب ظاهر شد، چه آن حضرت گاهي كه عمر سعد را در ايام جوانيش ملاقات مي كرد به او فرموده بود واي بر تو يابن سعد چگونه خواهي بود در روزي كه مردد شوي مابين جنت و نار و تو اختيار جهنم كني. و بالجمله چون عمر سعد وارد كربلا شد عروه بن قيس احمسي را طلبيد و خواست كه او را به رسالت به خدمت حضرت بفرستد و از آن جناب بپرسد كه براي چه به اينجا آمده‌اي و چه اراده داري، چون عروه از كساني بود كه نامه براي آن حضرت نوشته بود حيا مي‌كرد به سوي آن حضرت برود و چون سخن گويد، گفت مرا معفو دار و اين رسالت را به ديگري واگذار، پس ابن سعد بهر يك از رؤساي لشكر كه مي گفت باين علت ابا مي‌كردند زيرا كه اكثر آنها از كساني بودند كه نامه براي آن جناب نوشته بودند و حضرت را به عراق طلبيده بودند پس كثير بن عبدالله كه ملعوني شجاع و بي‌باك و بي‌حيائي فتاك بود برخاست و گفت كه من براي اين رسالت حاضرم و اگر خواهي ناگهاني او را به قتل در آورم عمر سعد گفت اين را نمي‌خواهم وليكن برو به نزد او و بپرس كه براي چه باين ديار آمده. پس آن لعين متوجه لشكرگاه آن حضرت شد. ابوثمامة صائدي را چون نظر بر آن پليد افتاد به حضرت عرض كرد كه اين مرد كه به سوي شما مي‌آيد بدترين اهل زمين و خونريزترين مردم است اين بگفت و به سوي كثير شتافت و گفت اگر به نزد حسين عليه السلام خواهي شد شمشير خود را بگذار و طريق خدمت حضرت را پيش دار گفت لاوالله هرگز شمشير خويش را فرو نگذارم همانا من رسولم اگر گوش فرا داريد ابلاغ رسالت كنم وار نه طريق مراجعت گيرم. ابوثمامه گفت پس قبضه شمشير ترا نگه مي دارم تا آنكه رسالت خود را بيان كني و برگردي گفت به خدا قسم نخواهم گذاشت كه دست بر شمشيرم گذاري گفت به من بگو آنچه داري تا به حضرت عرض كنم و من نمي‌گذارم كه چون تو مرد فاجر و فتاكي با اين حال به خدمت آن سرور روي، پس لختي با هم بد گفتند و آن خبيث به سوي عمر سعد برگشت و حكايت حال را نقل كرد، عمر قره بن قيس حنظلي را براي رسالت روانه كرد. چون قره نزديك شد حضرت با اصحاب خود فرمود كه اين مرد را مي‌شناسيد؟ حبيب من مظاهر عرض كرد بله مرديست از قبيله حنظله و با ما خويش است و مردي است موسوم به حسن راي و من گمان نمي‌كردم كه او داخل لشكر عمر سعد شود. پس آن مرد آمد به خدمت آن حضرت و سلام كرد و تبليغ رسالت خود نمود، حضرت در جواب فرمود كه آمدن من بدينجا براي آنست كه اهل ديار شما نامه‌هاي بسيار به من نوشتند و به مبالغه بسيار مرا طلبيدند، پس اگر از آمدن من كراهت داريد برمي‌گردم و مي‌‌روم پس حبيب رو كرد به قره و گفت واي بر تو اي قره از اين امام به حق روي مي‌گرداني و به سوي ظالمان مي‌روي بيا ياري كن اين امام را كه به بركت پدران او هدايت يافته‌اي، آن بي‌سعادت گفت پيام ابن سعد را ببرم و بعد از آن با خود فكر مي‌كنم تا ببينم چه صلاح است. پس برگشت به سوي پسر سعد و جواب امام را نقل كرد، عمر گفت اميدوارم كه خدا مرا از محاربه و مقاتله با او نجات دهد. پس نامه‌اي بابن زياد نوشت و حقيقت حال را در آن درج كرده براي ابن زياد فرستاد. حسان بن فائد عبسي گفت كه من در نزد پسر زياد حاضر بودم كه اين نامه بدو رسيد چون نامه را باز كرد و خواند گفت: يِرجُوُ النَّجاتَ وَلاتَ حينَ مَناصٍ الانَ اِذْ عُلّقَتْ مُخالِبُنابِه يعني الحال كه چنگالهاي ما بر حسين بند شده در صدد نجات خود برآمده و حال آنكه ملجاء و مناصي از براي رهائي او نيست. پس در جواب عمر نوشت كه نامه تو رسيد به مضمون آن رسيدم، پس الحال بر حسين عرض كن كه او و جميع اصحابش براي يزيد بيعت كنند تا من هم ببينم راي خود را در باب او بر چه قرار خواهد گرفت والسلام. پس چون جواب نامه به عمر رسيد آنچه عبيدالله نوشته بود به حضرت عرض نكرد. زيرا كه مي‌دانست آن حضرت به بيعت يزيد راضي نخواهد شد. ابن زياد پس از اين نامه نامة ديگري نوشت براي عمر سعد كه يابن سعد حايل شو ميا حسين و اصحاب او و ميان آب فرات و كار را برايشان تنگ كن و مگذار كه يك قطره آب بچشند چنانكه حائل شدند ميان عثمان بنعفان تقي زكي و آب در روزي كه او را محصور كردند. پس چون اين نامه به پسر سعد رسيد همان وقت عمر بن حجاج را با پانصد سوار بر شريعه موكل گردانيد و آن حضرت را از آب منع كردند، و اين واقعه سه روز قبل از شهادت آن حضرت واقع شد و از آن روزي كه عمر سعد به كربلا رسيد پيوسته ابن زياد لشكر براي او روانه مي‌كرد، تا آنكه به روايت سيد تا ششم محرم بيست هزار سوار نزد آن ملعون جمع شد. و موافق بعضي از روايات پيوسته لشكر آمد تا به تدريج سي هزار سوار نزد عمر جمع شد، و ابن زياد براي پسر سعد نوشت كه عذري از براي تو نگذاشتم در باب لشكر بايد مردانه باشي و آنچه واقع مي‌شود در هر صبح و شام مرا خبر دهي. پس چون حضرت آمدن لشكر را براي مقاتله با او ديد به سوي ابن سعد پيامي فرستاد كه من با تو مطلبي دارم و مي‌خواهم ترا ببينم، پس شبانگاه يكديگر را ملاقات نموده و گفتگوي بسيار با هم نمودند پس عمر به سوي لشكر خويش برگشت و نامه به عبيدالله بن زياد نوشت كه اي امير خداوند آتش برافروخته نزاع ما را با حسين خاموش كرد و امر امت را اصلاح فرمود، اينك حسين (عليه السلام) با من عهد كرده كه برگردد به سوي مكاني كه آمده يا برود در يكي از سرحدات منزل كند و حكم او مثل يكي از ساير مسلمانان باشد در خير و شر يا آنكه برود در نزد امير يزيد دست خود را در دست او نهد تا او هر چه خواهد بكند. و البته در اين مطلب رضايت تو و صلاحيت امت است. مؤلف گويد: اهل سير و تواريخ از عقبه بن سمعان غلام رباب زوجه امام حسين عليه السلام نقل كرده‌اند كه گفت من با امام حسين عليه السلام بودم از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق واز او مفارقت نكردم تا وقتي كه به درجه شهادت رسيد، و هر فرمايشي كه در هر جا فرمود اگرچه يك كلمه باشد خواه در مدينه يا در مكه يا در عراق يا روز شهادتش تمام را حاضر بودم و شنيدم اين كلمه را كه مردم مي‌گويند آن حضرت فرمود دست خود را در دست يزيد بن معاويه گذارد، نفرمود. فقير گويد: پس ظاهر آنست كه اين كلمه را عمر سعد از پيش خود در نامه درج كرده تا شايد اصلاح شود و كار به مقاتله نرسد چه آنكه عمر سعد از ابتداء جنگ با آن حضرت را كراهت داشت و مايل نبود. و بالجمله چون نامه به عبيدالله رسيد و خواند گفت اين نامه شخص ناصح مهرباني است با قوم خود و بايد قبول كرد. شمر ملعون برخاست و گفت اي امير آيا اين مطلب را از حسين قبول مي‌كني؟ به خدا سوگند كه اگر او خود را به دست تو ندهد و در پي كار خود رود، امر او قوت خواهد گرفت و ترا ضعف فرو خواهد گرفت اگر خلاف كند دفع او را ديگر نتواني كرد، لكن الحال به جنگ تو گرفتار است و آنچه رايت در باب او قرار گيرد از پيش مي‌رود. پس امر كن كه در مقام اطاعت و حكم تو برآيد پس آنچه خواهي از عقوبت يا عفو در اين باب به عمر بن سعد با تو آن را روانه مي كنم و بايد ابن سعد آن را بر حسين و اصحابش عرض نمايد اگر قبول اطاعت من نمودند، ايشان را سالماً به نزد من بفرستد و اگر نه با ايشان كارزار كند و اگر پسر سعد از كارزار با حسين اباء نمايد تو امير لشكر مي‌باش و گردن عمر را بزن و سرش را براي من روانه كن. پس نامه نوشته به اين مضمون: اي پسر سعد من ترا نفرستادم كه با حسين رفق و مدارا كني و در جنگ با او مسامحه و مماطله نمائي و نگفتم سلامت و بقاي او را متمني و مترجي باشي و نخواستم گناه او را عذرخواه گردي و ازبراي او به نزد من شفاعت كني، نگران باش اگر حسين و اصحاب او در مقام اطاعت و انقياد حكم من مي‌باشند پس ايشان را به سلامت براي من روانه نما؛ و اگر اباء وامتناع نمايند با لشكر خود ايشان را احاطه كن و با ايشان مقاتلت نما تا كشته شوند و آنها را مثله كن همانا ايشان مستحق اين امر مي‌باشند و چون حسين كشته شد سينه و پشت او را پايمال ستوران كن چه او سركش و ستمكار است و من دانسته‌ام كه سم ستوران مردگان را زيان نكند چون بر زبان رفته است كه اگر او را كشم اسب بر كشته او برانم اين حكم بايد انفاذ شود. پس اگر به تمام آنچه امرت كنم اقدام نمودي جزاي شنونده و پذيرنده به تو مي‌دهم و اگر نه از عطا محرومي و از امارات لشكر معزول و شمر بر آنها امير است و منصوب والسلام. آن نامه را به شمر داد و به كربلا روانه نمود. برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی


برچسب ها :

وقايع تا روز تاسوعا و ورود شمر ملعون چون روز پنجشنبه نهم محرم الحرام رسيد شمر ملعون با نامه ابن زياد لعين در امر قتل امام عليه السلام به كربلا وارد شد و آن نامه را به ابن سعد نمود، چون آن پليد از مضمون نامه آگه گرديد خطاب كرد به شمر و گفت مالك وَيْلَكَ خداوند ترا از آبادانيها دور افكند و زشت كند چيزي را كه تو آورده‌اي، سوگند با خداي چنان گمان مي‌كنم كه تو بازداشتي ابن زياد را از آنچه من بدو نوشتم و فاسد كردي امري را كه اصلاح آن را اميد مي‌داشتم والله حسين آنكس نيست كه تسليم شود و دست بيعت به يزيد دهد چه جان پدرش علي مرتضي در پهلوهاي او جا دارد، شمر گفت اكنون با امر امير چه خواهي كرد؟ يا فرمان او بپذير و با دشمن او طريق مبارزت گير و اگرنه دست از عمل بازدار و امر لشكر را با من گذار، عمر سعد گفت لا وَلا كَرامَهَ لَكَ من اينكار را انجام خواهم داد تو همچنان سرهنگ پيادگان باش و من امير لشكرم، اين بگفت و در تهيه قتال با جناب سيدالشهداء عليه السلام شد. شمر چون ديد كه ابن سعد مهياي قتال است به نزديك لشكر امام عليه السلام آمد و بانگ زد كه كجايند فرزندان خواهر من عبدالله و جعفر و عثمان و عباس چه آنكه مادر اين چهار برادر ام البنين از قبيله بني كلاب بود كه شمر ملعون نيز از اين قبيله بوده جناب امام حسين عليه السلام بانگ او را شنيد برادران خود را امر فرمود كه جواب او را دهيد اگرچه فاسق است لكن با شما قرابت و خويشي دارد، پس آن سعادتمندان با آن شقي گفتد چه بود كارت؟ گفت اي فرزندان خواهر من شماها در امانيد با برادر خود حسين رزم ندهيد از دور برادر خود كناره گيريد و سر در طاعت اميرالمؤمنين يزيد (ملعون) درآوريد. جناب عباس بن علي عليه السلام بانگ بر او زد كه بريده باد دستهاي تو و لعنت باد بر اماني كه تو از براي ما آوردي، اي دشمن خدا امر مي‌كني ما را كه دست از برادر و مولاي خود حسين بن فاطمه عليه السلام برداريم و سر در طاعت ملعونان و فرزندان ملاعينان درآوريم آيا ما را امان مي‌دهي و از براي پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله امان نيست؟ شمر از شنيدن اين كلمات خشمناك شد و به لشكرگاه خويش بازگشت. پس ابن سعد لشكر خويش را بانگ زد كه يا خليل الله اركبي و بالجّنه ابشري اي لشكرهاي خدا سوار شويد و مستبشر بهشت باشيد، پس جنود نامسعود او سوار گشته و رو به اصحاب حضرت سيدالشهداء عليه السلام آوردند در حالي كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام در پيش خيمه شمشير خود را برگرفته بود و سر به زانوي اندوه گذاشته و به خواب رفته بود و اين واقعه در عصر روز نهم محرم الحرام بود. شيخ كليني از حضرت صادق عليه السلام روايت فرموده كه آن جناب فرمود روز تاسوعا روزي بود كه امام حسين عليه السلام و اصحابش را در كربلا محاصره كردند و سپاه اهل شام بر قتال آن حضرت اجتماع كردند، و ابن مرجانه و عمر سعد خوشحال شدند به سبب كثرت سپاه و بسياري لشكر كه براي آنها جمع شده بودند و حضرت امام حسين عليه السلام و اصحاب او را ضعيف شمردند و يقين كردند كه ياوري از براي آن حضرت نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند كرد، پس فرمود پدرم فداي آن ضعيف و غريب. و بالجمله چون جناب زينب سلام الله عليها صداي ضجه و خروش لشكر را شنيد نزد برادر دويد و عرض كرد برادر مگر صداهاي لشكر را نمي‌شنويد كه نزديك شده‌اند، پس حضرت سر از زانو برداشت و خواهر را فرمود كه اي خواهر اكنون رسول خدا (ص) را در خواب ديدم كه به من فرمود تو به سوي ما خواهي آمد، چون حضرت زينب سلام الله عليها اين خبر وحشت اثر را شنيد طپانچه بر صورت زد و صدا را به واويلا بلند كرد، حضرت فرمود كه اي خواهر ويل و عذاب از براي تو نيست ساكت باش خدا ترا رحمت كند. پس جناب عباس عليه السلام به خدمت آن حضرت آمد و عرض كرد برادر لشكر روي به شما آورده حضرت برخاست و فرمود اي برادر عباس سوار شو جانم فداي تو باد و برو ايشان را ملاقات كن و بپرس چه شده كه ايشان رو به من آورده‌اند. جناب عباس عليه السلام با بيست سوار كه از جمله زهير و حبيب بودند به سوي ايشان شتافت و از ايشان پرسيد كه غرض شما از اين حركت و غوغا چيست؟ گفتند از امير حكم آمده كه بر شما عرض كنيم كه در تحت فرمان او در آئيد و اطاعت او را لازم دانيد و اگرنه با شما قتال و مبارزت كنيم، جناب عباس عليه السلام فرمود پس تعجيل مكنيد تا من برگردم و كلام شما را با برادرم عرضه دارم. ايشان توقف نمودند جناب عباس (ع) به سرعت تمام به سوي آن امام انام شتافت و خبر آن لشكر را بر آن جناب عرضه داشت. حضرت فرمود به سوي ايشان برگرد و از ايشان مهلتي بخواه كه امشب را صبر كنند و كارزار به فردا اندازند كه امشب قدري نماز و دعا و استغفار كنم چه خدا مي‌داند كه من دوست مي‌دارم نماز و تلاوت قرآن و كثرت دعا و استغفار را، و از آن سوي اصحاب عباس در مقابل آن لشكر توقف نموده بودند و ايشان را موعظه مي‌نمودند تا جناب عباس (ع) برگشت و از ايشان آن شب را مهلت طلبيد. سيد فرموده كه ابن سعد خواست مضايقه كند عمرو بن الحجاج الزبيدي گفت به خدا قسم اگر ايشان از اهل ترك و ديلم بودند و از ما چنين امري را خواهش مي‌نمودند ما اجابت مي‌كرديم ايشان را، تا چه رسد به اهل بيت (صلي الله عليه و آله). و در روايت طبري است كه قيس بن اشعث گفت اجابت كن خواهش ايشان را و مهلتشان ده لكن به جان خودم قسم است كه اين جماعت فردا صبح با تو مقاتله خواهند كرد و بيعت نخواهند نمود. عمر سعد گفت به خدا قسم اگر اين بدانم امر ايشان را به فردا نخواهم افكند پس آن منافقان آن شب را مهلت دادند، و عمر سعد رسولي در خدمت جناب عباس (ع) روان كرد و پيام داد براي آن حضرت كه يك امشب را به شما مهلت داديم بامدادان اگر سر به فرمان درآوريد شما را به نزد پسر زياد كوچ خواهيم داد و اگر نه دست از شما برنخواهيم داشت و فيصل امر را بر ذمت شمشير خواهيم گذاشت، اين هنگام دو لشكر به آرامگاه خود باز شدند برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی


برچسب ها :

ذکر وقایع شب عاشورا پس همين كه شب عاشورا نزديك شد حضرت امام حسين عليه السلام اصحاب خود را جمع كرد، حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرموده كه من در آن وقت مريض بودم با آن حال نزديك شدم و گوش فرا داشتم تا پدرم چه مي‌فرمايد، شنيدم كه با اصحاب خود گفت: اَثْني عَلَي اللهِ اَحْسَنَ الثَّناءِ تا آخر خطبه كه حاصلش به فارسي اينست: ثنا مي‌كنم خداوند خود را به نيكوتر ثناها و حمد مي‌كنم او را بر شدت و رخاء، اي پروردگار من سپاس مي‌گذارم ترا بر اينكه ما را به تشريف نبوت تكريم فرمودي، و قرآن را تعليم ما نمودي، و به معضلات دين ما را دانا كردي، و ما را گوش شنوا و ديده بينا و دل دانا عطا كردي، پس بگردان ما را از شكرگزاران خود. پس فرمود: اما بعد، همانا من اصحابي با وفاتر و بهتر از اصحاب خود نمي‌دانم و اهل بيتي از اهل بيت خود نيكوتر ندانم، خداوند شما را جزاي خير دهد و الحال آگاه باشيد كه من گمان ديگر در حق اين جماعت داشتم و ايشان را در طريق اطاعت و متابعت خود پنداشتم اكنون آن خيال ديگر گونه صورت بست لاجرم بيعت خود را از شما برداشتم و شما را به اختيار خود گذاشتم تا بهر جانب كه خواهيد كوچ دهيد و اكنون پرده شب شما را فرو گرفته شب را مطيه رهوار خود قرار دهيد و بهر سو كه خواهيد برويد چه اين جماعت مرا مي جويند چون به من دست يابند بغير من نپردازند. چون آن جناب سخن بدينجا رسانيد برادران و فرزندان و برادرزادگان و فرزندان عبدالله جعفر عرض كردند: براي چه اين كار كنيم آيابراي آنكه بعد از تو زندگي كنيم؟ خداوند هرگز نگذارد كه ما اينكار ناشايسته را ديدار كنيم. و اول كسي كه به اين كلام ابتدا كرد عباس بن علي عليه السلام بود پس از آن سايرين متابعت او كردند و بدين منوال سخن گفتند. پس آن حضرت رو كرد به فرزندان عقيل و فرمود كه شهادت مسلم بن عقيل شما را كافي است زياده بر اين مصيبت مجوئيد من شما را رخصت دادم هر كجا خواهيد برويد. عرض كردند سبحان الله مردم با ما چه گويند و ما به جواب چه بگوئيم؟ بگوئيم دست از بزرگ و سيد و پسرعم خود برداشتيم و او را در ميان دشمن گذاشتيم بي‌آنكه تير و نيزه و شمشيري در نصرت او بكار بريم، نه بخدا سوگند ما چنين كار ناشايسته‌ نخواهيم كرد بلكه جان و مال و اهل و عيال خود را در راه تو فدا كنيم و با دشمن تو قتال كنيم تا بر ما همان آيد كه بر شما آيد، خداوند قبيح كند زندگاني را كه بعد از تو خواهيم. اين وقت مسلم بن عوسجه برخاست و عرض كرد يابن رسول الله آيا ما آن كس باشيم كه دست از تو بازداريم پس به كدام حجت در نزد حق تعالي اداي حق ترا عذر بخواهيم، لاوالله من از خدمت شما جدا نشوم تا نيزة خود را در سينه‌هاي دشمنان تو فرو برم و تا دستة شمشير در دست من باشد اندام اعدا را مضروب سازم و اگر مرا سلاح جنگ نباشد به سنگ با ايشان محاربه خواهم كرد، سوگند با خداي كه ما دست از ياري تو برنمي‌داريم تا خداوند بداند كه ما حرمت پيغمبر را در حق تو رعايت نموديم به خدا سوگند كه من در مقام ياري تو به مرتبه‌اي مي‌باشم كه اگر بدانم كشته مي‌شوم آنگاه مرا زنده كنند و بكشند و بسوزانند و خاكستر مرا بر باد دهند و اين كردار را هفتاد مرتبه با من بجاي آورند هرگز از تو جدا نخواهم شد تا گاهي كه مرگ را در خدمت تو ملاقات كنم، و چگونه اين خدمت را به انجام نرسانم و حال آنكه يك شهادت بيش نيست و پس از مرگ آن كرامت جاودانه و سعادت ابديه است. پس زهير بن قين برخاست و عرضه داشت به خدا سوگند كه من دوست دارم كه كشته شوم آنگاه زنده گردم پس كشته شوم تا هزار مرتبه مرا بكشند و زنده شوم و در ازاي آن خداي متعال دور گرداند شهادت را از جان تو و جان اين جوانان اهل بيت تو و هر يك از اصحاب آن جناب بدين منوال شبيه به يكديگر با آن حضرت سخن مي گفتند و زبان حال هر يك از ايشان اين بود: مملوك اين جنابم و محتاج اين درم اين مهر بر كه افكنم آندل كجا برم شاها من اربعرش رسانم سريرفضل گر بر كنم دل از تو و بردارم از تو مهر پس حضرت همگي را دعاي خير فرمود. و علامه مجلسي ره نقل كرده كه در آن وقت جاهاي ايشان را در بهشت به ايشان نمود و حور و قصور و نعيم خود را مشاهده كردند و بر يقين ايشان بيفزود و از اين جهت احساس الم نيزه و شمشير و تيز نمي‌كردند و در تقديم شهادت تعجيل مي‌نمودند. و سيد بن طاوس روايت كرده كه در اين وقت محمد بن بشيرالحضرمي را خبر دادند كه پسرت را در سرحد مملكت ري اسير گرفتند، گفت عوض جان او و جان خود را از آفريننده جانها مي‌گيرم و من دوست ندارم كه او را اسير كنند و من پس از او زنده و باقي بمانم. چون حضرت كلام او را شنيد فرمود خدا ترا رحمت كند من بيعت خويش را از تو برداشتم برو و فرزند خود را از اسيري برهان، محمد گفت مرا جانوران درنده زنده بردرند و طعمه خود كنند اگر از خدمت تو دور شوم پس حضرت فرمود: اي جامه‌هاي برد را بده به فرزندت تا اعانت جويد به آنها در رهانيدن برادرش، يعني فدية برادر خود كند، پس پنج جامه برد او را عطا كرد كه هزار دينار بها داشت. شيخ مفيد ره فرموده كه آن حضرت پس از مكالمه با اصحاب به خيمه خود انتقال فرمود و جناب علي بن الحسين عليهماالسلام حديث كرده: در آن شبي كه پدرم در صباح آن شهيد شد من به حالت مرض نشسته بودم و عمه‌ام زينب پرستاري من مي‌كرد كه ناگاه ديدم پدرم كناره گرفت و به خيمه خود رفت و با آن جناب ود جون آزاد كردة ابوذر و شمشير آن حضرت را اصلاح مي‌نمود و پدرم اين اشعار را قرائت مي‌فرمود: كَمْ لَكِ بِالاشْراق وَالاَصلِ وَالدَّهْرُ لايَقْنَعُ بالْبَديلِ وَ كُلُّ حَيٍّ سالِكٌ سَبيلٍ يا دَهْرُاُفّ لَكِ مِنْ خَليلٍ مِنْ صاحِبٍ و طالِبٌ قَتيلٍ و اِنَّما الْاَمْرُ اِلَي الْجَليلِ چون من اين اشعار محنت آثار را از آن حضرت شنيدم دانستم كه بليه نازل شده است و آن سرور تن به شهادت داده است به اين سبب گريه در گلوي من گرفت و بر آن صبر نمودم و اظهار جزع نكردم و لكن عمه‌ام زينب چون اين كلمات شنيد خويشتن داري نتوانست، چه زنها را حالت رقت و جزع بيشتر است، پس برخاست و بيخودانه جانب آن حضرت شتافت و گفت واثكلاه كاش مرگ مرا نابود ساختي و اين زندگاني از من بپرداختي، اين وقت زماني را ماند كه مادرم فاطمه و پدرم علي و برادرم حسن از دنيا رفتند، چه اي برادر تو جانشين گذشتگاني و فريادرس بقيه آنهائي حضرت به جانب او نظر كرد و فرمود اي خواهر نگران باش كه شيطان حلم ترا نربايد و اشك در چشمهاي مباركش بگشت و به اين مثل عرب تمثل جست لَوْ تُرِكَ الْقَطانامَ. يعني اگر صياد مرغ قطا را به حال خود گذاشتي آن حيوان در آشيانه خخود شاد بخفتي، زينت خاتون سلام الله عليها گفت: يا ويلتاه كه اين بيشتر دل ما را مجروح مي‌گرداند كه راه چاره از تو منقطع گرديده و به ضرورت شربت ناگوار مرگ مي‌نوشي و ما را غريب و بيكس و تنها در ميان اهل نفاق و شقاق مي‌گذاري، پس لطمه بر صورت خود زد و دست بر گريبان خود را چاك نمود و بر روي افتاد و غش كرد. پس حضرت به سوي او برخاست و آب به صورت او بپاشيد تا بهوش آمد پس او را به اين كلمات تسليم داد فرمود اي خواهر بپرهيز از خدا و شكيبائي كن به صبر، و بدانكه اهل زمين مي‌ميرند و اهل آسمان باقي نمي‌مانند و هر چيزي در معرض هلاكت است جز ذات خداوندي كه خلق فرموده به قدرت خلايق را و بر مي انگيزاند و زنده مي‌گرداند ايشان را و اوست فرد يگانه. جد و پدر و مادر و برادر من بهتر از من بودند و هر يك از دنيا را وداع نمودند، و از براي من و براي هر مسلمي است كه اقتدا و تأسي كند بر رسول خدا «ص» و به امثال اين حكايات زينب را تسلي داد پس از آن فرمود اي خواهر من ترا قسم مي‌دهم و بايد به قسم من عمل كني، وقتي كه من كشته شوم گريبان در مرگ من چاك مزني و چهره خويش را بناخن مخراشي و از براي شهادت من بويل و ثبور فرياد نكني، پس حضرت سجاد عليه السلام فرمود پدرم عمه‌ام را آورد در نزد من نشانيد انتهي. و روايت شده كه حضرت امام حسين عليه السلام در آن شب فرمود كه خيمه‌هاي حرم را متصل به يكديگر برپا كردند و بر دور آنها خندقي حفر كردند و از هيزم پر نمودند كه جنگ از يك طرف باشد و حضرت علي اكبر عليه السلام را با سي سوار و بيست پياده فرستاد كه چند مشك آب با نهايت خوف و بيم آوردند پس اهل بيت و اصحاب خود را فرمود كه از اين آب بياشاميد كه آخر توشه شما است و وضو بسازيد و غسل كنيد و جامه‌هاي خود را بشوئيد كه كفنهاي شما خواهد بود، و تمام آن شب را به عبادت و دعا و تلاوت و تضرع و مناجات بسر آوردند و صداي تلاوت و عبادت از عسكر سعادت اثر آن نور ديدة ‌خير البشر بلند بود. فَباتُوا وَ لَهُمْ دَوِيُّ كَدَوِيّ النًّحْلِ مابَيْنَ راكِعٍ وَ ساجِدٍ وَ قائِمٍ وَ قاعدٍ. شعر: وَداعٍ وَ مِنْهُمْ رُكّعٌ وَ سُجُودٌ وَ باتُو فَمِنْهُمْ ذاكِرٌ وَ مُسَبحٌ و روايت شده كه در آن شب سي و دو نفر از لشكر عمر بداختر به عسكر آن حضرت ملحق شدند و سعادت ملازمت آن حضرت را اختيار كردند و در هنگام سحر آن امام مطهر براي تهيه سفر آخرت فرمود كه نوره براي آن حضرت ساختند در ظرفي كه مشگ در آن بسيار بود و در خيمه مخصوصي درآمده مشغول نوره كشيدن شدند و در آن وقت بريربن خضير همداني و عبدالرحمن بن عبدربه انصاري بر در خيمه محترمه ايستاده بودند و منتظر بودند كه چون آن سرور فارغ شود ايشان نوره بكشند، برير در آن وقت با عبدالرحمن مضاحكه و مطايبه مي‌نمود عبدالرحمن گفت اي برير اين هنگام مطايبه نيست، برير گفت قوم من مي‌دانند كه من هرگز در جواني و پيري مايل به لهو و لعب نبوده‌ام و در اين حالت شادي مي‌كنم به سبب آنكه مي‌دانم كه شهيد خواهم شد و بعد از شهادت حوريان بهشت را در بر خواهم كشيد و به نعيم آخرت متنعم خواهم گرديد. برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی


برچسب ها :

در بيان وقايع صبح عاشورا و خطبه حضرت چون شب عاشورا به پايان رسيد و سپيدة روز دهم محرم دميد حضرت سيدالشهداء عليه السلام نماز بگذاشت پس از آن به تعبيه صفوف لشكر خود پرداخت و به روايتي فرمود كه تمام شماها در اين روز كشته خواهيد شد و جز علي بن الحسين (ع) كس زنده نخواهد ماند و مجموع لشكر آن حضرت سي و دو نفر سوار و چهل تن پياده بودند و به روايت ديگر هشتاد و دو پياده، و به رواتي كه از جناب امام محمد باقر عليه السلام وارد شده چهل و پنج نفر سوار و صد تن پياده بودند و سبط ابن الجوزي در تذكره نيز همين عدد را اختيار كرده و مجموع لشكر پسر سعد شش هزار تن و موافق بعضي مقاتل بيست هزار و بيست و دو هزار و به روايتي سي هزار نفر وارد شده است و كلمات ارباب سير و مقاتل در عدد سپاه آن حضرت و عسكر عمر سعد اختلاف بسيار دارد پس حضرت صفوف لشكر را به اين طرز آراست زهيربن قين را در ميمنه بازداشت، و حبيب بن مظاهر را در ميسرة اصحاب خود گماشت و رايت جنگ را با برادرش عباس عطا فرمود و موافق بعض كلمات بيست تن با زهير در ممينه و بيست تن با حبيب در ميسره بازداشت و خود با ساير سپاه در قلب جا كرد و خيام محترم را از پس پشت انداختند، و امر فرمود كه هيزم و ني‌هائي را كه اندوخته بودند در خندقي كه اطراف خيام كنده بودند ريختند و آتش در آنها افروختند براي آنكه آن كافران را مانعي باشد از آنكه به خيام محترم بريزند. و از آن سوي نيز عمر سعد لشكر خود را مرتب ساخت ميمنه سپاه را به عمر و بن الحجاج سپرد و شمر ملعون ذي الجوشن را در ميسره جاي داد و عروه بن قيس را بر سواران گماشت و شبث بن ربعي را با رجاله بازداشت، و رايت جنگ را با غلام خود در يد گذاشت. و روايتست كه امام حسين عليه السلام دست به دعا برداشت و گفت: اًللهم اَنْتَ ثِقَتي في كُلّ كَرْبٍ وَ اَنْتَ رَجائي في كُلّ شِدَّهٍ وَ اَنْتَ لي في كُلّ اَمْرٍ نَزَلَ بي ثِقَهٌ وَعُدَّه كَمْ مِنْ هَمََّ يَضْعُفُ فيِه الْفُؤادُ وَ َتقِلُّ فيهِ الْحلَيهُ وَ يَخْذُلُ فيهِ الصَّديقُ وَ يَشْمَتُ فيهِ الْعَدُوُّا اَنْزَلْتُهُ بِكَ وَ شكَوْتُهُ اِلَيْكَ رَغَبَهً مِنّي اِلَيْكَ عََّمْن سِواكَ فَفَرَّجْتَهُ عَنّي وّ َكَشْفَتهُ فَاَنْتَ َوِلُّي كُلّ نِعْمَهٍ و صاحِبُ كُلّ حَسَنَهٍ وِ ُمْنَتهي كُلّ رَغْبَهٍ. اين وقت از آن سوي لشكر پسر سعد جنبش كردند و در گرداگرد لشکر امام حسين عليه السلام جولان دادند از هر طرف كه مي‌رفتند آن خندق و آتش افروخته را مي‌ديدند. پس شمر ملعون به صداي بلند فرياد برداشت كه اي حسين پيش از آنكه قيامت رسد شتاب كردي به آتش، حضرت فرمود اين گوينده كيست گويا شمر است، گفتند بلي جز او نيست، فرمود اي پسر آن زني كه بزچراني مي‌كرده تو سزاوارتري به دخول آتش. مسلم بن عوسجه خواست تيري به جانب آن ملعون افكند آن حضرت رضا نداد و منعش فرمود، عرض كرد رخصت فرما تا او را هدف تير سازم همانا او فاسق و از دشمنان خدا و از بزرگان ستمكاران است و خداوند مرا بر او تمكين داده حضرت فرموده مكروه مي‌دارم كه من با اين جماعت ابتدا به مقاتلت كنم. اين وقت حضرت امام حسين عليه السلام راحله خويش را طلبيد و سوار شد و به صوت بلند فرياد برداشت كه مي‌شنيدند صداي آن حضرت را بيشتر مردم و فرمود آنچه حاصلش اينست: اي مردم به هواي نفس عجلت مكنيد و گوش به كلام من دهيد تا شما را بدانچه سزاوار است موعظت بگويم و عذر خودم را بر شما ظاهر سازم پس اگر با من انصاف دهيد سعادت خواهيد يافت و از در انصاف بيرون شويد، پس آراي پراكنده خود را مجتمع سازيد و زير و بالاي اين امر را به نظر تامل ملاحظه نمائيد تا آنكه امر بر شما پوشيده و مستور نماند پس از آن بپردازيد به من و مرا مهلت مدهيد. همانا ولي من خداوندي كه قرآن را فرو فرستاده و اوست متولي امور صالحان. راوي گفت كه چون خواهران آن حضرت اين كلمات را شنيدند صيحه كشيدند و گريستند و دختران آن جناب نيز به گريه درآمدند، پس بلند شد صداهاي ايشان حضرت امام حسين عليه السلام فرستاد به نزد ايشان برادر خود عباس بن علي (ع) و فرزند خود علي اكبر را و فرمود به ايشان كه ساكت كنيد زنها را، سوگند به جان خودم كه بعد از اين گريه ايشان بسيار خواهد شد. و چون زنها ساكت شدند آن حضرت خداي را حمد و ثنا گفت به آنچه سزاوار اوست و درود فرستاد بر حضرت رسول و ملائكه و رسولان خدا عليهم السلام و شنيده نشد هرگز متكلمي پيش از آن حضرت و بعد از او به بلاغت او. پس فرمود اي جماعت نيك تأمل كنيد و ببينيد كه من كيستم و با كه نسبت دارم آنگاه با خويشتن آئيد و خويشتن را ملامت كنيد و نگران شويد كه آيا شايسته است براي شما قتل من و هتك حرمت من آيا من نيستم پسر دختر پيغمبر شما، آيا من نيستم پسر وصي پيغمبر و ابن عم او و آن كسي كه اول مؤمنان بود كه تصديق رسول خدا صلي الله عليه و آله نمود، به آنچه از جانب خدا آورده بود، آيا حمزه سيدالشهداء عم من نيست؟ آيا جعفر كه با دو بال در بهشت پرواز مي‌كند عم من نيست؟ ايا به شما نرسيده كه پيغمبر صلي الله عليه و آله در حق من و برادرم حسن (ع) فرمود كه ايشان دو سيد جوانان اهل بهشتند؟ پس اگر سخن مرا تصديق كنيد اصابه حق كرده باشيد، به خدا سوگند كه هرگز سخن دروغ نگفته‌ام از زماني كه دانستم خداوند دروغگو را دشمن مي‌دارد، و با اين همه اگر مرا تكذيب مي كنيد پس در ميان شما كساني مي‌باشند كه از اين سخن آگهي دارند، اگر از ايشان بپرسيد به شما خبر مي‌دهند، بپرسيد از جابر بن عبدالله انصاري، و ابوسعيد خدري، و سهل بن سعد ساعدي، و زيد بن ارقم، و انس بن مالك تا شما را خبر دهند، همانا ايشان اين كلام را در حق من و برادرم حسن از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيده‌اند. آيا اين مطلب كافي نيست شما را در آن كه حاجز ريختن خون من شود؟ شمر به آن حضرت گفت كه من خدا را از طريق شك و ريب بيرون صراط مستقيم عبادت كرده باشم اگر بدانم تو چه مي گوئي. چون حبيب سخن شمر را شنيد گفت اي شمر به خدا سوگند كه من ترا چنين مي‌بينم كه خداي را به هفتاد طريق از شك و ريب عبادت مي‌كني، و من شهادت مي‌دهم كه اين سخن را به جانب امام حسن عليه السلام راست گفتي كه من نمي‌دانم چه مي‌گوئي البته نمي‌داني چه آنكه خداوند قلب ترا به خاتم خشم مختوم داشته و به غشاوت غضب مستور فرموده. ديگر باره جناب امام حسين عليه السلام لشكر را خطاب نموده و فرمود: اگر بدانچه كه گفتم شما را شك و شبهه‌ايست آيا در اين مطلب هم شك مي‌كنيد كه من پسر دختر پيغمبر شما مي‌باشم؟ به خدا قسم كه در ميان مشرق و مغرب پسر دختر پيغمبري جز من نيست،‌خواه در ميان شما و خواه در غير شما، واي بر شما آيا كسي را از شما را كشته‌ام كه خون او را از من طلب كنيد؟ يا مالي را از شما تباه كرده‌ام؟ يا كسي را به جراحتي آسيب زده‌ام تا قصاص جوئيد؟ هيچ كس آن حضرت را پاسخ نگفت، ديگرباره ندا در داد كه اي شبث بن ربعي و اي حجاربن ابجر و اي قيس بن اشعث و اي زيدبن حارث مگر شما نبوديد كه براي من نوشتيد كه ميو‌ه‌هاي اشجار ما رسيده و بوستانهاي ما سبز و ريان گشته است اگر به سوي ما آيي از براي ياريت لشكرها آراسته‌ايم اين وقت قيس بن اشعث آغاز سخن كرد و گفت ما نمي‌دانيم چه مي‌گوئي ولكن حكم بني عم خود يزيد و ابن زياد را بپذير تا آنكه ترا جز به دلخواه تو ديدار نكند، حضرت فرمود لاوالله هرگز دست مذلت به دست شما ندهم و از شما هم نگريزم چنانكه عبيد گريزند. آنگاه ندا كرد ايشان را و فرمود: عِبادَاللهِ اِنّي عُذْتُ بِرَبّي وَ رَبِكُمْ اَنْ تَرْجُمُونِ وَ اَعُوذُ بِرَبّي وَ رَبكُمّ مِنْ كُلّ مُتَكَبِرً لايُؤمِنُ بَيَوْمِ الْحِسابِ. آنگاه از راحله خود فرود آمد و عقبه بن سمعان را فرمود تا آن را عقال برنهاد. ابوجعفر طبري نقل كرده از علي بن حنظله بن اسعد شبامي از كثير بن عبدالله شعبي كه گفت چون روز عاشورا ما به جهت مقاتله با امام حسين عليه السلام به مقابل آن حضرت شديم، بيرون آمد به سوي ما زهير بن القين در حالي كه سوار بود بر اسبي درازدم غرق در اسلحه، پس فرمود اهل كوفه من انذار مي‌كنم شما را از عذاب خدا، همان حق است بر هر مسلماني نصيحت و خيرخواهي برادر مسلمانش و ماها تا به حال بر يك دين و يك ملتيم و برادريم با هم تا شمشير در بين ما كشيده نشده، پس هرگاه بين ما شمشير واقع شد برادري ما از هم گسيخته و مقطوع خواهد شد و ما يك امت و شما امت ديگر خواهيد بود. همانا مردم بدانيد كه خداوند ما و شما را ممتحن و مبتلا فرموده به ذريه پيغمبرش تا ببيند ما چه خواهيم كرد با ايشان، اينك من مي‌خوانم شما را به نصرت ايشان و مخذول گذاشتن طاغي پسر طاغي عبيدالله بن زياد را زيرا كه شما از اين پدر، و پسر نديديد مگر بدي، چشمان شما را در آوردند و دستها و پاهاي شما را بريدند و شما را مثله كردند و بر تنة درختان خرما بدار كشيدند و اشراف و قراء شما را مانند حجر بن عدي واصحابش و هاني بن عروه و امثالش را به قتل رسانيدند. لشكر ابن سعد كه اين سخنان شنيدند شروع كردند به ناسزا گفتن به زهير و مدح و ثنا گفتن بر ابن زياد و گفتند به خدا قسم كه ما حركت نكنيم تا آقايت حسين و هر كه با اوست بكشيم يا آنها را گرفته و زنده به نزد امير عبيدالله بن زياد بفرستيم. ديگر باره جناب زهير بناي نصيحت را گذاشت و فرمود اي بندگان خدا اولاد فاطمه عليهماالسلام احق و اولي هستند به مودت و نصرت از فرزند سميه هر گاه ياري نمي‌كنيد ايشان را پس شما را در پناه خدا درمي‌آورم از آنكه ايشان را بكشيد، بگذاريد حسين را با پسر عمش يزيد بن معاويه هر آينه به جان خودم سوگند كه يزيد راضي خواهد شد از طاعت شما بدون كشتن حسين عليه السلام. اين هنگام شمر ملعون تيري به جانب او افكند و گفت ساكت شو خدا ساكن كند صداي ترا همانا ما را خسته كردي از بس كه حرف زدي زهير با وي گفت: يَابْنَ الْبَوّالِ عَلي عَقِبَيْه ما اِيّاكَ اُخاطِبُ اِنَّما اَنْتَ بَهيمَهٌ. من با تو تكلم نمي‌كنم تو انسان نيستي بلكه حيوان مي‌باشي به خدا سوگند گمان نمي‌كنم ترا كه دو آيه محكم از كتاب الله را دانا باشي پس بشارت باد ترا به خزي و خواري روز قيامت و عذاب دردناك شمر ملعون گفت كه خداوند ترا و صاحبت را همين ساعت خواهد كشت زهير فرمود آيا به مرگ مرا مي‌ترساني؟ به خدا قسم مردن با آن حضرت نزد من محبوب‌تر است از مخلد بودن در دنيا با شماها. پس رو كرد به مردم و صداي خود را بلند كرد و فرمود اي بندگان خدا مغرور نسازد شما را اين جلف جاني و امثال او به خدا سوگند كه نخواهد رسيد شفاعت پيغمبر صلي الله عليه و آله به قومي كه بريزند خون ذريه و اهل بيت او را و بكشند ياوران ايشان را. راوي گفت پس مردي او را ندا كرد و گفت ابوعبدالله الحسين عليه السلام مي‌فرمايد بيا به نزد ما. فَلَعَمْري لَئِنْ كانَ مُؤمِنُ الِ فِرْعُوْنَ نَصَحَ لِقَوْمِهِ وَ اَبْلَغَ فِي الدُّعاءِ لَقَدْ نَضَحْتَ وَ اَبَلْغتَ لَو نَفَعَ النُّصْحُ وَ الاْبْلاغُ. و سيد بن طاوس ره روايت كرده كه چون اصحاب پسر سعد سوار گشتند و مهياي جنگ با آن حضرت شدند آنجناب بُريربن خضير را به سوي ايشان فرستاد كه ايشان را موعظتي نمايد، برير در مقابل آن لشكر آمد و ايشان را موعظه نمود. آن بدبختان سيه روزگار كلام او را اصغا ننمودند و از مواعظ او انتفاع نبردند. پس خود آن جناب بر ناقه خويش و به قولي بر اسب خود سوار شد و به مقابل ايشان آمده و طلب سكوت نمود، ايشان ساكت شدند، پس آن حضرت حمد و ثناي الهي را به جاي آورد و بر حضرت رسالت پناهي و بر ملائكه و ساير انبياء و رسل درود بليغي فرستاد پس از آن فرمود كه هلاكت و اندوه باد شما را اي جماعت غدار و اي بيوفاهاي جفاكار در هنگامي كه به جهت هدايت خويش ما را به سوي خود طلبيديد و ما اجابت شما كرده و شتابان به سوي شما آمديم پس كشيدند بر روي ما شمشيرهائي كه به جهت ما در دست داشتيد و بر افروختيد بر روي ما آتشي را كه براي دشمن ما و دشمن شماها مهيا كرده بوديم پس شما به كين و كيد دوستان خود به رضاي دشمنان خود همداستان شديد بدون آنكه عدلي در ميان شما فاش و ظاهر كرده باشند و بي‌آنكه طمع و اميد رحمتي باشد از شماها در ايشان پس چرا از براي شما باد وَيْلها از ما دست كشيدند و حال آنكه شمشيرها در حبس نيام بود و دلها مطمئن و آرام مي‌زيست و رأيها محكم شده و نيرو داشت لكن شما سرعت كرديد و انبوه شديد در انگيزش نيران فتنه مانند ملخها و خويشتن را ديوانه‌وار در انداختيد در كانون نار چون پروانه‌گان پس دور باشيد از رحمت خدا اي معاندين امت و شاد و شارد جمعيت و تارك قرآن و محرف كلمات آن و گروه گنه كاران و پيروان وساوس شيطان و ماحيان شريعت و سنت نبوي آيا ظالمان را معاونت مي‌كنيد و از ياري ما دست بر مي‌داريد. بلي سوگند با خداي كه عذر و مكر از قديم در شماها بوده با او بهم پيچيده اصول شما و از او قوت گرفته فروع شما لاجرم شما پليدتر ميوه‌ايد گلوگاه ناظر را و كمتر لقمه‌ايد غاصب را الحال آگاه باشيد كه زنا زاده فرزند زنا زاده يعني ابن زياد عليه اللعنه مرا مردد كرده ميان دو چيز: يا آنكه شمشير كشيده و در ميدان مبارزت بكوشم، و يا آنكه لبسا مذلت بر خود بپوشم و دور است از ما ذلت و خداوند رضا ندهد و رسول نفرمايد و مؤمنان و پروردگار دامنهاي طاهر و صاحب حميت و اربابهاي غيرت ذلت لئام را بر شهادت كرام اختيار نكنند، اكنون حجت را بر شما تمام كردم و با قلت اعوان و كمي ياران با شما رزم خواهم كرد. پس متصل فرمود كلام خود را به شعرهاي فروه بن مسيك مرادي: وَ اِنْ نُغْلَبْ فَغَيْر مُغَلَّبينا مَنا يانا وَ دَوْلَهاخِريْنا كَلا كِلَهُ اَناخَ بِاخَرينا كَما اَفْنَي الْقروُنَ الاَوَّلينا وَلَوْ بَقِيَ الْكِرامُ اِذا بَقينا سَيَلْقَي الشّامِتُونَ كَما لَقين فَاِنْ نُهْزَمْ فَهَزّاموُنَ قِدْماً وَ ما اِن طِبُّنا جُبْنٌ وَلَكِن اِذا مَا الْمَوْتَ رَفَّعَ عَنْ اُناسٍ فَافَنْي ذلِكُمْ سَرْواتِ قومي فَلَوْ خَلَدَالْمُلُوكَ اِذاً خَلَدْنا فَقُلْ لِلشّامِتَيْنِ بِنا اَفيقوُا آنگاه فرمود سوگند با خداي كه شما بعد من فراوان و افزون از مقدار زماني كه پياده سوار اسب باشد زنده نمانيد، روزگار آسياي مرگ بر سر شما بگرداند و شما مانند ميله سنگ آسيا در اضطراب باشيد اين عهدي است به من از پدر من از جد من، اكنون رأي خود را فراهم كنيد و با اتباع خود همدست شويد و مشورت كنيد تا امر بر شما پوشيده نماند پس قصد من كنيد و مرا مهلت مدهيد همانا من نيز توكل كرده‌ام بر خداوندي كه پروردگار من و شما است كه هيچ متحرك و جانداري نيست مگر آنكه در قبضه قدرت اوست و همانا پروردگار من بر طريق مستقيم و عدالت استوار است جزاي هر كسي را به مطابق كار او مي‌دهد. پس زبان به نفرين آنها گشود و گفت اي پروردگار من باران آسمان را از اين جماعت قطع كن و برانگيز برايشان قحطي زمان يوسف (ع) كه مصريان را به آن آزمايش فرمودي و غلام ثقيف را برايشان سلطنت ده تا آنكه برساند به كامهاي ايشان كاسه‌هاي تلخ مرگ را زيرا كه ايشان فريب دادند ما را و دست از ياري ما برداشتند و توئي پروردگار ما، بر تو توكل كرديم و به سوي تو انابه نموديم و به سوي تو است بازگشت همه. پس از ناقه به زير آمد و طلبيد مرتجز اسب رسول خدا صلي الله عليه و آله را و بر آن سوار گشت و لشكر خود را تعبيه فرمود. طبري از سعد بن عبيده روايت كرده كه پيرمردان كوفه بالاي تل ايستاده بودند و براي سيدالشهداء عليه السلام مي‌گريستند و مي‌گفتند اَللّهُمَّ اَنْزِلْ نَصْرَكَ يعني بارالها نصرت خود را بر حسين نازل فرما. من گفتم اي دشمنان خدا چرا فرود نمي‌آئيد او را ياري كنيد؟ سعيد گفت ديدم حضرت سيدالشهداء عليه السلام كه موعظه فرمود مردم را در حالتي كه جبه‌اي از برد در برداشت و چون رو كرد به سوي صف خويش مردي از بني تميم كه او را عمر طهوي مي‌گفتند تيري به آن حضرت افكند كه در ميان كتفش رسيد و بر جبه‌اش آويزان شد و چون به لشكر خود ملحق شد نظر كردم به سوي آنها ديدم قريب صد نفر مي‌باشند كه در ايشان بود از صلب علي عليه السلام پنج نفر و از بني هاشم شانزده نفر و مردي از بني سليم و مردي از نبي كنانه كه حليف ايشان بود و ابن عمير بن زياد انتهي. و در بعضي مقاتل است كه چون حضرت اين خطبه مباركه را قرائت نمود فرمود ابن سعد را بخوانيد تا نزد من حاضر شود، اگر چه ملاقات آن حضرت بر ابن سعد گران بود لكن دعوت آن حضرت را اجابت نمود و با كراهتي تمام به ديدار آن امام عليه السلام آمد. حضرت فرمود اي عمر تو مرا به قتل مي‌رساني به گمان اينكه، ابن زياد (ملعون) زنازاده ترا سلطنت مملكت ري و جرجا خواهد داد، به خدا سوگند كه تو به مقصود خود نخواهي رسيد و روز تهنيت و مبارك باد اين دو مملكت را نخواهي ديد، اين سخن عهديست كه به من رسيده اين را استوار ميدارد و آنچه خواهي بكن همانا هيچ بهره از دنيا و آخرت نبري، و گويا مي‌بينم سر ترا در كوفه برني نصب نموده‌اند و كودكان آنرا سنگ مي‌‌زنند و هدف و نشانة خود كنند. از اين كلمات عمر سعد (لعنه الله عليه) خشمناك شد و از آن حضرت روي بگردانيد و سپاه خويش را بانگ زد كه چند انتظار مي‌بريد، اين تكاهل و تواني به يك سو نهيد و حمله‌اي گران در دهيد حسين و اصحاب او افزون از لقمه‌اي نيست. اين وقت امام حسين عليه السلام بر اسب رسول خدا «ص» كه مرتجز نام داشت بر نشست و از پيش روي صف در ايستاد و دل بر حرب نهاد و فرياد به استغاثه برداشت و فرمود آيا فريادرسي هست كه براي خدا ياري كند ما را؟ آيا دافعي هست كه شر اين جماعت را از حريم رسول خدا «ص» بگرداند؟ برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی


برچسب ها :

پیوستن حضرت حر به لشکر امام حسین (ع) حر بن يزيد چون تصميم لشگر را بر امر قتال ديد و شنيد صيحه امام حسين عليه السلام را كه مي‌فرمود: اَما مِنْ مُغيثٍ لِوَجْهِ اللهِ، اَما مِنْ ذابّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللهِ صَلّي الله عَلَيْهِ وَ الِهِ. اين استغاثه كريمه او را از خواب غفلت بيدار كرد لاجرم به خويش آمد و رو به سوي پسر سعد آورد و گفت اي عمر آيا با اين مرد مقاتلت خواهي كرد؟ گفت بلي والله قتالي كنم كه آسانتر او آن باشد كه سرها از تن پرد و دستها قلم گردد، گفت آيا نمي‌تواني كه اين كار را از در مسالمت به خاتمت برساني؟ عمر گفت اگر كار به دست من بود چنين مي‌كردم لكن امير تو عبيدالله بن زياد از صلح ابا كرد و رضا نداد. حر آزرده خاطر از وي بازگشت و در موقفي ايستاد، قره بن قيس كه يك تن از قوم حر بود با او بود، پس حر با او گفت كه اي قره اسب خود را امروز آب دادي؟ گفت آب نداده‌ام، گفت نمي‌خواهي او را سقايت كني؟ قره گفت كه چون حر اين سخن را به من گفت به خدا قسم من گمان كردم كه مي‌خواهد از ميان حربگاه كناري گيرد و قتال ندهد و كراهت دارد از آنكه من بر انديشه او مطلع شوم و به خدا سوگند كه اگر مرا از عزيمت خود خبر داده بود من هم به ملازمت او حاضر خدمت حسين عليه السلام مي‌شدم. بالجمله حر از مكان خود كناره گر‏فت و اندك اندك به لشكرگاه حسين عليه السلام راه نزديك مي‌كرد، مهاجربن اوس با وي گفت اي حر چه اراده داري مگر مي‌خواهي كه حمله افكني؟ حر او را پاسخ نگفت و رعده و لرزش او را بگرفت، مهاجر به آن سعيد نيك اختر گفت همانا امر تو ما را به شك و ريب انداخت زيرا كه سوگند به خداي در هيچ حربي اين حال را از تو نديده بودم، و اگر از من پرسيدند كه شجاعترين اهل كوفه كيست از تو تجاوز نمي‌كردم و غير ترا نام نمي‌بردم اين لرزه و رعدي كه در تو مي‌بينم چيست؟ حر گفت بخدا قسم كه من نفس خويش را در ميان بهشت و دوزخ مخير مي‌بينم و سوگند با خداي كه اختيار نخواهم كرد بر بهشت چيزي را اگرچه پاره شوم و به آتش سوخته گردم، پس اسب خود را دوانيد و به امام حسين عليه السلام ملحق گرديد در حالتي كه دست بر سر نهاده بود و مي‌گفت بارالها به حضرت تو انابت و رجوع كردم پس بر من ببخشاي چه آنكه در بيم افكندم دلهاي اولياي ترا و اولاد پيغمبر ترا. ابوجعفر طبري نقل كرده كه چون حر به جانب امام حسين عليه السلام و اصحابش روان شد گمان كردند كه اراده كارزاردارد، چون نزديك شد سپر خود را واژگونه كرد دانستند به طلب امان آمده است و قصد جنگ ندارد، پس نزديك شد و سلام كرد. مؤلف گويد: كه شايسته ديدم در اين مقام از زبان حر اين چند شعر را نقل كنم خطاب به حضرت امام حسين عليه السلام: وي رخ تو شاهد و مشهود ما بندگيت به ز هر آزادئي چاره كن اي چارة بيچارگان چارة ما كن كه پناهنده‌ايم گر تو براني به كه رو آوريم اي در تو مقصد و مقصود ما نقد غمت ماية هر شادئي يار شو اي مونس غمخوارگان در گذر از جرم كه خواهنده‌ايم چارة ما ساز كه بي‌ياوريم *** گرچه درباني ميخانه فراوان كردم كه من اين خانه به سوداي تو ويران كردم دارم از لطف ازل منظر فردوس طمع سايه‌اي بر دل ريشم فكن اي گنج مراد پس حر با حضرت امام حسين «ع» عرض كرد فداي تو شوم يابن رسول الله (ص) منم آن كسي كه تو را به راه خويش نگذاشتم و طريق بازگشت بر تو مسدود داشتم و ترا از راه و بيراه بگردانيدم تا بدين زمين بلاانگيز رسانيدم و هرگز گمان نمي‌كردم كه اين قوم با تو چنين كنند و سخن ترا بر تو رد كنند، قسم به خدا اگر اين بدانستم هرگز نمي‌كردم آنچه كردم. از آنچه كرده‌ام پشيمانم و به سوي خدا توبه كرده‌ام آيا توبه و انابت مرا در حضرت حق به مرتبه قبول مي‌بيني؟ آن درياي رحمت الهي در جواب حر رياحي فرمود بلي خداوند از تو مي‌پذيرد و تو را عفو مي‌دارد. هين بگير از عفو ما خط جواز روي نوميدي در اين درگه نديد غم مخور روبر كريم آورده‌اي گفت باز آ كه در توبه است باز اي در آكه كس ز احرار و عبيد گر دو صد جرم عظيم آورده‌اي اكنون فرود آي و بياساي، عرض كرد اگر من در راه تو سواره جنگ كنم بهتر است از آنكه پياده باشم و آخر امر من به پياده شدن خواهد كشيد. حضرت فرمود خدا ترا رحمت كند بكن آنچه داني، اين وقت حر از پيش روي امام عليه السلام بيرون شد و سپاه كوفه را خطاب كرد و گفت : اي مردم كوفه مادر به عزاي شما بنشيند و بر شما بگريد اين مرد صالح را دعوت كرديد و به سوي خويش او را طلبيديد چون ملتمس شما را به اجابت مقرون داشت دست از ياري او برداشتيد و با دشمنانش گذاشتيد و حال آنكه بر آن بوديد كه در راه او جهاد كنيد و بذل جان نمائيد، پس از در عذر و مكر بيرون آمديد و به جهت كشتن او گرد آمديد و او را گريبان گير شديد و از هر جانب او را احاطه نموديد تا مانع شويد او را از توجه به سوي بلاد و شهرهاي وسيع الهي لاجرم مانند اسير در دست شما گرفتار آمد كه جلب نفع و دفع ضرر را نتواند، منع كرديد او را و زنان و اطفال و اهل بيتش را از آب جاري فرات كه مي‌آشامد از آن يهود و نصاري و مي‌غلطد در آن كلاب و خنازير و اينك آل پيغمبر از آسيب عطش از پاي درافتادند. بر مردمان و ياغي حلال شد از پا فتاده قامت هر نونهال شد لب تشنگان فاطمه ممنوع از فرات از باد ناگهان اجل گلشن نبي (ص) چون حر كلام بدينجا رسانيد گروهي تير به جان او افكندند و او برگشت و در پيش روي امام عليه السلام ايستاد. اين هنگام عمر سعد (ملعون) بانگ در آورد كه اي دريد رايت خويش را پيش دار، چون علم را نزديك آورد عمر تيري در چله كمان نهاد و به سوي سپاه سيدالشهداء عليه السلام گشاد و گفت اي مردم گواه باشيد اول كسي كه تير به لشكر حسين افكند من بودم. سيد بن طاوس روايت كرده: پس از آنكه ابن سعد به جانب آن حضرت تير افكند لشكر او نيز عسكر امام حسين عليه السلام را تيرباران كردند و تير مثل باران بر لشكر آن امام مؤمنان باريد، پس حضرت رو به اصحاب خويش كرده فرمود برخيزيد و مهيا شويد از براي مرگ كه چاره‌اي از آن نيست خدا شما را رحمت كند، همانا اين تيرها رسولان قومند به سوي شماها. پس آن سعادتمندان مشغول قتال شدند و به مقدار يك ساعت با آن لشكر نبرد كردند و حمله بعد از حمله افكندند تا آنكه جماعتي از لشكر آن حضرت به روايت محمد بن ابيطالب موسوي پنجاه نفر از پا در آمدند و شهد شهادت نوشيدند. مولف گويد كه چون اصحاب سيدالشهداء عليه السلام حقوق بسيار بر ما دارند،‌ فانهم عليهم السلام. وَ الْحائزوُنَ غَداً حِياضَ الْكَوْثَر لَمْ يَسْمَعَ الا ذانُ صَوْتَ مُكَبَّرٍ الَسّابِقُونَ اِلَي الْمكارِمِ وَ الْعُلي لَوْلاا صَوارِمُهُمْ وَ وَقْعُ نِبالِهِمْ و كعب بن جابر كه از دشمنان ايشان است در حق ايشان گفته: وَلا قَبْلَهُمْ فيِ النّاسِ اِذْ اَنَا يافِعٌ اَلا كُلُّ مَنْ يَحْمِي الدِمّارُ مُقارِعٌ وَ قَدْ نازَلوا لوْ اَنَّ ذلِكَ نافِعٌ فَلَمْ تَرَعَيْني مِثْلَهُمْ في زَمانِهِمْ اَشَدَّ قِراعاً بالسُّيوفِ لَديَ الْوَغا وَ قَدْ صَبَروُ الِلّطَعنِ وَالضَّرْبِ حُسَّرا برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی


برچسب ها :

مقتل شهدایی که در حمله اول به شهادت رسیدند پس شايسته باشد كه آن اشخاصي را كه در حمله اولي شهيد شدند و من بر اسم شريفشان مطلع شدم ذكر كنم و ايشان به ترتيبي كه در مناقب ابن شهر آشوب است اين بزرگوارانند: نعيم‌ بن ‌عجلان و او برادر نعمان بن عجلان است كه از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام و عامل آن حضرت بر بحرين و عمان بوده و گويند اين دو تن با نضر كه برادر سيم است از شجعان و از شعراء بوده‌اند و در صفين ملازمت آن حضرت داشته‌اند. عمران ‌بن ‌كعب ‌بن ‌حارث‌ الاشجعي كه در رجال شيخ ذكر شده. حنظله بن عمر والشيباني ـ قاسط بن زهير و برادرش مقسط و در رجال شيخ اسم والدشان را عبدالله گفته. كنانه‌بن‌عتيق‌تغلبي كه از ابطال و قراء و عباد كوفه به شمار رفته. عمرو بن ‌ضبيعه‌ بن ‌قيس ‌التميمي و او فارسي شجاع بود، گويند اول با عمر سعد بوده پس داخل شده در انصار حسين عليه السلام. ضرغامه ‌بن ‌مالك ‌تغلبي، و بعضي گفته‌اند كه او بعد از نماز ظهر به مبارزت بيرون شد و شهيد گرديد. عامر بن ‌مسلم ‌العبدي، و مولاي او سالم از شيعيان بصره بودند و با سيف بن مالك و ادهم بن اميه به همراهي يزيدبن ثبيط و پسرانش به ياري امام حسين عليه السلام آمدند و در حمله اولي شهيد گشتند، و در حق عامر و زهير بن سليم و عثمان بن امير المؤمنين عليه السلام و حر و زهير بن قين و عمرو صيداوي و بشر حضر مي‌فرموده فضل بن عباس بن ربيعه بن الحرث بن عبدالمطلب رضوان الله عليهم در خطاب بني اميه و طعن بر افعال ايشان: ثُمَ عُثْمانَ فَارْجِعُوا غارِ مينا قُتِلوا حينَ جاوَزُوا اصِفّيناً مِنْهُمْ بِالْعَراءِ مايُدْ فَنُونا اَرْجِعُوا عامِراً وَرَدّوُاَزهًيْرًا وَارْجِعُوا الحُرَّ وَ ابْنَ قَيْن وَ قَوْماً اَيْنَ عَمْروٌ وَ اَيْنَ بَشْرٌ وَ قَتْلي سيف بن عبدالله بن مالك العبدي، بعضي گفته‌اند كه او بعد از نماز ظهر به مبارزت بيرون و شهيد شده ره. عبدالرحمن بن عبدالله الارحبي الهمداني و اين همان كسي است كه اهل كوفه او را با قيس به مسهر به سوي امام حسين عليه السلام به مكه فرستادند با كاغذهاي بسيار روز دوازدهم ماه رمضان بود كه خدمت آن حضرت رسيدند. حباب بن عامر التيمي از شيعيان كوفه است با مسلم بيعت كرده و چون كوفيان با مسلم جفا كردند حباب به قصد خدمت امام حسين عليه السلام حركت كرده و در بين راه به آن حضرت ملحق شد. عمروالجندعي ابن شهر آشوب او را از مقتولين در حمله اولي شمرده ولكن بعض اهل سير گفته‌اند كه او مجروح روي زمين افتاده بوده و ضربتي سخت بر سر او رسيده بود قوم او را از معركه بيرون بردند، مدت يك سال مريض و صاحب فراش بود در سر سال وفات كرد و تاييد مي‌كند اين مطلب را آنچه در زيارت شهداء است: اَلسَّلامُ عَلَي الْمُرَتّثِ مَعَهُ عَمْروُبْنِ عَبْدُاللهِ الْجُنْدُعي. حلاس (بحاء مهمله كغراب) بن عمر والاذي الراسبي، و برادرش. نعمان بن عمرو از اهل كوفه و از اصحاب اميرالمومنين عليه اسلام بوده، بلكه حارس از سرهنگان لشكر آن حضرت در كوفه بوده. سوار بن ابي عميرالنهمي در حمله اولي مجروح در ميان كشتگان افتاد او را اسير كردند به نزد عمر سعد بردند. عمر خواست او را بكشد قوم او شفاعتش كردند او را نكشت لكن به حال اسيري و مجروح بود تا ششماه پس از آن وفات كرد مانند موقع بن ثمامه كه او نيز مجروح افتاده بود قوم او را به كوفه بردند و مخفي كردند ابن زياد مطلع شد فرستاد تا او را بكشند قوم او از بني اسد شفاعتش كردند او را نكشت لكن او را در قيد‌آهن كرده فرستاده او را بزاره (موضعي بعمان) موقع از زحمت جراحتها مريض بود تا يك سال پس از آن در همان زاره وفات فرموده، و اشاره به او كرده كميت اسدي در اين مصرع: وِ اِنَّ اَيُوموسي اَسيرٌ مُكَبَّلٌ. (ابوموسي كنيه موقع است). و بالجمله در زيارت شهداء است السَّلامُ عَلَي الْجَريحِ الْمَاْسٌورِ سُوّارِبْنِ اَبي عَميرِ النَّهْمي. عماربن ابي سلامه الدالاني الهمداني از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام و از مجاهدين در خدمتش به شمار رفته بلكه بعضي گفته‌اند كه او حضرت رسول صلي الله عليه و آله را نيز درك كرده. زاهر مولي عمروبن الحمق جد محمد بن سنان زاهري در سنه شصتم به حج مشرف شده و به شرف مصاحبت حضرت سيدالشهداء عليه السلام نائل شده و در خدمتش بود تا در روز عاشوراء در حمله اولي شهيد گشت. از قاضي نعمان بصري مرويست كه چون عمروبن الحمق از ترس معاويه گريخت به جانب جزيره و مردي از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام كه نامش زاهر بود با او همراه بود، چون مار عمرو را گزيد بدنش ورم كرد، زاهر را فرمود كه حببيم رسول خدا صلي الله عليه و آله مرا خبر داده كه شركت مي‌كند در خون من جن و انس و ناچار من كشته خواهم گشت در اين وقت اسب سواراني كه در جستجوي او بودند ظاهر شدند عمرو به زاهر فرمود كه تو خود را پنهان كن اين جماعت به جستجوي من مي‌آيند مرا مي‌يابند و مي‌كشند و سرم را با خود مي‌برند و چون رفتند تو خود را ظاهر كن و بدن مرا از زمين بردار و دفن كن زاهر گفت تا من تير در تركش دارم با ايشان جنگ مي‌كنم تا آنگاه با تو كشته شوم، عمرو فرمود آنچه من مي‌گويم بكن كه در امر من نفع مي‌دهد خدا ترا زاهر چنان كرد كه عمرو فرموده بود و زنده بماند تا در كربلا شهيد شده ره. جبله بن علي الشيباني از شجاعان اهل كوفه بوده. مسعود بن الحجاج التيمي و پسرش عبدالرحمن از شجاعان معروفين بوده‌اند با ابن سعد آمده بود در ايامي كه جنگ نشد بود آمدند خدمت امام حسين عليه السلام سلام كنند بر آن حضرت پس سعادت شامل حالشان شده خدمت آن حضرت ماندند تا در حمله اولي شهيد گشتند. زهير بن بشر الخثعمي. عمار بن حسان بن شريح الطائي از شيعيان مخلصين بوده و با حضرت امام حسين عليه السلام از مكه مصاحبت كرده تا در كربلا. و پدرش حسان از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام بوده و در صفين در ركاب حضرت شهيد شده. و در رجال اسم عمار را عامر گفته‌اند، و از احفاد اوست عبدالله بن احمد بن عامر بن سليمان بن صالح بن وهب بن عامر مقتول به كربلا ابن حسّان و عبدالله مكني است به ابوالقاسم و صاحب كتبي است كه از جمله آنها است كتب قضايا اميرالمؤمنين عليه السلام روايت مي‌كند آنرا از پدرش ابوالجعد احمد بن عامر و شيخ نجايش روايت كرده از عبدالله بن احمد مذكور كه گفت پدرم متولد شد سنه صد و پنجاه و هفت و ملاقات كرد شيخ ما حضرت رضا عليه السلام را در سنه صد و نود و چهار وفات كرد حضرت رضا عليه السلام در طوس سنه دويست و در روز سه شنبه هيجدهم جمادي الاولي و من ملاقات كردم حضرت ابوالحسن ابومحمد عليهماالسلام را و پدرم مؤذن آن دو بزرگوار بود الخ پس معلوم شد كه ايشان بيت جليلي بوده‌اند از شيعه قدس الله ارواحهم. مسلم بن كثير ازدي كوفي تابعي گويند از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بوده و در ركاب آن حضرت در بعضي حروب زخمي و به پايش رسيده بود و خدمت سيدالشهداء عليه السلام از كوفه به كربلاء مشرف شده در روز عاشورا در حمله اولي شهيد شد و نافع مولاي او بعد از نماز ظهر شهيد گرديد. زهير بن سليم ازدي و اين بزرگوار از همان سعادتمندانست كه در شب عاشورا به اردوي همايوني حضرت سيدالشهداء عليه السلام ملحق شدند. عبدالله و عبيدالله پسران زيدبن ثبيط عبدي بصري. ابوجعفر طبري روايت كرده كه جماعتي از مردم شيعه بصره جمع شدند در منزل زني از عبدالقيس كه نامش ماريه بنت منقذ و از شيعيان بود و منزلش مجمع شيعه بود و اين در اوقاتي بود كه عبيدالله بن زياد به كوفه رفته بود و خبر به او رسيده بود از اقبال و توجه امام حسين عليه السلام به سمت عراق، ابن زياد نيز راهها را گرفته و به عامل خود در بصره نوشته بود كه براي ديدبانها جائي درست كنند و ديده بان در آن قرار دهند و راهها را پاسبانان گذارند كه مبادا كسي ملحق به آن حضرت شود پس يزيد بنت ثبيط كه از قبيله عبدالقيس و از آن جماعت شيعه بود كه در خانه آن زن مؤمنه جمع شده بودند، عزم كرد كه به آن حضرت ملحق شود، او را، ده پسر بود، پس با پسران خود فرمود كه كدام از شماها با من خواهيد آمد؟ دو نفر از آن ده پسر مهياي مصاحبت او شدند، پس به آن جماعتي كه در خانه آن زن جمع بودند فرمود كه من قصد كرده‌ام ملحق شوم به امام حسين عليه السلام و اينك بيرون خواهم شد. شيعيان گفتند كه مي‌ترسيم بر تو از اصحاب پسر زياد، فرمود به خدا سوگند هرگاه برسد شتران يا پاهاي ما به جاده، و راه ديگر سهل است بر من وحشتي نيست بر من از اصحاب ابن زياد كه به طلب من بيايند، پس از بصره بيرون شد و از غير راه از بيابان قفر و خالي سير كرد تا در ابطح به امام حسين عليه السلام رسيد، فرود آمد و منزل و مأواي خود را درست كرد پس رفت به سوي رحل و منزل آن حضرت و چون خبر او به حضرت امام حسين عليه السلام رسيد به ديدن او بيرون شد به منزل او كه تشريف برد، گفتند به قصد شما به منزل شما رفت، حضرت در منزل او نشست به انتظار او از آن طرف آن مرد چون حضرت را در جايگاه خود نديد احوال پرسيد، گفتند به منزل تو تشريف بردند، يزيد برگشت به منزل خود، آن جناب را ديد نشسته. پس اين ايه مباركه را خواند: بِفَضْلِ اللهِ وَ بِرَحْمَتِهِ وَ بِذالِكَ فَلْيَفْرَحوُا. پس سلام كرد به آن حضرت و نشست در خدمتش و خبر داد آن حضرت را كه براي چه از بصره به خدمتش آمده، حضرت دعاي خير فرمود براي او پس با آن حضرت بود تا در كربلا شهيد شد با دو پسرش عبدالله و عبيدالله. بعضي از اهل سير ذكر كرده‌اند كه وقتي يزيد از بصره حركت كرد عامر و مولاي او سالم و سيف بن مالك و ادهم بن اميه نيز با او همراه بودند و ايشان نيز در كربلا شهيد شدند و در مرثية يزيد و دو پسرانش پسرش عامر بن يزيد گفته: خَيْرَالْبَريَّهِ فِي الْقُبُورِ مِنْ‌ فَيْضٍ دَمْعٍ ذي دُروُرٍ وَالتَّأوٌُّهِ وَالزَّفيرِ فِي الحَرامِ مِنَ الشّهُوُرِ وَابْنَيْهِ عَلي حَرّ الْهَجيرِ تَجْري عَلي لَبَبِ النُّحُورِ مَعَهُمْ بِجَنّاتٍ وَ حُورٍ يا فَرْ وَ قُومي فَانْدًبي وَاَبْكي الشَّهيدَ بِعَبْرَهٍ وَ ارْثِ الْحُسَيْنَ مَعَ التَّفَجُّع قَتَلوُا الْحَرامَ مِنَ الاَئمهَ وَ ابْكي يَزيدَ مُجَدَّلاً مُتَر مّلينَ دِمائُهُمْ يا لَهْفَ نَفْسي لَمْ تَفُزْ و نيز از اشخاصي كه در اول قتال شهيد شدند: جَنْدَبِ بْنِ حُجْرِ كِنْدِيّ خَوْلانيّ است كه از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام به شمار رفته. جَنادَهِ بن كعب انصاري است كه از مكه با اهل وعيال خود در خدمت امام حسين عليه السلام بوده و پسرش: عمرو بن جناده بعد از قتل پدر به امر مادرش به جهاد رفت و شهيد شد. وسالم بن عمرو. قاسم بن الحبيب الازدي. بكر بن حي التيمي. جوين بن مالك التيمي. ايمه بن سعد الطائي. عبدالله بن بشر كه از مشاهير شجاعان بوده. بشر بن عمرو. حجابن بدر بصري حامل كتاب مسعود بن عمرو از بصره به خدمت امام حسين عليه السلام رسيد، و رفيقش. فَعْنَب بن عمرو نمري بصري. عائذبن مجمع بن عبدالله عائدي، رضوان الله عليهم اجمعين و ده نفر از غلامان امام حسين عليه السلام، و دو نفر از غلامان اميرالمؤمنين عليه السلام. مؤلف گويد كه اسامي بعضي از غلامان كه شهيد شده‌اند از اين قرار است: اسلم بن عمرو و او پدرش تركي بود و خودش كاتب امام حسين عليه السلام، و ديگر. قارب بن عبدالله دئلي كه مادرش كنيز حضرت امام حسين عليه السلام بوده و ديگر منحج بن سهم غلام امام حسين (ع). با فرزندان امام حسين عليه السلام به كربلا آمد و شهيد شد و سعد بن الحرث غلام اميرالمؤمنين عليه السلام و نصر بن ابي نيزر غلام آن حضرت نيز و اين نصر پدرش همان است كه در نخلستان اميرالمؤمنين عليه السلام كار مي‌كرد و حرث بن نبهان غلام حمزه، الي غير ذلك. و بالجمله چون در اين حمله جماعت بسياري از اصحاب سيدالشهداء عليه السلام شهيد شدند شهادتشان در حضرت سيد الشهداء عليه السلام تاثير كرد پس در آن وقت جناب امام حسين عليه السلام از روي تأسف دست فرا برد و بر محاسن شريف خود نهاد و فرمود شدت كرد غضب خدا بر يهود گاهي كه از براي خدا فرزند قرار دادند، و شدت كرد خشم خدا بر نصاري هنگامي كه سه خدا قائل شدند، و شدت كرد غضب خدا بر عجوس وقتي كه به پرستش آفتاب و ماه پرداختند، و شديد است غضب خدا بر قومي كه متفق الكلمه شدند بر ريختن خون فرزندان پيغمبر خودشان، به خدا سوگند به هيچگونه اين جماعت را اجابت نكنم از آنچه در دل دارند تا گاهي كه خدا را ملاقات كنم و به خون خويش مخضب باشم. مخفي و مستور نماند كه جماعتي از وجوه لشكر كوفه از دل رضا نمي‌دادند كه با جناب امام حسين عليه السلام رزم آغازند و خود را مطرود دارين سازند، از اين جهت كار مقاتلت به مماطلت مي‌رفت و امر مبارزت به مسامحت مي‌گذشت و در خلال اين حال ارسال رسل و تحرير مكاتيب تقرير يافت و روز عاشورا نيز تا قريب به چاشتگاه كار بدين گونه مي‌رفت، اين هنگام بر مردم ظاهر گشت كه فرزند پيغمبر لباس ذلت در بر نخواهد كرد و عبيدالله بن زياد بغضاي آن حضرت را دست بر نخواهد داشت، لاجرم از هر دو سوي رزم را تصميم عزم دادند. اول كس از سپاه ابن سعد كه به ميدان مبارزت آمد يسار غلام زياد بن ابيه و سلام غلام ابن زياد بود كه با هم به ميدان آمدند، از ميان اصحاب امام حسين عليه السلام عبدالله بن عمير كلبي به مبارزت ايشان بيرون شد، گفتند تو كيستي كه به ميدان ما آمده‌اي؟ گفت: منم عبدالله بن عمير، گفتند ترا نشناسيم برگرد و زهير بن قين يا حبيب بن مظاهر يا برير را به سوي ما بفرست، و يسار مقدم بر سالم بود، عبدالله با او گفت كه اي پسر زانيه مگر اختيار ترا است كه هر كه بخواهي برگزيني؟ اين بگفت و بر او حمله كرد و تيغ بر او راند و او را در افكند، سالم غلام ابن زياد چون اين بديد تاخت تا يسار را ياري كند، اصحاب امام حسين عليه السلام عبدالله را بانگ زدند كه خويشتن را واپاي كه دشمن رسيد، عبدالله چون مشغول مقتول خويش بود اصغاي اين مطلب نفرمود، لاجرم سالم رسيد و تيغ بر عبدالله فرود آورد عبدالله دست چپ را به جاي سپر وقايه سر ساخت لاجرم انگشتانش از كف جدا شد و عبيدالله بدين زخم ننگريست و چون شير زخم خورده عنان بر تافت و سالم را به زخم شمشير از قفاي يسار بدارالبوار فرستاد پس باين اشعار رجز خواند: حَسْبي بِبَيْتي في عُلَيْم حَسْبي وَلَسْتُ بِالْخَوّارِ عِندْالَنّكْبِ اَنْ تُنْكِروُني فَاناَ اْبُن كَلْب اِنّي امُرَء ذوًمرَّهٍ وَ عَصْبٍ پس عمرو بن الحجاج با جماعت خود از سپاه كوفه بر ميمنه لشكر امام حسين عليه السلام حمله كرد، اصحاب امام چون چنين ديدند زانو بر زمين نهادند و نيزه‌هاي خود را به سوي ايشان دراز كردند، خيل دشمن چون رسيدند از سنان ايشان بترسيدند و پشت دادند، پس اصحاب حسين عليه السلام ايشان را تيرباران نمودند بعضي در افتادند و جان دادند و گروهي بخستند و بجستند. اين وقت مردي از قبيله بني تميم كه او را عبدالله بن حوزه مي‌گفتند رو به لشكر امام حسين عليه السلام آورد و مقابل آن حضرت ايستاد و گفت: يا حسين يا حسين آن حضرت فرمود چه مي‌خواهي؟ قالَ اَبْشِرْ بِالنّارِ فَقالَ كَلاّ اِنّي اَقْدَمُ عَلي رَبٍ رَحيمٍ وَ شَفيع مطاعِ. حضرت فرمود اين كيست؟ گفتند ابن حوزه تميمي است، آن حضرت خداوند خويش را خواند و گفت: بارالها و او را به سوي آتش دوزخ بكش. در زمان اسب ابن حوزه آغاز چموشي نهاد و او را از پشت خود انداخت چنانكه پاي چپش در ركاب بند بود و پاي راستش واژگونه بر فراز بود، مسلم بن عوسجه جلدي كرد و پيش تاخت و پاي راستش را به شمشير از تن نحسش انداخت پس اسب او دويدن گرفت و سر او بهر سنگ و كلوخي و درختي مي‌كوبيد تا هلاك شد و حق تعالي روحش را به آتش دوزخ فرستاد، پس امر كارزار شدت كرد و از جميع جماعتي كشته گشت. برير ين خضير رحمه الله : برير ين خضير رحمه الله به ميدان آمد و او مردي زاهد و عابد بود و او سيد قراء مي‌ناميدند و از اشراف اهل كوفه از همدانيين بود و اوست خالوي ابواسحق عمرو بن عبدالله سبيعي كوفي تابعي كه در حق او گفته‌اند چهل سال نماز صبح را به وضوي نماز عشا گذارد و در هر شب يك ختم قرآن مي‌نمود، و در زمان او اعبدي از او نبود، و اوثق در حديث از او نزد خاصه و عامه نبود، و او از ثقات علي به الحسين (ع) بود و بالجمله جناب برير چون به ميدان تاخت از آنسوي يزيد بن معقل به نزد او شتافت و با هم اتفاق كردند كه مباهله كنند و از خدا بخواهند كه هر كه به باطل است بر دست آن ديگر كشته شود، اين بگفتند و بر هم تاختند. يزيد ضربتي بر برير زد او را آسيبي نرساند لكن برير او را ضربتي زد كه خود او را دو نيمه كرد و سر او را شكافت تا به دماغ رسيد يزيد پليد بر زمين افتاد مثل آنكه از جاي بلندي بر زمين افتد. رضي بن منقذ عبدي كه چنين ديد بر برير حمله آورد و با هم دست به گردن شدند و يك ساعت با هم نبرد كردند آخرالامر برير او را بر زمين افكند و بر سينه‌اش نشست رضي استغاثه به لشكر كرد كه او را خلاص كنند. كعب بن جابر حمله كرد و نيزة خود را گذاشت بر پشت برير، برير كه احساس نيزه كرد همچنان بر سينه رضي نشسته بود خود را بر روي رضي افكند و صورت او را دندان گرفت و طرف دماغ او را قطع كرد از آن طرف كعبن بن جابر چون مانعي نداشت چندان به نيزه زور آورد تا در پشت برير فرو رفت و برير را از روي رضي افكند و پيوسته شمشير بر آن بزرگوار زد تا شهيد شد. راوي گفت رضي از خاك برخاست در حالتي كه خاك از قباي خود مي‌تكانيد و با كعب گفت اي برادر بر من نعمتي عطا كردي كه تا زنده‌ام فراموش نخواهم نمود چون كعب بن جابر برگشت زوجه‌اش يا خواهرش نوار بنت جابر با وي گفت كشتي سيد قراء را هر آينه امر عظيمي به جاي آوردي به خدا سوگند ديگر با تو تكلم نخواهم كرد. شهادت وهب عليه الرحمه: وهب بن عبدالله بن حباب كلبي كه با مادر و زن در لشكر امام حسين عليه السلام حاضر بود به تحريص مادر ساخته جهاد شد، اسب به ميدان راند و رجز خواند: سَوْفَ تَرَوْني وَ تَرَوْنَ ضَرْبي اُدْرِكُ ثاري بَعْدَ ثارِ صَحْبي لَيْسَ جِهادي فِي الْوَغي بِاللَّعْبِ اِنْ تَنْكُروُني فَانَا ابْنُ الْكَلْبِ وَ حَمْلَتي وَصَوْلَتي في الْحَرْبِ وَ اَدْفَعُ الْكَرْبَ اَمامَ الْكَرْبِ و جلادت و مبارزت نيكي به عمل آورد و جمعي را به قتل درآورد پس از ميدان بازشتافت و به نزديك مادر و زوجه‌اش آمد و به مادر گفت آيا از من راضي شدي؟ گفت راضي نشوم تا آنكه در پيش روي امام حسين عليه السلام كشته شوي، زوجه او گفت ترا به خدا قسم مي‌دهم كه مرا بيوه مگذار و به درد مصيبت خود مبتلا مساز، مادر گفت اي فرزند سخن زن را دور انداز به ميدان رو در نصرت امام حسين عليه السلام خود را شهيد ساز تا شفاعت جدش در قيامت شامل حالت شود، پس وهب به ميدان رجوع كرد در حاليكه مي‌خواند: اِنّي زَعيمٌ لَكِ اُمَّ وَهَبٍ ضَرْبَ غُلامٍ مُؤمِنٍ بِالرَّبّ بِالطَعْنِ فيهِمْ تارَهً وَ الضَّربِ پس نوزده سوار و دوازده پياده را به قتل رسانيد و لختي كارزار كرد تا دو دستش را قطع كردند، اين وقت مادر او عمود خيمه بگرفت و به حربگاه درآمد و گفت اي وهب پدر و مادرم فداي تو باد چندانكه تواني رزم كن و حرم رسول خدا صلي الله عليه و آله از دشمن دفع نما، وهب خواست كه تا او را برگرداند مادرش جانب جامة او را گرفت و گفت من روي بازپس نمي‌كنم تا به اتفاق تو در خون خويش غوطه زنم جناب امام حسين (ع) چون چنين ديد فرمود از اهل بيت من جزاي خير بهره شما باد به سراپرده زنان مراجعت كن خدا ترا رحمت كند پس آن زن به سوي خيام محترمه زنها برگشت و آن جوان كلبي پيوسته مقاتلت كرد تا شهيد شد. راوي گفت كه زوجه وهب بعد از شهادت شوهرش بيتابانه به جانب او دويد و صورت بر صورت او نهاد شمر (ملعون) غلام خود را گرفت تا عمودي بر سر او زد و به شوهرش ملحق ساخت، و اين اول زني بود كه در لشكر حضرت سيدالشهداء عليه السلام به قتل رسيد. پس از آن عمر و بن خالد ازدي اسدي صيداوي عازم ميدان شد خدمت امام حسين عليه السلام آمد و عرض كرد فدايت شوم يا ابا عبدالله من قصد كرده‌ام كه ملحق شوم به شهداء از اصحاب تو و كراهت دارم از آنكه زنده بمانم و ترا وحيد و قتيل بينم اكنون مرخصم فرما حضرت او را اجازت داد و فرمود ما هم ساعت بعد به تو ملحق خواهيم شد، آن سعادتمند به ميدان آمد و اين رجز خواند: فَاَبْشِري بِالرَّوْحِ وَ الرَّيْحانِ اِلَيْكَ يا نَفْسُ مِنَ الرَّحْمنِ اَلْيَوْمَ تجْزَيْنَ عَلَي الاَحسانِ. پس كارزار كرد تا شهيد شد، رحمه الله عليه. پس فرزندش خالد بن عمرو بيرون شد و مي‌گفت: كَيْ ما تَكُونُوا في رِضَي الرَّحْمنِ في قَصْرِ دُرّ حَسَنِ الْبُنْيانِ صَبْرًا عَلَي الْمَوْتِ بَني قَحْطان يا اَبَتا قَدْ صِرْتَ فِي الْجِنانِ پس جهاد كرد تا شهيد شد. سعد بن حنظله تميمي به ميدان رفت و او از اعيان لشكر امام حسين (ع) بود رجز خواند و فرمود: صَبْرًا عَلَيْها لِدُخُولِ الْجَنَّهِ يا نَقْسُ لِلرّاحَهِ فَاجْهَدِنَّهُ صَبْرًا عَلَي الاسْيافِ وَالاسِنَّه وَ حُورِ عَيْن ناعِماتٍ هُنَّهٍ وَ في طِلابِ الخَيْرِ فَارْغِبَتَّهُ پس حمله كرد و كارزار سختي نمود تا شهيد شد، رحمه الله عليه. پس عمير بن عبدالله مذحجي به ميدان رفت و اين رجز خواند: اِنّي لَدَي الْهَيْجاء لَيْتُ مُحْرِج وَ اَترُكُ الْقَرْنَ لَدَي التَّعَرُّجِ قَدْ عَلِمَتْ سَعْدٌ وَحيُّ مَذْحِج اَعْلُو بِسَيْفي هامَهَ الْمُدَجّح فريسَتَه الضَّبْغِالاَزَلِالاَعْرَجِ پس كارزار كرد و بسياري را كشت تا به دست مسلم ضبابي و عبدالله بجلي كشته شد. مبارزات نافع بن هلال و شهادت مسلم بن عوسجه: از اصحاب سيدالشهداء عليه السلام نافع بن هلال جملي به مبارزت بيرون شد و بدين كلمات رجز خواند: اَنّا اْبنُ هلال الْجَمَليّ اَنّا عَلي دينِ عَليّ (ع). مزاحم بن حريث به مقابل او آمد و گفت انا علي دين عثمان من بر دين عثمانم، نافع گفت تو بر دين شيطاني و بر او حمله كرد و جهان را از لوث وجودش پاك نمود. عمروبن الحجاج چون اين دلاوري ديد بانگ بر لشكر زد و گفت اي مردم احمق آيا مي دانيد با چه مردم جنگ مي‌كنيد همانا اين جماعت فرسان اهل مصرند و از پستان شجاعت شير مكيده‌اند و طالب مرگند احدي يك تنه به مبارزت ايشان نرود كه عرصة هلاك مي‌شود، و همانا اين جماعت عددشان كم است و به زودي هلاك خواهند شد و الله اگر همگي جنبش كنيد و كاري نكنيد جز آنكه ايشانرا سنگ باران نمائيد تمام را مقتول مي‌سازيد. عمر بن سعد گفت رأي محكم همان است كه تو ديده‌اي، پس رسولي به جانب لشكر فرستاد تا ندا كند كه هيچكس از لشكر را اجازت نيست كه يك تنه به مبارزت بيرون شود، پس عمرو بن الحجاج از كنار فرات با جماعت خود بر ميمنه اصحاب امام حسين عليه السلام حمله كرد، بعد از آنكه آن منافقان را به اين كلمات تحريص بر كشتن اصحاب امام حسين عليه السلام نمود: يا اَهْلَ الْكُوفَهِ الزمُوا طاعَتَكُمْ وَ جَماعَتَكُم وَلا تَرْتابُوا في قَتْالِ مَنْ مَرَقَ مَنَ الدّينَ وَ خالَفً الاِمامَ، خداوند دهان، عمر و بن الحجاج (لعين) را پر از آتش كند در ازاي اين كلمات كه بر جناب امام حسين عليه السلام بسي سخت آمد و به حضرتش اثر كرد، پس ساعتي دو لشكر با هم نبرد كردند و در اين گيرودار جنگ مسلم بن عوسجه اسدي عليه الرحمه از پاي درآمد و از كثرت زخم و جراحت به خاك افتاد لشكر عمر سعد از حمله دست كشيدند و به سوي لشكرگاه خود برگشتند، چون غبار معركه فرو نشست مسلم را بر روي زمين افتاده ديدند حضرت امام حسين عليه السلام به نزد او شتافت و در مسلم رمقي يافت پس او خطاب كرد و فرمود خدا رحمت كند ترا اي مسلم و اين آيه كريمه را تلاوت نمود: فَمِنْهُمْ مَنْ قَضي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْديلاً. حبيب من مظاهر كه به ملازمت خدمت آن حضرت نيز حاضر بود نزديك مسلم آمد و گفت اي مسلم گرانست بر من اين رنج و شكنج تو اكنون بشارت باد ترا به بهشت، مسلم به صداي بسيار ضعيفي گفت خدا بخير ترا بشارت دهد، حبيب گفت اگر مي‌دانستم كه بعد از تو در دنيا زنده مي‌بودم دوست داشتم كه به من وصيت كني به آنچه قصد داشتي تا در آنجا آن اهتمام كنم لكن مي‌دانم كه در همين ساعت من نيز كشته خواهم شد و به تو خواهم پيوست. مسلم گفت ترا وصيت مي‌كنم به اين مرد و اشاره كرد به سوي امام حسين عليه السلام و گفت تا جان در بدن داري او را ياري كن و از نصرت او دست مكش تا وقتي كه كشته شوي، حبيب گفت به پروردگار كعبه جز اين نكنم و چشم ترا به اين وصيت روشن نمايم، پس مسلم جهان را وداع كرد در حالي كه بدن او روي دستها بود او را برداشته بودند كه در نزد كشتگان گذارند، پس صداي كنيزك او به ندبه بلند شد كه يابن عوسجتاه يا سيداه. و معلوم مي‌شود كه مسلم بن عوسجه از شجاعان نامي روزگار بود چنانكه شبث شجاعت او را در آذربايجان مشاهده كرده بود و آنرا تذكره نمود، و در زماني كه مسلم بن عقيل به كوفه آمده بود مسلم بن عوسجه وكيل او بود در قبض اموال و بيع اسلحه و اخذ بيعت. و با اين حال از عباد روزگار بود و پيوسته در مسجد كوفه در پاي ستوني از آن مشغول به عبادت و نماز بود چنانكه از اخبار الطول دينوري معلوم مي‌شود، و او را اهل سير اول اصحاب حسين عليه السلام گفته‌اند و كلمات را در شب عاشورا شنيدي و در كربلا مقاتله سختي نمود و به اين رجز مترنم بود: مِنْ فَرْغِ قَوْمٍ مِنْ ذُري بني اَسَدٍ وَ كافِرٌ بِدينِ جَبّارٍ صَمَدٍ اِنْ تَسْاَلوُا عنّي فَاِنّي ذُولُبَدٍ فَمَنْ بَغانا حائِدٌ عَن الرَّشَدِ و كينة آن بزرگوار ابوجحل است چنان كه كميت اسدي در شعر خود به آن اشاره كرده: واِنَّ اَيا جُحْلٍ قَليلٌ مُحَجَّلٌ. جحل به تقديم جيم بر حاء مهمله يعني مهتر زنبوران عسل و مُحَجَّلْ كُمعَظَّمْ يعني صريح و بر زمين افكنده شده، و قاتل او مسلم ضبابي و عبدالرحمن بجلي است. بالجمله دوباره لشكر بهم پيوسته و شمر بن ذي الجوشن عليه اللعنه از ميسره بر ميسرة لشكر امام عليه السلام حمله كرد و آن سعادتمندان با آن اشقيا به قدم ثبات نبرد كردند و طعن نيزه دو لشكر و شمشير بهم فرود آوردند و سپاه ابن سعد لعين حضرت امام حسين عليه السلام و اصحابش را از هر طرف احاطه كردند و اصحاب آن حضرت با آن لشكر قتال سختي نمودند و تمام جلادت ظاهر نمودند و مجموع سواران لشكر آن حضرت سي و دو تن بودند كه مانند شعله جواله حمله مي‌افكندند و سپاه ابن سعد لعين را از چپ و راست پراكنده مي‌نمودند. عروه بن قيس كه يكي از سركردگان لشكر پسر سعد بود و چون اين شجاعت و مردانگي از سپاه امام عليه السلام مشاهده كرد، به نزد ابن سعد فرستاد كه يابن سعد آيا نمي‌بيني كه لشكر من امروز از اين جماعت قليل چه كشيدند؟ تيراندازان را امر كن كه ايشان را هدف تير بلا سازند، ابن سعد كمان داران را به تير انداختن امر نمود. راوي گفت اصحاب امام حسين عليه السلام قتال شديدي نمودند تا نصف النهار روز رسيد، حصين بن تميم كه سركرده تيراندازان بود چون صبر اصحاب امام حسين عليه السلام را مشاهده نمود لشكر خود را كه پانصد كماندار به شمار مي‌رفتند امر كرد كه اصحاب آن حضرت را تيرباران نمايند، آن منافقان حسب الامر امير خويش لشكر امام عليه السلام را هدف تير و سهام نمودند و اسبهاي ايشان را عقر (يعني پي) و بدنهاي آنها را مجروح نمودند، راوي گفت كه مقاتله كردند اصحاب امام حسين عليه السلام با لشكر عمر سعد قتال بسيار سختي تا نصف النهار و لشكر پسر سعد را توانائي نبود كه بر ايشان بتازند جز از يك طرف زيرا كه خيمه‌ها را بهم متصل كرده بودند و آنها را عقب سر و يمين و يسا قرار داده بودند، عمر سعد كه چنين ديد جمعي را فرستاد كه خيمه‌ها را بيفكنند تا بر آنها احاطه نمايند سه چهارنفر از اصحاب امام حسين عليه السلام در ميان خيمه‌ها رفتند و گاهي كه آن ظالمان مي‌خواستند خيمه‌ها را خراب كنند بر آنها حمله مي‌كردند و هر كه را مي‌يافتند مي‌كشتند يا تير به جانب او مي‌افكندند و او را مجروح مي‌نمودند، عمر سعد كه چنين ديد فرياد كشيد كه خيمه‌ها را آتش زنيد و داخل خيمه‌ها نشويد پس آتش آوردند خيمه‌ها را سوزانيدند، سيدالشهداء عليه السلام فرمود بگذاريد آتش زنند زيرا كه هرگاه خيمه‌ها را بسوزانند نتوانند از آن بگذرند و به سوي شما آيند و چنين شد كه آن حضرت فرموده بود. راوي گفت حمله كرد شمر بن ذي الجوشن عليه اللعنه به خيمه حضرت امام حسين عليه السلام و نيزه‌اي كه در دست داشت بر آن خيمه مي‌كوبيد و ندا در داد كه آتش بياوريد تا من اين خيمه را با اهلش آتش بزنم. راوي گفت زنها صيحه كشيدند و از خيمه بيرون دويدند، جناب امام حسين عليه السلام بر شمر صيحه زد كه اي پسر ذي الجوشن تو آتش مي‌طلبي كه خيمه را بر اهل من آتش زني؟ خداوند بسوزاند ترا به آتش جهنم. حميدبن مسلم گفت كه من به شمر گفتم سبحان الله اين صلاح نيست براي تو كه جمع كني در خود و خصلت را يكي آنكه عذاب كني به عذاب خدا كه سوزانيدن باشد و ديگر آنكه بكشي كودكان و زنان را، بس است براي راضي كردن امير كشتن تو مردان را، شمر به من گفت تو كيستي؟ گفتم نمي‌گويم با تو كيستم و ترسيدم كه اگر مرا بشناسد نزد سلطان براي من سعايت كند، پس آمد به نزد شبث بن ربعي و گفت من نشنيدم مقالي بدتر از مقال تو و نديدم موقفي زشت‌تر از موقف تو، آيا كارت به جائي رسيده كه زنها را بترساني، پس شهادت مي‌دهم كه شمر حيا كرد و خواست برگردد كه زهير بن قين ره با ده نفر از اصحاب خود بر شمر و اصحابش حمله كردند و ايشان را از دور خيام متفرق ساختند، و اباعزّه (بزاء معجمه) ضبايي را كه از اصحاب شمر بود به قتل رسانيد، لشكر عمر سعد كه چنين ديدند برايشان هجوم آوردند و چون لشكر امام حسين عليه السلام عددي قليل بودند اگر يك تن از ايشان كشته گشتي ظاهر و مبين گشتي و اگر از لشكر ابن سعد صد كس مقتول گشتي از كثرت عدد نمودار نگشتي. و بالجمله جنگ سختي شد و قتلي و جزيح بسياري گشت تا آنكه وقت زوال رسيد. برگرفته از کتاب منتهی الامال ، اثر حاج شیخ عبّاس قمی


برچسب ها :

مقتل حرّ بن یزید ریاحی (رضی الله تعالی عنه) مبارزات و شهادت حر بن يزيد رياحي رضي الله تعالي عنه: حرّ بن یزید ریاحی از شهدای حملهء اوّل محسوب می شود. اين وقت حربن يزيد بر اصحاب عمر سعد چون شير غضبناك حمله كرد و به شعر عنتره تمثل جست: وِ لَبانِهِ حَتّي تَسَرْبَلَ بالدَّمِ ما زِلتُ اَرْ ميهْم بِثُغْرَهِ نَحْرِهِ و هم رجز مي‌خواند و مي‌گفت: اَضْرِبُ في اَعْناقِكُمْ بِالسَّيْفِ اَضْرِبُكُمْ وَلا اَري مِنْ حَيْفٍ اِنّي اَنَا الْحُرُّ وَ مَاْوَي الضَّيْفِ عَنْ خَيْر مَنْ حَلَّ بِاَرْض الْخَيْفِ رواي گفت: ديدم اسب او را كه تا ضربت بر گوشها و حاجب او وارد شده بو د و خون از او جاري بود حصين بن تميم رو كرد به يزيد بن سفيان و گفت: اي يزيد اين همان حر است كه تو آرزوي كشتن او را داشتي اينك به مبارزت او بشتاب گفت بلي و به سوي حر شتافت و گفت: اي حر ميل مبارزت داري؟ گفت: بلي پس با هم نبرد كردند. حصين بن تميم گفت: به خدا قسم مثل آنكه جان يزيد در دست حر بود او را فرصت نداد تا به قتل رسانيد، پس پيوسته جنگ كرد تا آنكه عمر سعد امر كرد حصين بن تميم را با پانصد كمان دار اصحاب حسين را تيرباران كنند، پس لشكر عمر سعد ايشان را تيرباران كردند زماني نكشيد كه اسبهاي ايشان هلاك شدند و سواران پياده گشتند. ابومخنف از ايوب بن مشرح حيواني نقل كرده كه گفت والله من پي كردم اسب حر را و تيري بر شكم اسب او زدم كه به لرزه و اضطراب درآمد آنگاه بسر در آمد. مؤلف گويد: كه گويا حسان بن ثابت در اين مقام گفته: فَهَدَمْتُ رُكْنَ الْمَجْدِ اِنْ لَمْ تُعْقَرِ وَ يَقُولُ لِلطَّر‎ْفِاِصْطَبِرْلِشَبَا الْقَنا و چه قدر شايسته است در اين مقالم نقل اين حديث حضرت صادق عليه السلام: قالَ الْحُرُّ عَلي جَميع اَحْوالِهِ اِنْ نابَتْهُ نائِبَهٌ صَبَرَلَها وَ اِنْ تَداكَتْ عَلَيْهَا الْمَصائبُ لَمْ تَكْسِرْهُ وَ اِنْ اُسِرَ وَ قُهِرَ وَ اسْتَبْدلَ بِالْيُسْرِ عُشراً. راوي گفت پس حر از روي اسب مانند شير جستن كرد و شمشير براني در دستش بود و مي‌گفت: اَشجَعُ مِن ذي لِبَدٍ هِزَبْر ان تعقرو ابي فَاَنا ابنُ الحُرّ پس نديدم احدي را هرگز مانند او سر از تن جدا كند و لشكر هلاك كند، اهل سير و تاريخ گفته‌اند كه حر و زهير با هم قرار داده بودند كه بر لشكر حمله كنند و مقاتله شديد و كارزار سختي نمايند و هر كدام گرفتار شدند ديگري حمله كند و او را خلاصي نمايد و بدينگونه يك ساعتي نبرد كردند و حر رجز مي‌خواند و مي‌گفت: وَلَنْ اَصابَ الْيَوْمَ اِلاّ مُقْبِلاَ لاناكِلاً مِنْهُمْ وَلا مُهَلّلاً اَليْتُ لا اُقْتَلُ حَتّي اَقْتُلا اَضْربُهُمْ بِالسَّيْفِ ضَرْباً مِقْصَلاً و در دست حر شمشيري بود كه نوگ از دم او لايح بود و گويا ابن معتز در حق او گفته بود: فَما يُنتَضي اِلاّ لِسَفْكِ دِماء بَقِيَّهَ غَيْم رَقَّ دوُنَ سَماءٍ وَلي صارِم‏ٌ فيهِ الْمَنايا كَوامِنٌ تَري فَوْقَ مَنْبَتِهِ الْفِرِندَ كاَنَّهُ بعضي گفته‌اند كه امام حسين عليه السلام به نزد او آمد و هنوز خون از او جستن داشت، پس فرمود: به به اي حر تو حري همچنان كه نام گذاشته شدي به آن، حري در دنيا و آخرت پس خواند آن حضرت: وَ نِعْمَ الْحُرُّ عِنْدَ مُخْتَلَفِ الرّماحِ فَجادَ بِنَفْسِهِ عِنْدالصَّباح لَنِعْمَ الْحُرُّ حُرّ بَني رَياح وَ نِعْمَ الْحُرُّ اِذْ نادي حُسَيْناً برگرفته از کتاب منتهی الامال ، اثر حاج شیخ عبّاس قمی


برچسب ها :

يادآوری ابوثمامه صائدی برای نماز و شهادت حبيب بن مظاهر ابوثمامه صيداوي كه نام شريفش عمروبن عبدالله است چون ديد وقت زوال است به خدمت امام عليه السلام شتافت و عرض كرد يا ابا عبدالله جان من فداي تو باد همانا مي‌بينم كه اين لشكر به مقاتلت تو نزديك گشته‌اند ولكن سوگند با خداي كه تو كشته نشوي تا من در خدمت تو كشته شوم و به خون خويش غلطان باشم و دوست دارم كه اين نماز ظهر را با تو بگذارم آنگاه خداي خويش را ملاقات كنم، حضرت سر به سوي آسمان برداشت پس فرمود ياد كردي نماز را خدا ترا از نمازگزاران و ذاكرين قرار دهد، بلي اينك اول وقت آنست، پس فرمود از اين قوم بخواهيد تا دست از جنگ بردارند تا ما نماز گذاريم. حصين بن تميم چون اين بشنيد فرياد برداشت كه نماز شما مقبول درگاه الله نيست، حبيب بن مظاهر فرمود اي حمار غدار نماز پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم قبول نمي‌شود و از تو قبول خواهد شد؟!! حصين بر حبيب حمله كرد حبيب نيز مانند شير بر او تاخت و شمشير بر او فرود آورد و بر صورت اسب او واقع شد حصين از روي اسب بر زمين افتاد پس اصحاب آن ملعون جلدي كردند و او را از چنگ حبيب ربودند پس حبيب رجز خواند و فرمود: اَوشَطْرَ كُمْ وَلّيْتُمُ الاَكْتادا اُقْسِم لَوْكُنّا لَكُمْ اَعْداداً يا شَرَّ قَوْمٍ حَسَباً وَ اَدّاً و نيز مي‌فرمود: فارِسُ هَيْجاء وَ حَرْبٍ تَسْعَرُ وَ نَحْنُ اَوْ‌ في مِنْكُمُ وَ اَصْبَرُ حَقّاً وَ اَتْقي مِنْكُمُ وَ اَعْذَرُ چه خواهد كرد در راه خداوند مبارز خواست از آن قوم گمراه كه بر نام آوران تنگ آمدي كار همي مرد از سر مركب جدا كرد فكند از آن جماعت جمع بسيار اَنَا حَبيبٌ وَ اَبي مُظَهَّرٌ اًنٌتُمْ اَعَدُّ عُدَّهً وَ اَكْثَرُ وَ نَحْنُ اَوْلي حُجَّهً وَ اَظْهَرُ ببين اخلاص اين پير هنرمند رجز خواند و نسب فرمود آنگاه چنان رزمي نمود آن پير هشيار سر شمشير آن پير جوان مرد به تيغ تيز در آن رزم و پيكار بالجمله قتال سختي نمود تا آنكه به روايتي شصت و دو تن را به خاك هلاك انداخت، پس مردي از بني تميم كه او را بديل بن صريم مي گفتند بر آن جناب حمله كرد و شمشير بر سر مباركش زد و شخصي ديگر از بني تميم نيز بر آن بزرگوار زد كه او را بر زمين افكند حبيب خواست تا برخيزد كه حصين بن تميم شمشير بر سر او زد كه او را از كار انداخت پس آن مرد تميمي فرود‌آمد و سر مباركش را از تن جدا كرد، حصين گفت كه من شريك توام در قتل او سر را به من بده تا به گردن اسب خود آويزم و جولان دهم تا مردم بدانند كه من در قتل او شركت كرده‌ام آنگاه بگير آنرا و ببر به نزد عبيدالله بن زياد براي اخذ جايزه، پس سر حبيب را گرفت و به گردن اسب خويش آويخت و در لشكر جولاني داد و به او رد كرد.


برچسب ها :

مقتل جمعی دیگر از یاران امام حسین (ع) شهادت سعيد بن عبدالله حنفي رحمه الله روايت شده كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام زهيربن قين و سعيد بن عبدالله را فرمود كه پيش روي من بايستيد تا من نماز ظهر را به جاي آورم ايشان بر حسب فرمان در پيش رو ايستادند و خود را هدف تير و سنان گردانيدند، پس حضرت با يك نيمه اصحاب نماز خوف گذاشت و نيمي ديگر ساخته دفع دشمن بودند، و روايت شده كه سعيد بن عبدالله حنفي در پيش روي آن حضرت ايستاد و خود را هدف تير نموده بود تا روي زمين افتاد و در اين حال مي گفت خدايا لعن كن اين جماعت را لعن عاد و ثمود، اي پروردگار من سلام مرا به پيغمبر خود برسان و ابلاغ كن او را آنچه به من رسيد از زحمت جراحت و زخم چه من در اين كار قصد كردم نصرت ذرية پيغمبر ترا اين بگفت و جان بداد، و در بدن او بغير از زخم شمشير و نيزه سيزده چوبه تير يافتند. و شيخ ابن نما فرموده كه گفته شده آن حضرت و اصحابش نماز را فرادي به ايماء و اشارت گذاشتند. مولف گويد: كه سعيد بن عبدالله از وجوه شيعه كوفه و مردي شجاع و صاحب عبادت بود، و در سابق دانستي كه او و هاني بن هاني سبيعي را اهل كوفه با بعضي نامه‌ها به خدمت امام حسين عليه السلام فرستادند كه آن حضرت راحركت دهند از مكه و به كوفه بياورند، و اين دو نفر آخر كس بودند كه كوفيان ايشان را روانه كرده بودند و كلمات او در شب عاشورا در وقتي كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام اجازه انصراف داد در مقاتل معتبره مضبوط است و در زيارت مشتمله بر اسامي شهداء مذكور است، و در حق او و مواسه حر با زهير بن قين عبيدالله بن عمر و بدي كندي گفته: وَلاالْحُرَّ اِذْ آسي زُهَيْرًا عَلي قَسْر لَمارَتْعَلي سَهلٍ وَ دَكَّتْ عَلي وَعْرٍ وَ مِنْ مُقْدِم يَلْثَي الاَسِنَهَ بِالصَّدْرِ سَعيدَبْنَ عَبَدِاللهِ لا تَنْسِيَنَّهُ فَلَوْ وَقَفَتْ صَمُّ الْجِبالِ مَكانَهُمْ فَمِنْ قائم يَسْتَعْرِضُ النَّبْلَ وَجْهُهُ حَشَرَنا الله مَعَهُم في المُستَشهدينَ وَ رَزَقْنا مُرافَقَهُم في اَعلا عِليّينَ. شهادت زهيربن القين رضي الله عنه راوي گفت زهير بن القين ره كارزار سختي نمود و رجز خواند: اَذوُدُكُمْ بِالسّّيْفِ عَنْ حُسَيْنٍ اَضْرِبُكُمْ وَلا اَري مِنْ شَيْنٍ اَنَا زُهَيْرٌ وَ اَنَا ابْنُ الْقَيْنِ اِنَّ حُسَيْناً اَحَدُ السّبْطَيْنِ پس چون صاعقه آتشبار خويش را بر آن اشرار زد و بسيار كس از ابطال رجال را به خاك هلاك افكند، و به روايت محمد بن ابيطالب يكصد و بيست تن از آن منافقان را به جهنم فرستاد، آنگاه كثير بن عبدالله شعبي به اتفاق مهاجرين اوس تميمي بر او حمله كردند او را از پاي درآوردند و در آن وقت كه زهير بر خاك افتاد حضرت حسين عليه السلام فرمود: خدا ترا از حضرت خويش دور نگرداند و لعنت كند كشندگان ترا همچنان كه لعن فرمود جماعتي از گمراهان را و ايشان را به صورت ميمون و خوك مسخ نمود. مؤلف گويد: زهير بن قين جلالت شانش زياده از آنست كه ذكر شود و كافي است در اين مقام آنكه امام حسين عليه السلام يوم عاشورا ميمنه را به او سپرد و در وقت نماز خواندن او را با سعيد بن عبدالله فرمود كه در پيش روي آن جناب بايستند و خود را وقايه‌ آن حضرت كنند و احتجاج او با قوم به شرح رفت و مردانگي و جلادت او با حر ذكر شد الي غير ذلك مما يتعلق به. مقتل نافع بن هلال بن نافع بن جمل رحمه الله نافع بن هلال يكي از شجاعان لشكر امام حسين عليه السلام بود، تيرهاي مسموم داشت و اسم خود را بر فاق تيرها نوشته بود شروع كرد به افكندن آن تيرها بر دشمن و مي‌گفت: مَسْمُومَهً تَجْري بِها اَخفْاقُها وَ النَّفْسُ لايَنْفَعُها اَشْفاقُها اَرْمي بِها مُعْلَمَهً اَفْواقُها لَيْملانَّ اَرْضَها رَشاقُها و پيوسته با آن تيرها جنگ كرد تا تمام شد، آنگاه دست زد به شمشير آبدار و شروع كرد به جهاد و مي‌گفت: ديني عَلي دينِ حُسَيْنِ بْنِ عَليِ فَذاكَ رَأيي و اُلاقي عَمَليً اَنّا الْغُلامُ الْيَمَنِيُّ الْجَمَلِيّ اِنْ اُقْتَلِ الْيَوْمَ فَهذا اَمَلي پس دوازده نفر و به روايتي هفتاد نفر از لشكر پسر سعد به قتل رساند به غير آنانكه مجروح كرده بود پس لشكر بر او حمله كردند و بازوهاي او را شكستند و او را اسير نمودند. راوي گفت شمر بن ذي الجوشن (ملعون) او را گرفته بود و با او بود اصحاب او و نافع را مي‌بردند به نزد عمر سعد (لعنه) و خون بر محاسن شريفش جاري بود عمر سعد (لعنه) چون او را ديد به او گفت و يحك اي نافع چه واداشت ترا بر نفس خود رحم نكردي و خود را به اين حال رسانيدي؟ گفت خداي مي‌داند كه من چه اراده كردم و ملامت نمي‌كنم خود را بر تقصير در جنگ با شماها و اگر بازو و ساعد مرا بود اسيرم نمي‌كردند. شمر (لعنه) بابن سعد گفت بكش او را اصلحك الله گفت تو او را آورده‌اي اگر مي‌خواهي تو بكش، پس شمر (لعين) شمشير خود را كشيد براي كشتن او، نافع گفت به خدا سوگند اگر تو از مسلمانان بودي عظيم بود بر تو كه ملاقات كني خدا را به خونهاي ما. فَالْحْمدُللهِ الَّذي جَعَلَ مَنا يا ناعَلي يَدَي‌ْ شِرارِ خَلْقِهِ. پس شمر (ملعون) او را شهيد كرد. مكشوف باد كه در بعض كتب به جاي اين بزرگوار هلال ابن نافع ذكر شده، و مظنونم آنست كه نافع از اول اسم سقط شده، و سببش تكرار نافع بوده، و اين بزرگوار خيلي شجاع و با بصيرت و شريف و بزرگ مرتبه بوده، در سابق دانستي به دلالت طرماح از بيراهه به ياري حضرت سيدالشهداء عليه السلام از كوفه بيرون آمد و در بين راه به آن حضرت ملحق شد با مجمع بن عبدالله و بعضي ديگر، و اسب نافع را كه كامل نام داشت كتل كرده بودند و همراه مي‌آوردند. و طبري نقل كرده كه در كربلا وقتي كه آب را بر روي سيدالشهداء (ع) و اصحابش بستند تشنگي برايشان خيلي شدت كرد حضرت سيدالشهداء (ع) جناب عباس (ع) را با سي سوار و بيست نفر پياده با بيست مشك فرستاد تا آب بياورند. نافع بن هلال علم بدست گرفت و جلو افتاد، عمر به حجاج كه موكل شريعه بود صدا زد كيستي؟ فرمود: منم نافع بن هلال عمرو گفت: مرحبا به تو اي برادر براي چه آمدي؟ گفت: آمدم براي آشاميدن از اين آب كه از ما منع كرديد، گفت بياشام گوارا باد ترا، گفت والله نمي‌آشامم قطره‌اي با آنكه مولايم حسين (ع) و اين جماعت از اصحابش تشنه‌اند، در اين حال اصحاب پيدا شدند، عمرو بن حجاج گفت ممكن نيست كه اين جماعت آب بياشامند زيرا كه ما را براي منع از آب در اينجا گذاشتند، نافع پيادگان را گفت كه اعتنا به ايشان نكنيد و مشكها را پر كنيد. عمرو بن حجاج و اصحابش برايشان حمله آوردند، جناب ابوالفضل العباس و نافع بن هلال ايشان را متفرق كردند و آمدند نزد پيادگان و فرمودند برويد و پيوسته حمايت كرد از ايشان تا آبها را به خدمت امام حسين (ع) رسانيدند. و اين نافع بن هلال همان است كه در جمله كلمات خود به سيد الشهداء (ع) عرض كرد: وَ اِنّا علي نيّاتِنا وَ بَصائِرنا نُوالي مَنْ والاك وَ نُعادي مَنْ عاداكَ. مقتل عبدالله و عبدالرحمن غفاريان رحمهماالله اصحاب امام حسين عليه السلام چون ديدند كه بسياري از ايشان كشته شدند و توانائي ندارند كه جلوگيري دشمن كنند عبدالله و عبدالرحمن پسران عروه غفاري كه از شجعان كوفه و اشراف آن بلده بودند خدمت امام حسين عليه السلام آمدند و گفتند: يا اَبا عَبْدِاللهِ عَلَيْكَ السَّلامُ حازَنَا الْعَدُوُّ اِلَيْكَ. مستولي شدند دشمنان بر ما و ما كم شديم به حدي كه جلو دشمن را نمي‌توانيم بگيريم لاجرم از ما تجاوز كردند و به شما رسيدند پس ما دوست داريم كه دشمن را از تو دفع نمائيم و در مقابل تو كشته شويم، حضرت فرمود مرحبا پيش بيائيد ايشان نزديك شدند و در نزديكي آن حضرت مقاتله كردند. و عبدالرحمن مي‌گفت: وَ خِنْدِفٍ بَعْدَ بَني نِزارٍ بِكُلّ عَضْبٍ صارِم بَتار بالْمُشْرِفِيّ وَالْقِنَا الْخَطّار قَدْ عَلِمَتْ حَقّاً بَنُوغِفارٍ لَنَضْرِبَنَّ مَعْشَرَ الْفُجّارِ يا قَوْم زُودُواعَنْ بَنِي الاَحْرارِ پس مقاتله كرد تا شهيد شد. راوي گفت آمدند جوانان را جابريان سيف بن الحارث بن سريع و مالك بن عبدبن سريع، و اين دو نفر دو پسر عم و دو برادر مادري بودند آمدند برادر من براي چه مي‌گرئيد؟ به خدا سوگند كه من اميدوارم بعد از ساعت ديگر ديده شما روشن شود، عرض كردند خدا ما را فداي تو گرداند به خدا سوگند ما بر جان خويش گريه نمي‌كنيم بلكه بر حال شما مي‌گرييم كه دشمنان دور تو را احاطه كرده‌اند و چاره ايشان نمي‌توانيم نمود، حضرت فرمود كه خدا جزا دهد شما را به اندوهي كه بر حال من داريد و به مواساه شما با بهترين جزاي پرهيزكاران، پس آن حضرت را وداع كردند و به سوي ميدان شتافتند و مقاتله كردند تا شهيد گشتند. شهادت حنظله بن اسعد شهادت حنظله بن اسعد، قدّ مردي علم كرد و پيش آمد و در برابر امام عليه السلام بايستاد و در حفظ و حراست آن جناب خويشتن را سپر تيز و نيزه و شمشير ساخت و هر زخم سيف و سناني كه به قصد امام عليه السلام مي‌رسيد به صورت و جان خود مي‌خريد و همي ندا در مي‌داد كه اي قوم! من مي‌ترسم بر شما كه مستوجب عذاب لشكر احزاب شويد، و مي‌ترسم بر شما برسد مثل آن عذابهائي كه بر امتهاي گذشته وارد شده مانند عذاب قوم نوح و عاد و ثمود و آنانكه بعد از ايشان طريق كفر و جحود گرفتند و خدا نمي‌خواهد ستمي براي بندگان، اي قوم! من بر شما مي‌ترسم از روز قيامت، روزي كه روز از محشر بگردانيد به سوي جهنم و شما را از عذاب خدا نگاه دارنده‌اي نباشد، اي قوم مكشيد حسين (ع) را پس مستاصل و هلاك گرداند خدا شما را به سبب عذاب، و به تحقيق كه بي‌بهره و نااميد است كسي كه به خدا افتراء‌ بندد و از اين كلمات اشاره كرد به نصيحتهاي مؤمن آل فرعون با آل فرعون. و موافق بعضي از مقاتل حضرت فرمود اي حنظله بن اسعد خدا ترا رحمت كند دانسته باش كه اين جماعت مستوجب عذاب شدند هنگامي كه سر بر تافتند از آنچه كه ايشان را به سوي حق دعوت كردي و بر تو بيرون شدند و ترا و اصحاب ترا ناسزا و بد گفتند و چگونه خواهد بود حال ايشان الان و حال آنكه برادران پارساي ترا كشتند، پس حنظله عرض كرد راست فرمودي فدايت شوم، آيا من به سوي پروردگار خود نروم و با برادران خود ملحق نشوم؟ فرمود بلي شتاب كن و برو به سوي آنچه كه از براي تو مهيا شده‌ است و بهتر است از دنيا و آنچه در دنيا است و به سوي سلطنتي كه هرگز كهنه نشود و زوال نپذيرد، پس آن سعيد نيك اختر حضرت را وداع كرد و گفت: السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَ عَلي اَهْلِ بَيْتِكَ وَ عَرَّفَ بَيْنَنا وَ بَيْنَكَ في جَنَّتِهِ. فرمود: آمين آمين، پس آنجناب در جنگ با منافقان پيشي گرفت و نبرد دليرانه كرد و شكيبائي در تحمل شدائد نمود تا آنكه بر او حمله كردند و او را به برادران شايسته‌اش ملحق نمودند . مؤلف گويد كه حنظله بن اسعد از وجوه شيعه و از شجاعان و فصحاء تعداد شده و او را شبامي گويند به جهت آنكه نسبتش به شبام (بر وزن كتاب موضعي است به شام) مي‌رسد، و بنو شبام بطني مي‌باشند از هَمْدان. شهادت شوذب و عابس رضي الله عنهما عابس بن ابي شبيب شاكري همداني چون از براي ادراك سعادت شهادت عزيمت درست كرد روي كرد با مصاحب خود شوذب مولي شاكر كه از متقدمين شيعه و حافظ حديث و حامل آن و صاحب مقامي رفيع بلكه نقل شده كه او را مجلسي بود كه شيعيان به خدمتش مي‌رسيدند و از جنابش اخذ مي‌نمودند و كانَ رَحِمَهُ اللهُ وَجْهاً فيهِمْ. بالجمله عابس با وي گفت اي شوذب امروز چه در خاطر داري؟ شوذب گفت مي‌خواهي چه در خاطر داشته باشم؟ قصد كرده‌ام كه با تو در ركاب پسر پيغمبر (ص) مبارزت كنم تا كشته شوم. عابس گفت گمان من هم به تو همين بوده، الحال به خدمت آن حضرت بشتاب تا ترا چون ديگر كسان در شمار شهداء به حساب گيرد ودانسته باش كه از پس امروز چنين روز به دست هيچكس نشود چه امروز روزيست كه مرد بتواند از تحت الثري قدم بر فرق ثريا زند و همين يك روز روز عمل و زحمت است و بعد از آن روز مزد و حساب و جنت است. پس شوذب به خدمت حضرت شتافت و سلام وداع گفت پس به ميدان رفت و مقاتله كرد تا شهيد گشت، رحمه الله و رضوانه عليه. راوي گفت پس از آن عابس به نزد جناب امام حسين عليه السلام شتافت و سلام كرد و عرض كرد يا اباعبدالله هيچ آفريده‌اي چه نزديك چه دور، چه خويش و چه بيگانه در روي زمين روز به پاي نبرد كه در نزد من عزيز و محبوبتر از تو باشد و اگر قدرت داشتم كه دفع اين ظلم و قتل از تو بنمايم به چيزي كه از خون من و جان من عزيزتر بودي تواني و سستي در آن نمي‌كردم و اين كار را به پايان مي‌رسانيدم آنگاه آن حضرت را سلام داد و گفت گواه باش كه من بر دين تو و دين پدر تو مي‌گذرم، پس با شمشير كشيده چون شير شميده به ميدان تاخت در حالي كه ضربتي بر جبين او رسيده بود، ربيع بن تميم كه مردي از لشكر عمر بن سعد بود گفت كه چون عابس را ديدم كه رو به ميدان آورده او را شناختم، و من از پيش او را مي شناختم و شجاعت و مردانگي او را در جنگها مشاهده كرده بودم و شجاع‌تر از او كسي نديده بودم، اين وقت لشكر را ندا در دادم كه هان اي مردم، هذا اَسَدُ الاُسُودِ هذا ابْن اَبي شبيبٍ. بسوي فوج اعدا گردن افراشت كه عمان است از بحر كفش موج ربيع ابن تميم آواز برداشت كه مي‌آيد هزبري جانب فوج فرياد كشيد اي قوم اين شير شيران است، اين عابس بن ابي شبيب است هيچكس به ميدان او نرود و اگر نه از چنگ او سلامت نرهد. پس عابس چون شعله جواله در ميدان جولان كرد و پيوسته ندا در داد الارجُل الارَجلُ هيچكس جرأت مبارزت او ننمود اين كار بر ابن سعد ناگوار آمد ندا در داد كه عابس را سنگباران نمايند لشكريان از هر سو به جانب او سنگ افكندند، عابس كه چنين ديد زره از تن دور كرد و خود از سر بيفكند. جسم بگذارم سراسر جان شوم اندرين ره روي در بيگانگي است چون رهم زين زندگي پايندگيست نهي لاتُلقوا بگيرد او به دست سارعوا آمد مر او را در خطاب البلا اي مرگ بنيان دارعوا وقت آن آمد كه من عريان شوم آنچه غير از شورش و ديوانگي است آزمودم مرگ من در زندگيست آنكه مردن پيش چشمش تهلكه است و آنكه مردن شد مر او را فتح باب الصّلا اي حشر بنيان سارِعُوا و حمله بر لشكر نمود و گويا حسان بن ثابت در اين مقام گفته: وَ يُقيمُ هامَتَهُ مَقامَ الْمِغْفَرِ دِرْعاً سِوي سِرْ طيبِ الْعَنْصُر فَهَدَمْتُ رُكْنَ الْمجْدِ اِنْ لَمْ تَعْقَرِ يَلْقَي الرِمّاحَ الشّاجِراتِ بِنَحْرِهِ ما اَنْ يُريدُ اِذِا الرّماحُ شَجَرْنَهُ وَ يَقْوُلُ لِلّطَرْفِاصْطَبْرِ لِشَبَا الْقَنا و شاعر عجم در اين مقام گفته: جوشن ز بر فكند كه ما هَم نه ماهيم مغفر ز سر فكند كه بازم نيم خروس بي‌خود و بي‌زره بدر آمد كه مرگ را در بر برهنه مي‌كشم اينك چو نوعروس ربيع گفت قسم به خدا مي‌ديدم كه عابس بهر طرف كه حمله كردي زياده از دويست تن از پيش او مي‌گريختند و بر روي يكديگر مي‌ريختند، بدينگونه رزم كرد تا آنكه لشكر از هر جانب او را فرا گرفتند و از كثرت جراحت سنگ و زخم سيف و سنان او را از پاي درآوردند و سر او را ببريدند و من سر او را در دست جماعتي از شجاعان ديدم كه هر يك دعوي مي‌كرد كه من او را كشتم عمر سعد (ملعون) گفت اين مخاصمت به دور افكنيد هيچكس يك تنه او را نكشت بلكه همگي در كشتن او همدست شديد و او را شهيد كرديد. مؤلف گويد نقل شده كه عابس از رجال شيعه و رئيس و شجاع و خطيب و عابد و متهجد بوده و كلام او با مسلم بن عقيل در وقت ورود او به كوفه در سابق ذكر شد. و طبري نقل كرده كه مسلم نامه به حضرت امام حسين عليه السلام نوشت بعد از آنكه كوفيان با او بيعت كردند و از حضرت خواست كه بيايد، و كاغذ را عابس براي امام حسين عليه السلام ببرد. بالای صفحه شهادت ابي اشعثاء‌ البهدلي الكندي عليه الرحمه راوي گفت يزيد بن زياد بهدلي كه او را ابوالشعثاء‌ مي‌گفتند شجاعي تيرانداز بود، مقابل حضرت سيدالشهداء عليه السلام به زانو در آمد و صد تير بر دشمن افكند كه ساقط نشد از آنها مگر پنج تير، در هر تيري كه مي‌افكند مي‌گفت: اَنَا ابْنُ بَهْدَلَه، فُرسانُ الْعَرْجله و سيّدالشّهداء عليه السلام مي‌گفت خداوندا تير او را بنشان آشنا كن و پاداش او را بهشت عطا كن. و رجز او در آن روز اين بود. اَشْجَعُ مِنْ لَيْثٍ بِغِيْلٍ خادِرٌ وَلاِبْنِ سَعْدٍ تارِكٌ وَ هاجِرٌ اَنَا يَزيدٌ و‌َ اَبي مُهاصِرٌ يا رَبّ اِنّي لِلحُسَيْنِ ناصِرٌ مؤلف گفت: كه در مناقب ابن شهر آشوب مصرع ثاني چنين است: لَيْتٌ هَصُورٌ فِي الَْرينِ خادِرٌ. اين لطفش زيادتر است به ملاحظه هصور با مهاصر و هصور يعني شير بيشه و فيروزآبادي گفته: كه يزيدبن مهاصر از محدثين است. مقتل جمعي از اصحاب حضرت امام حسين عليه السلام: روايت شده كه عمرو بن خالد صيداوي و جابرن حارث سليماني و سعد مولي عمروبن خالد و مجمع بن عبدالله عائذي مقاتله كردند در اول قتال و با شمشيرهاي كشيده به لشكر پسر سعد حمله نمودند، چون در ميان لشكر واقع شدند لشكر بر دور آنها احاطه كردند و ايشان را از لشكر سيدالشهداء عليه السلام جدا كردند و جناب عباس ابن اميرالمؤمنين عليه السلام حمله كرد بر لشكر و ايشان را خلاص نمود و بيرون آورد در حالي كه مجروح شده بودند و ديگر باره كه لشكر رو به آنها آوردند بر لشكر حمله نمودند و مقاتله كردند تا در يك مكان همگي شهيد گرديدند. رحمه الله عليهم. و روايت شده از مهران كابلي كه گفت در كربلا مشاهده كردم مردي را كه كارزار سختي مي‌كند، حمله نمي‌كند بر جماعتي مگر آنكه ايشان را پراكنده و متفرق مي‌سازد و هرگاه از حمله خويش فارغ مي‌شود مي‌آيد نزد امام حسين عليه السلام و مي‌گويد: في جَنَّهِ الْفِرْدَوْسِ تَعْلوُ صَعَدا اَبْشِر هَدَيْتَ الرُّشْدَ يَابْنَ اَحْمَدا پرسيدم كيست اين شخص؟ گفتند: ابوعمره حنظلي، پسر عامربن نهشل تيمي او را شهيد كرد و سرش را بريد، مولف گويد: گفته‌اند كه اين ابوعمره نامش زياد بن غريب است و پدرش از صحابه است و خودش درك حضرت رسول (ص) نموده و مردي شجاع و متعبد و متهجد، معروف به عبادت و كثرت نماز بوده رضوان الله عليه. شهادت جون رضي الله عنه ماه بني غفاري و خورشيد آسمان هم روح دوستاني و هم سرو بوستان جَون مولي ابوذر غفاري رضي الله عنه در ميان لشكر سيدالشهداء عليه السلام بود و آن سعادتمند نيز عبدي سياه بود آرزوي شهادت نموده از حضرت امام عليه السلام طلب رخصت كرد آنجناب فرمود تو متابعت ما كردي در طلب عافيت پس خويشتن را به طريق ما مبتلا مكن از جانب من مأذوني كه طريق سلامت خويش جوئي. عرض كرد: يابن رسول الله من در ايام راحت و وسعت كاسه ليس خوان شما بوده‌ام و امروز كه در روز سختي و شدت شما است دست از شما بردارم، به خدا قسم كه بوي من متعفن و حسب من پست و رنگم سياه است پس دريغ ميفرمائي از من بهشت را تا بوي من نيكو شود و جسم من شريف و رويم سفيدگردد. لا والله هرگز از شما جدا نخواهم شد تا خون سياه خود را با خونهاي طيب شما مخلوط سازم. اين بگفت و اجازت حاصل كرد و به ميدان شتافت و اين رجز خواند. بِالسَّيْفِ ضَرْباً عَنْ بَني مُحَمّد اَرْجُوا بِه الْجَنَّهَ يَوْمَ الْمَوْرِد كَيْفَ يَرَي الْكُفّارُ ضَرْبَ الاَسْوَدِ اَُذُّب عَنْهُمْ بِالِلّسانِ وَالْيَدِ و بيست و پنج نفر را به خاك هلاك افكند تا شهيد شد. و در بعض مقاتل است كه حضرت امام حسين عليه السلام بيامد و بر سر كشته او ايستاد و دعا كرد: بارالها روي جون را سفيد گردان بوي او را نيكو كن و او را با ابرار محشور گردان و در ميان او و محمد و آل محمد عليهم السلام شناسائي ده و دوستي بيفكن. و روايت شده: گاهي كه مردمان براي دفع شهداء حاضر شدند جسد جون را بعد از ده روز يافتند كه بوي مشك از او ساطع بود رضوان الله عليه. حجاج بن مسروق مؤدن حضرت امام حسين عليه السلام به ميدان آمد و رجز خواند: فَالْيَوْمَ تَلْقي جَدَّكَ انَّبِيّا ذاكَ الّذَي نَعْرِفُهُ وَصِيًّا اَقْدِمْ حُسَيْناً هادِيًا مَهْدِياُ ثُمَّ اَباكَ ذَا النَّدي عَليّا و بيست و پنج نفر به خاك هلاك افكند پس شهيد شد. رحمه الله عليه. شهادت جواني پدر كشته قدس سره جواني در لشكر حضرت بود كه پدرش را در معركه كوفيان كشته بودند مادرش با او بود و او را خطاب كرد كه اي پسرك من از نزد من بيرون شو و در پيش روي پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله قتال كن. لاجرم آن جوان تحريك مادر آهنگ ميدان كرد، جناب سيدالشهداء عليه السلام كه او را ديد فرمود كه اين پسر پدرش كشته گشته و شايد كه شهادت او بر مادرش مكروه باشد، آن جوان عرض كرد پدر و مادرم فداي تو باد مادرم مرا به قتال امر كرده، پس به ميدان رفت و اين رجز را قرائت كرد: سُروُر فُؤادِ الْبَشيرِ النَّذيرِ فَهَلْ تَعْلَمُونَ لَهُ مِنْ نَظيرٍ لَهُ غُرَّهٌ مِثْلُ بَدْرٍ مُنيرٍ اَميري حُسَيْنٌ وَ نِعْمَ الاَمير عَليٌ وَ فاطِمَهٌ والِداهُ لَهُ طَلْعَهٌ مِثْلُ شَمْسِ الضُّحي تا كارزار كرد و اين جهان را وداع نمود، كوفيان سر او را از تن جدا كردند و به لشكرگاه امام حسين عليه السلام افكندند، مادر سر پسر را گرفت و بر سينه چسبانيد و گفت: احسنت اي پسرك من، اي شادماني دل من و اي روشني چشم من، و آن سر را با تمام غضب به سوي مردي از سپاه دشمن افكند و او را بكشت، آنگاه عمود خيمه را گرفت و بر ايشان حمله كرد و مي‌گفت: خاوِيَهٌ بالِيَهٌ نَحيفهٌ دُونَ بَني فاطِمَهَ الشَّريفَهَ اَنَا عَجُوزُ سَيّديضَعيَهٌ اَضْرِبُكُمْ بِضَرْبَهٍ عَنيفَهٍ پس دو تن از لشكر دشمن را بكشت، جناب امام حسين عليه السلام فرمان كرد كه از ميدان برگردد و دعا در حق او كرد. شهادت غلام تركي گفته شد كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام را غلام تركي بود در نهايت صلاح و سداد و قاري قرآن بود، در روز عاشورا آن غلام باوفا خود را بر صف سپاه مخالفان زد و رجز خواند: وَ الْجَوُّ مِنْ سَهْمي وَ نَبْلي يَمْتَلي يَنْشَقُّ قَلْبُ الْحاسِدِ الْمُبَجَّل اَلْبَحْرُ مِنْ طَعْني وَ ضَرْبي يَصْطَلي اِذا حُسامي في يَميني يَنْجَلي پس حمله كرد و بسياري از مخالفان را بدرك فرستاد، و بعضي گفته‌اند هفتاد نفر از آن سپاه رويان را به خاك هلاك افكند و آخر به تيغ ظلم و عدوان بر زمين افتاد، حضرت امام حسين عليه السلام بالاي سرش آمد و بر او بگريست و روي مبارك خود را بر روي آن سعادتمند گذاشت آن غلام چشم بگشود و نگاهش به آن حضرت افتاد و تبسمي كرد و مرغ روحش به بهشت پرواز نمود. شهادت عمروبن قرظه بن كعب انصاري خزرجي عمروبن قرظه از براي جهاد قدم مردي در پيش نهاد و از حضرت سيدالشهداء عليه السلام رخصت طلبيد و به ميدان رفت و رجز خواند: اِنّي سَاَحْمي حَوْزَهَ الذّمار دوُنَ حُسَيْنِ مُهْجَتي وَداري قَدْ عَلِمَتْ كَتيبَهُ الاَنْصار ضَرْبَ غُلام غَيْرَ نُكْسٍ شارٍ و به تمام شوق و رغبت كارزار نمود تا جمعي از لشكر ابن زياد را به جهنم فرستاد و هر تير و شمشيري كه به جانب امام حسين عليه السلام مي‌رسيد او به جان خود مي‌خريد، و تا زنده بود نگذاشت كه شر و بدي به آن حضرت برسد. تا آنكه از شدت جراحت سنگين شد، پس به جانب آن حضرت نگران شد وعرض كرد: يابن رسول الله آيا به عهد خويش وفا كردم؟ فرمود: بلي، تو پيش از من به بهشت مي‌روي رسول خدا (ص) را از من سلام برسان و او را خبر ده كه من هم بر اثر مي‌رسم. پس عاشقانه با دشمن مقاتله كرد تا شربت شهادت نوشيد و رخت به سراي ديگر كشيد. مؤلف گويد كه قرظه (به ظاء معجمه و فتحات ثلث) والد عمرو از صحابه كبار و از اصحاب علي اميرالمومنين عليه السلام است، و مردي كافي و شجاع بوده و در سنه بيست و چهار، ري را با ابوموسي فتح كرده و در صفين اميرالمؤمنين عليه السلام رايت انصار را به او مرحمت كرده بود. و در سنة پنجاه و يك وفات كرده و غير از عمر و پسري ديگر داشت كه نامش علي بود و در جيش عمر در كربلا بود و چون برادرش عمرو شهيد شد امام حسين عليه السلام را ندا كرد و گفت: يا حسين يا كذّاب ابنْ الكذّاب اَضْلاَلت اَخي غَرَّرْته حتي قَتَلَه، حضرت در جواب فرمود: اِنَّ اللهِ لَمْ يُضِلَّ اَخاكَ وَ لكِنَّهُ هَدي اَخاكَ وَ اَضَلَّكَ علي ملعون گفت خدا بكشد مرا اگر ترا نكشم مگر آنكه پيش از آن كه بتو برسم هلاك شوم، پس به قصد آن حضرت حمله كرد، نافع بن هلال او را نيزه زد كه بر زمين افتاد و اصحاب عمر سعد حمله كردند و او را نجات دادند، پس از آن خود را معالجه كرد تا بهبودي يافت و عمرو بن قرظه همان كس است كه جناب امام حسين عليه السلام او را فرستاد به نزد عمر سعد و از عمر خواست كه شب همديگر را ملاقات كنند، و گويند چون ملاقات حاصل شد حضرت او را به نصرت خويش طلبيد. عمر عذر آورد و از جمله گفت كه خانه‌ام خراب مي‌شود، حضرت فرمود: من بنا مي‌كنم براي تو، عمر گفت ملكم را مي‌گيرند، حضرت فرمود: من بهتر از آن از مال خودم در حجاز به تو خواهم داد عمر قبول نكرد. عمروبن قرظه در يوم عاشورا در رجز فرمود: تعريض بر عمر سعد در اين مصرع دوُن حُسَيْنٍ مُهْجَتي وَداري. حاصل آنكه عمر سعد به جهت آنكه خانه‌اش خراب نشود از حضرت حسين عليه السلام اعراض كرد و گفت اِنهَدَم داري لكن من مي‌گويم فداي حسين باد جان و خانه‌ام. شهادت سويد بن عمرو بن ابي المطاع الحثعمي ره سويد بن عمرو آهنگ قتال نمود و او مردي شريف النسب و زاهد و كثيرالصلوه بود، چون شير شرزه حمله كرد و بر زخم سيف و سنان شكيبائي بسيار كرد چندان جراحت يافت كه اندامش سست شد و در ميان كشتگان بيفتاد و بر همين بود تا وقتي كه شنيد حسين عليه السلام شهيد گرديد. ديگر تاب نياورده، در موزه او كاردي بود او را بيرون آورده و به زحمت و مشقت شديد لختي جهاد كرد تا شهيد گرديد. قاتل او عُرْوَه بْنِ بَكّارِ نابكار تغلبي و زيد بن ورقاء است و اين بزرگوار آخر شهيد از اصحاب است. رحمه الله و رضوانه عليهم اجمعين و اشركنا معهم اله الحق آمين. ارباب مقاتل گفته‌اند كه در ميان اصحاب جناب امام حسين عليه السلام اين خصلت معمول بود: اَلسَلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسوُلِ اللهِ صَلَّي الله عَلَيْهِ وَ آلِهِ. حضرت پاسخ ايشان مي‌داد و مي‌فرمود ما در عقب ملحق به شما خواهيم شد، و اين آيه مباركه را تلاوت مي‌كرد: فَمِنْخُمْ مَنْ قَضي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْديلاً. برگرفته از کتاب منتهی الامال ، مؤلف حاج شیخ عبّاس قمی


برچسب ها :

در بيان شهادت جوانان هاشمی در روز عاشورا چون از اصحاب كس نماند جز آنكه كشته شده بود، نوبت به جوانان هاشمي رسيد، پس فرزندان اميرالمؤمنين عليه السلام و اولاد جعفر و عقيل و فرزندان امام حسن و امام حسين عليهم السلام ساخته جنگ شدند و بايكديگر وداع كردند. وَلَنِعْم ماقيلَ: كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران تا بر شتر نبندد محمل بروز باران وَ شَمِدْتَ كَيْفَ نُكَررُّ التَّوْديعا وَ عَلِمْتِ اَنَّ مِنَ الْحَديثِ دُمُوعاُ آنچنان جاي گرفته است كه مشگل برود آئيد تا بگرييم چون ابر در بهاران با ساربان بگوئيد احوال اشك چشمم لَوْ‌كُنْتَ ساعَهَ بَيْنَنا ما بَيْنَنا اَيْقَنْتَ اَنَّ مِنَ الدُّمُوع مُحَدّثاً گفتمش سير به بينم مگر از دل برود پس به عزم جهاد قدم جوانمردي در پيش نهاد. جناب ابوالحسن علي بن الحسين الاكبر سلام الله عليه: مادر آنجناب ليلي بنت ابي مره بن عروه بن مسعود ثقفي است، و عروه بن مسعود يكي از سادات اربعه در اسلام و از عظماي معروفين است و او را مثل صاحب يس و شبيه‌ترين مردم به عيسي بن مريم گفته‌اند. و علي اكبر عليه السلام جواني خوش صورت و زيبا در طلاقت لسان و صباحت رخسار و سيرت و خلقت اشبه مردم بود به حضرت رسالت صلي الله عليه و آله شجاعت از علي مرتضي عليه السلام داشت، و به جميع محامد و محاسن معروف بود چنانكه ابوالفرج از مغيره روايت كرده كه يك روز معاويه در ايام خلافت خويش گفت سزاوارتر مردم به امر خلافت كيست؟ گفتند جز تو كسي را سزاوارتر ندانيم، معاويه گفت نه چنين است بلكه سزارواتر براي خلافت علي بن الحسين عليه السلام است و جدش رسول خدا صلي الله عليه و آله است، و جامع است شجاعت بني هاشم و سخاوت بني اميه و حسن منظر و فخر و فخامت ثقيف را. بالجمله آن نازنين جوان عازم ميدان گرديد، و از پدر بزرگوار خود رخصت جهاد طلبيد، حضرت او را اذن كارزار داد. علي عليه السلام چون به جانب ميدان روان گشت آن پدر مهربان نگاه مأيوسانه به آن جوان كرد و بگريست و محاسن شريفش را به جانب آسمان بلند كرد و گفت: اي پروردگار من گواه باش بر اين قوم هنگامي كه به مبارزت ايشان مي‌رود جواني كه شبيه‌ترين مردم است در خلقت و خلق و گفتار با پيغمبر تو، و ما هر وقت مشتاق مي‌شديم به ديدار پيغمبر تو نظر به صورت اين جوان مي‌كرديم، خداوندا بازدار از ايشان بركات زمين را و ايشان را متفرق و پراكنده ساز و در طرق متفرقه بيفكن ايشان را و واليان را از ايشان هرگز راضي مگردان چه اين جماعت ما را خواندند كه نصرت ما كنند چون اجابت كرديم آغاز عداوت نمودند و شمشير مقاتلت بر روي ما كشيدند. آنگاه بر ابن سعد (ملعون) صيحه زد كه چه مي‌خواهي از ما، خداوند قطع كند رحم ترا و مبارك نفرمايد بر تو امر ترا و مسلط كند بر تو بعد از من كسي را كه ترا در فراش بكشد براي آنكه قطع كردي رحم مرا و قرابت مرا با رسول خدا صلي الله عليه و آله مراعات نكردي، پس به صوت بلند اين آيه مباركه را تلاوت فرمود: اِنَّ اللهَ اصْطفي آدمَ وَ نُوحاً وَ الَ اِبراهيمَ وَ الَ عِمرانَ عَلي العالمينَ ذُرِيّهً بَعضُها مِن بَعضٍ وَ اللهُ سَميعٌ علَيمٌ. و از آن سوي جناب علي اكبر عليه السلام چون خورشيد تابان از افق ميدان طالع گرديد و عرصه نبرد را به شعشه طلعتش كه از جمال پيغمبر (ص) خبر مي‌داد منور كرد. لَمّا بَدا بَيْنَ الصُّفُوفِ وَ كبًّرَوُا يُوْمي اِلَيْه بِها وَ عَيْنَ تَنْظُروُا ذَكَروُا بِطَلْعَتِهِ النَّبِيَّ فَهَلَّلوُا فَافْتَنَّ فيهِ النّاظِروُنَ فَاِصْبَعٌ پس حمله كرد، و قوت بازويش كه تذكره شجاعت حيدر صفدر مي‌كرد در آن لشكر اثر كرد و رجز خواند: نَحْنُ وَ بَيْتِ اللهِ اَوْلي بِالنَّبِي ضَرْبَ غُلامٍ هاشِميِ عَلوِيّ تَاللهِ لايَحْكُمُ فينَا ابْنُ الدَّعي اَنَا عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيًّ اَضْرِبُكُمْ بِالسَّيْفِ حَتّ يَنْثَي وَلا يَزالُ الْيَوْمَ اَحْمي عْنَ اَبي همي حمله كرد و آن لئيمان شقاوت انجام را طعمه شمشير آتشبار خود گردانيد. بهر جانب كه روي مي‌كرد گروهي را به خاك هلاك مي‌افكند، آنقدر از ايشان كشت تا آنكه صداي ضجه و شيون از ايشان بلند شد، و بعضي روايت كرده‌اند كه صد و بيست تن را به خاك هلاك افكند. اين وقت حرارت آفتاب و شدت عطش و كثرت جراحت و سنگيني اسلحه او را به تعب درآورد، علي اكبر عليه السلام از ميدان به سوي پدر شتافت. عرض كرد كه اي پدر تشنگي مرا كشت و سنگيني اسلحه مرا به تعب عظيم افكند آيا ممكن است كه بشربت آبي مرا سقايت فرمايي تا در مقاتله با دشمنان قوتي پيدا كنم؟ حضرت سيلاب اشك از ديده باريد و فرمود واغوثاه اي فرزند مقاتله كن زمان قليلي پس زود است كه ملاقات كني جدت محمد صلي الله عليه و آله را پس سيراب كند ترا به شربتي كه تشنه نشوي هرگز و در روايت ديگر است كه فرمود اي پسرك من بياور زبانت را پس زبان علي را در دهان مبارك گذاشت و مكيد و انگشتر خويش را بدو داد و فرمود كه در دهان خود بگذار و برگرد به جهاد دشمنان. فَاِنّي اَرْجُوانّضك لاتُمْسي حَتّي يَسْقيكَ جَدُّكَ بِكَاْسِهِ الاَوْفي شَرْبَهً لاتَظْمَا بَعْدَها اَبَداً پس جناب علي اكبر عليه السلام دست از جان شسته و دل بر خدا بسته به ميدان برگشت و اين رجز خواند: وَ ظَهَرَتْ مِنْ بَعْدِها مَصادِق جُمُوعَكُمْ اَوْ تُعْمَدَ الْبَوارِقُ الْحَرْبُ قَدْ باَنَتْ لَهاض الْحَقايِقُ وَاللهِ رَبّ الْعَرْشِ لانُفارِقُ پس خويشتن را در ميان كفار افكند و از چپ و راست همي زد و همي كشت تا هشتاد تن را به درك فرستاد، اين وقت مره بن منقذعبدي لعين فرصتي به دست كرده شمشيري بر فرق همايونش زد كه فرقش شكافته گشت و از كارزار افتاد. و موافق روايتي مره بن منفذ چون علي اكبر عليه السلام را ديد كه حمله مي‌كند و رجز مي‌خواند، گفت گناهان عرب بر من باشد اگر عبور اين جوان از نزد من افتاد پدرش را به عزايش نشانم، پس همينطور كه جناب علي اكبر عليه السلام حمله مي‌كرد به مره به منقذ برخورد مره لعين نيزه بر آن جناب زد و او را از پا در آورد. و به روايت سابقه پس سواران ديگر نيز علي (ع) را به شمشيرهاي خويش مجروح كردند تا يك باره توانائي از او برفت دست در گردن اسب در آورد و عنان رها كرد اسب او را در لشكر اعداء از اين سوي بدان سوي مي‌برد و بهر بيرحمي كه عبور مي‌كرد زخمي بر علي (ع) مي‌زد تا اينكه بدنش را با تيغ پاره پاره كردند. وَ قالَ اَبٌوالْفَرَجُ وَ جَعَلَ يَكرُّ كَرَّه بَعْدَ كَرَّهٍ حَتّي رُمِيَ بِسَهْمٍ فَوَقَعَ في حَلْقِهِ فَخَرَقَهُ وَ اَقْبَلَ يَنْقَلِبُ في دَمِهِ. و به روايت ابوالفرج همينطور كه شهزاده حمله مي‌كرد بر لشكر تيري به گلوي مباركش رسيد و گلوي نازنينش را پاره كرد. آن جناب از كار افتاد و در ميان خون خويش مي‌غلطيد و در اين اوقات تحمل مي‌كرد، تا آنگاه كه روح به گودي گلوي مباركش رسيد و نزديك شد كه به بهشت عنبر سرشت شتابد صدا بلند كرد: يا اَبَتاه عَلَيْكَ مِنّيِ السًّلامُ هذا جَدّي رَسُولُ اللله يَقْرَؤُكَ السَّلام وَ يَقُولُ عَجّلِ الْقُدُومَ اِلَيْنا. و به روايت ديگر ندا كرد: يا اَبَتاه هذا جَديّ رَسُولُ اللهِ صَلّي اللهُ عَلَيْهِ وَ الِهِ قَدْسَقاني بِكَاْسِهِ الاَوْفي شَرْبَه لااَضْمَأ بَعْدَها اَبَداً وَ هُوَ يَقُولُ العَجَلَ العَجَلَ فَاِنَّ لَكَ كَاساً مَذْخوُرَه حَتّي تَشْرِيَهَا السّاعَه. يعني اينك جد من رسول خدا صلي الله عليه و آله حاضر است و مرا از جام خويش شربتي سقايت فرمود كه هرگز پس از آن تشنه نخواهم شد و مي‌فرمايد: اي حسين تعجيل كن در آمدن كه جام ديگر از براي تو ذخيره كرده‌ام تا در اين ساعت بنوشي پس حضرت سيدالشهداء عليه السلام بالاي سر آن كشته تيغ ستم و جفا آمد، به روايت سيد بن طاوس صورت بر صورت او نهاد: شاعر گفته: شد جهان تار از قرآن ماه و مهر گفت كاي باليده سر و سرفراز كايمن از صياد تيرانداز نيست من در اين وادي گرفتار الم چهر عالمتاب بنهادش به چهر سر نهادش بر سر زنواي ناز اين بيابان جاي خواب ناز نيست تو سفر كردي و آسودي ز غم و فرمود خدا بكشد جماعتي را كه ترا كشند، چه چيز ايشان را جري كرده كه از خدا و رسول نترسيدند و پرده حرمت رسول را چاك زدند، پس اشگ از چشمهاي نازنينش جاري شد و گفت: اي فرزند عَلَي الدُنيا بَعَدَكَ العفَا بعد از تو خاك بر سر دنيا و زندگاني دنيا. شيخ مفيد ره فرموده اين وقت حضرت زينب سلام الله عليها از سراپرده بيرون آمد و با حال اضطراب و سرعت به سوي نعش جناب علي اكبر مي‌شتافت و ندبه بر فرزند برادر مي‌كرد، تا خود را به آن جوان رسانيد و خويش را بر روي او افكند، حضرت سر خواهر را از روي جسد فرزند خويش بلند كرد و به خيمه‌اش بازگردانيد و رو كرد به جوانان هاشمي و فرمود كه برداريد برادر خود را پس جسد نازنينش را از خاك برداشتند و در خيمه‌اي كه در پيش روي آن جنگ مي‌كردند گذاشتند. مؤلف گويد: كه در باب حضرت علي اكبر عليه السلام دو اختلافست. يكي آنكه در چه وقت شهيد گشته، شيخ مفيد و سيد بن طاوس و طبري و ابن اثير و ابوالفرج و غيره ذكر كرده‌اند كه اول شهيد از اهل بيت عليهم السلام علي اكبر بوده و تاييد مي‌كند كلام ايشان را زيارت شهداء معروفه السَّلامُ عَليكَ يا اَوّل قَتيل مِن نَسْلِ خَير سَليل ولكن بعضي از ارباب مقاتل اول شهيد از اهل بيت را عبدالله بن مسلم گفته‌اند و شهادت علي اكبر را در اواخر شهداء ذكر كرده‌اند. دوم اختلاف در سن شريف آن جنابست كه آيا در وقت شهادت هيجده ساله يا نوزده ساله بوده، و از ‍حضرت سيد سجاد عليه السلام كوچكتر بوده يا بزرگتر و به سن بيست و پنچ سالگي بوده؟ و مابين فحول علماء در اين باب اختلاف است، و ما در جاي ديگر اشاره باين اختلاف و مختار خود را ذكر كرديم و بهر تقدير اين مدتي كه در دنيا بود عمر شريف خود را صرف عبادت و زهادت و اطعام مساكين و اكرام وافدين وسعه در اخلاق و توسعه در ارزاق فرموده به حدي كه در مدحش گفته شده: مِنْ‌مُحْتَفٍ يَمْشي وَلاناعِلٍ (الابيات) لَمْ تَرَعَيْنُ نَظَرَتْ مِثْلَهُ و در زيارتش خوانده مي‌شود: اَلسَّلامَ عَلَيْكَ اَيُّهَا الصّدّيقُ وَ الشَّهيدُ الْمُكَرَّمُ وَ السَّيّدُ المُقَدَّمُ الّذَي عاشَ سَعيداً وَ ماتَ شَهيداً وَ‌ذَهَبَ فَقيداً فَلَمْ تَتَمَتَّعْ مِنَ الدُّنْيا اِلاّ بِالْعَمَلش الصّالِحِ وَ لَمْ تَتَشاغَلْ اِلاّ بِالْمَتْجَرش الرّابِحِ. و چگونه چنين نباشد آن جواني كه اشبه مردم باشد به حضرت رسالت پناه صلي الله عليه و آله و اخذ آداب كرده باشد از دو سيد جوانان اهل جنت، چنانچه خبر مي‌دهد از اين مطلب عبارت زيارت مرويه معتبره آن حضرت اّلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ و آيا والده آن جناب در كربلا بوده يا نبوده؟ ظاهر آنست كه نبوده و در كتب معتبره نيافتم در اين باب چيزي. و اما آنچه مشهور است كه بعد از رفتن علي اكبر عليه السلام به ميدان، حضرت حسين عليه السلام نزد مادرش ليلي رفت و فرمود برخيز و برو در خلوت دعا كن براي فرزندت كه من از جدم شنيدم كه مي‌فرمود دعاي مادر در حق فرزند مستجاب مي‌شود الخ به فرمايش شيخ ما تمام دروغست. شهادت عبدالله بن مسلم بن عقيل رضي الله عنه: محمد بن ابوطالب فرموده اول كسي كه از اهل بيت امام حسين عليه السلام به مبارزت بيرون شد عبدالله بن مسلم بود و رجز مي‌خواند و مي‌فرمود: وَفِقْيَه بادُوا عَلي دين النَّبِيّ لكِنْ خِيارٌ وَ كِرامُ النَّسَبِ اَلْيَوْمَ اَلْثي مُسْلِماً وَ هُوَاَبي لَيْسُوا بِقَوْمٍ عُرِفُوا بِالْكَذِبِ مِنْ هاشِمِ السّاداتِ اَهْل النَّسَب. پس كارزار كرد و نود و هشت نفر را در سه حمله به درك فرستاد، پس عمرو بن صبي او را شهيد كرد. رحمه الله عليه. ابوالفرج گفته كه مادرش رقيه دختر اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام بوده، و شيخ مفيد و طبري روايت كرده‌اند كه عمرو بن صبيح تيري به جانب عبدالله انداخت و عبدالله دست خود را سپر پيشاني خود كرد آن تير آمد و كف او را بر پيشاني او اندوخت، عبدالله نتوانست دست خود را حركت دهد پس ملعوني ديگر نيزه بر قلب مباركش زد و او را شهيد كرد. ابن اثير گفته كه فرستاد مختار جمعي را براي گرفتن زيد بن رقاد، و ابن زيد مي‌گفت كه من جواني از اهل بيت امام حسين عليه السلام را كه نامش عبدالله بن مسلم را تيري زدم در حاليكه دستش بر پيشانيش بود وقتي او را تير زدم شنيدم كه گفت خدايا اين جماعت ما را قليل و ذليل شمردند خدايا بكش ايشان را همچنان كه كشتند ايشان ما را، پس تير ديگري به او زده شد پس من رفتم نزد او ديدم او را كه مرده است تير خود را بر دل او زده بودم از دل او بيرون كشيدم و خواستم آن تير را كه بر پيشانيش جاي كرده بود بيرون آورم. بيرون نمي‌آمد. وَلَمْ اَزَلْ اَتَضَنَّضُ الأخَر عَنْ جَبْهَتِهِ حَتّي اَخَذْتُهُ وَ بَقِيَ النَّصْل پس پيوسته او را حركت دادم تا بيرون آوردم چون نگاه كردم ديدم پيكان تير در پيشانيش مانده و تير از ميان پيكان بيرون آمده. بالجمله اصحاب مختار به جهت گرفتن او آمدند، زيد بن رقاد با شمشير به سوي ايشان بيرون آمد، ابن كامل كه رئيس لشكر مختار بود لشكر را گفت كه او را نيزه و شمشير نزنيد بلكه او را تيرباران و سنگ باران نمائيد، پس چندان تير و سنگ بر او زدند كه بر زمين افتاد پس بدن نحسش را آتش زدند در حالي كه زنده بود و نمرده بود. و بعضي از مورخين گفته‌اند كه بعد از شهادت عبدالله بن مسلم آل ابوطالب جملگي به لشكر حمله آوردند، جناب سيدالشهداء عليه السلام كه چنين ديد ايشان را صيحه زد و فرمود: صَبْراً عَلَي الْمَوتِ يابَني عمومتي. هنوز از ميدان برنگشته بودند كه از بين ايشان محمد بن مسلم به زمين افتاد و كشته شد. رضوان الله عليه، و قاتل او ابومرهم ازدي و لقيط بن اياس جهني بود. شهادت محمد بن عبدالله بن جعفر رضي الله عنه: محمد بن عبدالله جعفر رضي الله عنهم به مبارزت بيرون شد و اين رجز خواند: فِعالَ قَوْمٍ في الرَّدي عُمْيان وَ مُحْكَمِ التَّنْزيلِ وَالتّبْيانِ اَشْكُو اِلَي اللهِ مِنَ الْعُدوانِ قَدْ بَدَّلُوا مَعالِمَ الْقُرْانِ وَ اَظْهَروُا الْكُفْر مَعَ الّطُغْيانِ. پس ده نفر را به خاك هلاك افكند، پس عامر بن نهشل تميمي او را شهيد كرد. ابوالفرج گفته كه مادرش خَوْصا بنت حفص از بكر بن وائل است، و سليمان بن قته اشاره به شهادت او كرده و در مرثيه خود كه گفته: قَدْ عَلَوْهُ بصِارِمٍ مَصْقُولٍ بِدُمُوع تَسيلُ كَلّ مَسيْلٍ وَ سَمِيّ النَّبِيّ غوُدِرَ فيهْم فَاِذا ما بَكيتُ عَيْني فَجُودي شهادت عون بن عبدالله بن جعفر رضي الله عنه: قالَ الطَّبَري فَاعْتَوَرَهُمُ النّاسُ مِنْ كُلّ جانِبِ فَحَمَلَ عَبْدُاللهِ بْنِ قُطْنَهِ الطّايّي ثُمَّ النَّبْهانيّ عَلي عَوْنِ بْنِ عَبْدِاللهِ بْنِ جًعْفَر بْنِ اَبيطالبِ رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ. و در مناقب است كه عون به مبارزت بيرون شد و آغاز جدال كرد و اين رجز خواند: شَهيد صِدْق فيِ الْجنانِ اَزْهَرٍ كَفي بِهذا شَرَفاً فيِ الْمَحْشَرِ اِنْ تُنْكروُني فَاَنَا ابْنُ جَعْفَرٍ يَطير فيها بِجَناحٍ اَخْضَرٍ پس قتال كرد و سه تن سوار و هيجده تن از پيادگان از مركب حيوه پياده كرد، آخرالامر به دست عبدالله به قطنه شهيد گرديد. ابوالفرج گفته كه مادرش زينب عقيله دختر اميرالمومنين عليه السلام بنت فاطمه بنت رسول الله (ص) مي باشد، و سليمان بن قته به او اشاره كرده در قول خود: لَيْسَ فيما يَنوُبَهُمْ بِخَذوُلٍ بي فَبَكي عَلَي الْمُصابِ الطَّويلِ وَ انْدُي اِنْ بَكَيْتِ عَوْناً اَخاهُ فَلَمَعْري لَقَدْ اُصيبَ ذَوُ و الْقُرْ (و في الزياره التي زاربها المرتضي علم الهدي رحمه الله:) اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَوْنَ عَبْدِاللهِ بْنِ جَعْفَرِ بْنِ اَبيطالبٍ السَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ النّاشي في حِجْرِ رَسُولِ صَلي اللهِ عَلَيِه وَ آلِهِ وَ الْمُقْتَدي بِاخْلاقِ رَسُولِ الله وَ الذّآبّ عَنْ حَريمِ رَسُولِ اللهِ صَبِيّاً وَ الذّآئِدِ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللهِ صَلّي اللهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مُباشِراً لِلحُتُوفِ مُجاهِداً بالسُّيُوفِ قَبْلَ اَنْ يَقْوِيَ جِسْمُهُ وَ يَشْتَدَّ عَظْمُهُ وَ يَبْلُغَ اَشُدَّهُ (اِلي اَنْ قالَ) فَتَقَرَّبْتَ وَالمنايا داِنيّه وَ زَحَفْتَ وَالنَّفْسُ مُطْمَئِنَّه طَيّبَه تَلْقي بِوْجِهِكَ بِوادرَ السّهامِ وَ تُباشِرُ بِمُهْجَتِكَ حَدَّ الْحِسامِ حَتَّي وَ فَدْتَ اِلَي اللهِ تَعالي بِاَحْسَنِ عَمَلِ الخ. و ديگر از شهداء اهل بيت (ع) عبدالرحمن بن عقيل است كه به مبارزت بيرون شد و رجز خواند: مِنْ هاشِم وَ هاشِمٌ اِخْواني هذا حُسَيْنُ شامِخُ الْبُنْيانِ اَبي عَقيلٌ فَاعْرِ فوُامَكاني كَهُولُ صِدْقٍ سادَهُ الاَقْرانِ وَ سَيّدُ الشًّيْبِ مَعَ الشُّبانِ پس هفده تن از فرسان لشكر را به خاك هلاك افكند، آنگاه به دست عثمان خالد جهني به درجه رفيعه شهادت رسيد. طبري گفته كه گرفت مختار در بيابان دو نفري را كه شركت كرده بودند در خون عبدالرحمن بن عقيل و در برهنه كردن بدن او پس گردن زد ايشان را، آنگاه بدن نحسشان را به آتش سوزانيد. و ديگر ... جعفر بن عقيل است رحمه الله كه به مبارزت بيرون شد و رجز خواند: كِمْ مَعْشَرِ في هاشِمٍ مِنْ غالِبٍ هذا حُسَيْنٌ اَطْيَب الاَطايِبِ اَنَا الْغُلامُ الاْبْطَحِيُّ الطّالِبيّ وَ نَحْنُ حَقاً سادَه الذَّوائِبِ پس دو نفر و به قولي پانزده سوار را به قتل رسانيد و به دست بشر بن سوط همداني به قتل رسيد. و ديگر عبدالله الاكبر بن عقيل كه عثمان بن خالد و مردي از همدان او را به قتل رسانيدند. و محمد بن مسلم بن عقيل رضي الله عنه را ابومرهم ازدي و لقيط بن اياس جُهني شهيد كرد. و محمد بن ابي سعيد بن عقيل رحمه الله را لقيط بن ياسر جهني بزخم تير شهيد كرد. مؤلف گويد: كه بعد از شهادت جناب علي اكبر عليه السلام ذكر شهادت عبدالله بن مسلم بن عقيل شد، پس آنچه از آل عقيل در ياري حضرت امام حسين عليه السلام به روايات معتبره شهيد شدند با جناب مسلم هفت تن به شمار مي‌رود، و سليمان بن قته نيز عدد‌ آنها را هفت تن ذكر كرده، چنانچه گفته در مرثيه امام حسين عليه السلام: فَانْذُ بي اِنْ بَكَيْتَ ال الرََّسُولِ قَدْ اُصيبُوا وَسَبْعَه لِعَقيلٍ عَيْنُ جُودي بِعَبْرهٍ وَ عَويلٍ سِنَّه كَلُّهُمْ لِصُلْبِ عَلِيّ شهادت اولاد اميرالمومنين عليه السلام: جناب ابوالفضل العباس عليه السلام چون ديد كه بسياري از اهل بيتش شهيد گرديد رو كرد به برادران خود عبدالله و جعفر و عثمان فرزندان اميرالمومنين عليه السلام از مادر خود ام البنين و فرمود: تَقَّدمُوا بِنَفْسي اَنْتُمْ فَحامُوا عَنْ سّيّدِكُمْ حَتّي تَمُوتُوا دُونَهُ فَتَقَدَّمُوا جَميعاً فَصاروُا اَمامَ الْحُسَيْنِ عَلَيْه السَّلام يَقُونَهُمْ بِوُجُوهِهْمِ وَ تُحُورِهْمِ. يعني جناب ابوالفضل عليه السلام با برادران خويش فرمود اي برادران من جان من فداي شماها باشد پيش بيفتيد و برويد در جلو سيد و آقايتان خود را سپر كنيد و آقاي خود را حمايت كنيد و از جاي خود حركت نكنيد تا تمامي در مقابل او كشته گرديد. برادران ابوالفضل عليه السلام اطاعت فرمايش برادر خود نمودند تمامي رفتند در پيش روي امام حسين عليه السلام ايستادند و جان خود را و قايه جان بزرگوار نمودند، و هر تير و نيزه و شمشير كه مي‌آمد به صورت و گلوي خويش خريدند. فَحَمَلَ هانيِ بْنُ ثَبيتِ الْحَضْرَمِيِ عَلي عَبْدِالله بْنِ عَلِيّ عَلَيْه السَّلام فَقَتََلَهُ ثُمَّ حَمَلّ عَلي اَخيهِ جَعْفَرَبْنِ عَلِيّ عَلَيْه السَّلام فَقَتَلَهُ اَيْضاً وَرَمي يَزيدُ الاَصْبَحيُ عُثْمانَ بْنَ عَليّ عَلَيْه السَّلام بِسَهْمٍ فَقَتَلَهُ ثُمَّ خَرَجَ اِلَيْهِ فَاحْتَزَّ رَاْسَهُ وَ بَقَي الْعَبّاسُ بْنُ عَلِيّ قائماَ اَمامَ الْحُسَيْنِ يُقاتِلٌ دُونَهُ وَ يميلُ مَعَهُ حَيْثُ مالَ حَتَّي قُتِلَ سَلامُ اللهِ عَلَيْه. مؤ‌لف گويد: اين چند سطر كه در مقتل اولاد اميرالمومنين عليه السلام نقل كردم از كتاب ابوحنيفه دينوري بود كه هزار سال بيشتر است آن كتاب نوشته شده ولكن در مقاتل ديگر است كه عبدالله تقدم جست و رجز خواند: ذاكَ عَليُّ الخَيْر ذوالْفِعالِ في كُلَ يَومِ ظاهِرُ الاَهوالِ اَنَا ابْنُ ذِي النَّجْدَهِ والاِفضالِ سَيفُ رسول اللهِ ذوالنّكالِ پس كارزار شديدي نمود تا آنكه هاني بن ثبيت حضرمي او را شهيد كرد بعد از آنكه دو ضربت مابين ايشان رد و بدل شد. و ابوالفرج گفته كه سن آن جناب در آن روز به بيست و پنج سال رسيده بود. پس از آن جعفر بن علي عليه السلام به ميدان آمد و رجز خواند: اِبْنُ عَلِيّ الْخَيْرِ ذُوالنَّوالِ اَحْمي حُسَيْناً ذِي النَّديَ الْمِفْضال اِنّي اَنَا جَعْفَرُ ذُوالْمَعالي حَسْبي بِعَمَي جَعْفَرٌ والْخالِ هاني بن ثبيت بر او حمله كرد و او را شهيد نمود. و ابن شهر آشوب فرموده كه خولي اصبحي تيري به جانب او انداخت و آن بر شقيقه يا چشم او رسيد و ابوالفرج از حضرت باقر عليه السلام روايت كرده كه خولي جعفر را شهيد كرد. پس عثمان بن علي عليه السلام به مبارزت بيرون شد و گفت: شَيْخي عَلِيٌّ ذُوالْفَعالِ الطَّاهِرِ وَ سَيّدُ الصّغارِ وَالأكابِرِ اِنّي اَنَا عُثْمانُ ذُوالْمَفاخِرِ هذا حُسَيْنٌ سَيّدُ الاَخايِرِ و كارزار كرد تا خولي اصبحي تيري بر پهلوي او زد و او را از اسب به زمين افكند، پس مردي از بني دارم بر او تاخت و او را شهيد ساخت (ره) و سر مباركش را از تن جدا كرد و نقل شده كه سن شريفش در آن روز به بيست و يكسال رسيده و وقتي كه متولد شده بود اميرالمومنين عليه السلام فرموده بود كه او را به نام برادر خود عثمان بن مظعون نام نهادم. مؤلف گويد: عثمان بن مظعون (بظاء معجمه و عين مهلمه) يكي از اجلاء صحابه كبار و از خواص حضرت رسول صلي الله عليه و آله است و حضرت او را خيلي دوست مي‌داشت و بسيار جليل و عابد و زاهد بوده به حدي كه روزها صائم و شبها به عبادت قائم و جلالت شأنش زياده از آنست كه ذكر شود، در ذي الحجه سنه دو هجري در مدينه طيبه وفات كرد، گويند او اول كسي است كه در بقيع مدفون شد. و روايت شده كه حضرت رسول صلي الله عليه و آله بعد از مردن وي او را بوسيد، و چون ابراهيم فرزند آن حضرت وفات كرد فرمود ملحق شو به سلف صالحت عثمان بن مظعون. سيد سمهوري در تاريخ مدينه گفته: ظاهر آنست كه دختران پيغمبر صلي الله عليه وآله جميعاً در نزد عثمان بن مظعون مدفون شده باشند زيرا كه حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله در وقت دفن عثمان بن مظعون سنگي بالاي سر قبرش براي علامت گذاشت و فرمود به اين سنگ نشان مي‌كنم قبر برادرم را و دفن مي‌كنم در نزد او هر كدام كه بميرد از اولادم انتهي. شهادت ابوبكر بن علي عليه السلام: اسمش معلوم نشده، مادرش ليلي بنت مسعود بن خالد است و در مناقب گفته كه به مبارزت بيرون شد و اين رجز خواند: مِنْ هاشِمِ الْخَيْرِ الْكَريمِ الْمُفْضِل عَنْهُ نحامي بِالْحِسامِ الْمُصْقَلِ شَيْخي عَلِيٌّ ذُوالفِقارِ الاَطْوَلِ هذا حُسَيْنُ بْنُ النَّبّي الْمُرْسَل تَفْديهِ نَفسي مِنْ اَخ مُبَحَّلِ و پيوسته جنگ كرد تا زجربن بدر و به قولي عقبه غنوي او را شهيد كرد ره و از مدائني نقل شده كه كشته او را در ميان ساقيه‌اي يافتند و ندانستند چه كسي او را به قتل رسانيد. سيد بن طاوس ره روايت كرده كه حسن مثني در روز عاشورا مقابل عمويش امام حسين (ع) كارزار كرد و هفده نفر از لشكر مخالفين به قتل رسانيد و هيجده جراحت بر بدنش وارد آمد روي زمين افتاد، اسماء بن خارجه خويش مادري او، او را به كوفه برد و زخمهاي او را مداوا كرد تا صحت يافت پس او را به مدينه حمل نمود. شهادت طفلي از آل امام حسين عليه السلام: ارباب مقاتل گفته‌اند كه طفلي از سراپرده جناب امام حسين عليه السلام بيرون شد كه دو گوشواره از دُرّ در گوش داشت و از وحشت و حيرت به جانب چپ و راست مي‌نگريست و چندان از آن واقعه هولناك در بيم و اضطراب بود كه گوشواره‌هاي او از لرزش سر و تن لرزان بود. در اين حال سنگين دلي كه او را هاني (لعين) ابن ثبيت مي‌گفتند بر او حمله كرد و او را شهيد نمود. و گفته‌اند كه در وقت شهادت آن طفل شهربانو مدهوشانه به او نظر مي‌كرد و ياراي سخن گفتن و حركت كردن نداشت. لكن مخفي نماند كه اين شهربانو غير والده امام زين العابدين عليه السلام است چه آن مخدره در ايام ولادت فرزندش وفات كرد. و ابوجعفر طبري شهادت اين طفل را به نحو ابسط نوشته و ما عبارت او را به عينها در اينجا درج مي‌كنيم: رَوي اَبُوجَعْفَرِ الطَّبَريُّ عَنْ‌هُشام الْكَلْبِيّ حَدَّثَني اَبُو هُذَيْلٍ رَجُلٌ مِنَ السَّكُونِ عَنْ هانِي بْنِ ثَبيتِ الْحَضْرَمِيّ قالَ رَاَيْتُهُ جالِساً في مَجْلِسِ الْحَضْرَ ميينَ في زَمانِ خالِدِبْنِ عَبْدِاللهِ وَ هُوَ شَيْخٌ كَبيرٌ قالَ فَسَمُعْتُهُ وَ هُوَ يَقُولُ كُنْتُ مِمَّنْ شَهِدَ قَتْلَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلامُ قالَ فَوَاللهِ اِنّي لَواقِف عاشِرُ عَشَرَه لَيْسَ مِنّا رَجُلٌ اِلاّ عَلي فَرَسٍ وَ قَدْ جالَتِ الْخَيْلُ وَ تَصَعْصَتْ اذِخَرَجَ غُلامٌ مِنْ الِ الْحُسَيْنِ عَلَيْه السَّلام وَ هُوَ مُمْسِكُ بِعُودٍ مِنْ تِلْكَ اَلابْنِيَيِه عَلَيْه ازارٌ وَ قَميصٌ وَ هُوَ مَذْعُورٌ يَلْتَفِتُ يَميناً وَ شِمالاً فَكَانّي اَنْظُرُ الي دُرَّتَيْنِ في اُذُنَيْهِ تُذَبْذَبانِ كُلَّما الْتَفَتَ اِذْ‌ اَقْبَلَ رَجُلٌ يَرْكُضُ حَتّي اِذادَني مِنْهُ مالَ عَنْ فَرَسِه ثُمَّ اقْتَصَدَ الْغُلامُ فَقَطَعَهُ بِالسَّيف قالَ هُشامُ قالَ السَّكُونّي هاني بْنِ ثَبيت هُو صاحب الغُلام فَلَمّا عُتِبَ عَلَيْه كَنّي عَنْ نَفْسِهِ. برگرفته از کتاب منتهی الامال ، اثر حاج شیخ عبّاس قمی


برچسب ها :

شهادت جناب قاسم بن الحسن بن علی بن ابيطالب عليه السلام سهيل سر زده گفتي مگر ز سمت يمن رخ چو ماه تمام و قدي چو سرو چمن نمود در بر خود پيرهن به شكل كفن ز برج خيمه برآمد چو قاسم بن حسن ز خيمگاه به ميدان كين روان گرديد گرفت تيغ عدو سوز را به كف چون هلال قاسم بن الحسين عليه السلام به عزم جهاد قدم به سوي معركه نهاد، چون حضرت سيدالشهداء عليه السلام نظرش بر فرزند برادر افتاد كه جان گرامي بر كف دست نهاده آهنگ ميدان كرده، بي‌تواني پيش شد و دست به گردن قاسم درآورد و او را در بر كشيد و هر دو تن چندان بگريستند كه در روايت وارد شده حَتّي غٌشِي عَلَيْهِما، پس قاسم گريست و دست و پاي عم خود را چندان بوسيد تا اذن حاصل نمود، پس جناب قاسم عليه السلام به ميدان آمد در حالي كه اشكش به صورت جاري بود و مي‌فرمود: سِبْطِ النَّبِيّ الْمُصْطَفي الْمُؤْتَمِن بَيْنَ اُناسٍ لاسُقُوا صَوْبَ المَزنِ اِنْ تَنْكرُوٌني فَانَا اْبنُ الْحَسَنِ هذا حُسَيْنٌ كَالْاَسيرالْمُرْتَهَن پس كارزار سختي نمود و به آن صغر سن و خردسالي سي و پنج تن را به درك فرستاد. حميد بن مسلم گفته كه من در ميان لشكر عمر سعد بودم پسري ديدم كه به ميدان آمده گويا صورتش پاره ماه است و پيراهن و ازاري در برداشت و نعليني در پا داشت كه بند يكي از آنها گيسخته شده بود و من فراموش نمي‌كنم كه بند نعلين چپش بود، عمرو بن سعد ازدي گفت: به خدا سوگند كه من بر اين پسر حمله مي‌كنم و او را به قتل مي‌رسانم، گفتم سبحان الله اين چه اراده است كه نموده‌اي؟ اين جماعت كه دور او را احاطه كرده‌اند از براي كفايت امر او بس است ديگر ترا چه لازم است كه خود را در خون او شريك كني؟ گفت به خدا قسم كه از اين انديشه برنگردم، پس اسب برانگيخت و رو برنگردانيد تا آنگاه كه شمشيري بر فرق آن مظلوم زد و سر او شكافت پس قاسم به صورت بر روي زمين افتاد و فرياد برداشت كه يا عماه چون صداي قاسم به گوش حضرت امام حسين عليه السلام رسيد تعجيل كرد مانند عقابي كه از بلندي به زير آمد صفها را شكافت و مانند شير غضبناك حمله بر لشكر كرد تا به عمرو (لعين) قاتل جناب قاسم رسيد، پس تيغي حواله آن ملعون نمود، عمرو دست خود را پيش داد حضرت دست او را از مرفق جدا كرد پس آن ملعون صيحه عظيمي زد. لشكر كوفه جنبش كردند و حمله آوردند تا مگر عمرو را از چنگ امام عليه السلام بربايند همينكه هجوم آوردند بدن او پامال سم ستوران گشت و كشته شد. پس چون گرد و غبار معركه فرو نشست ديدند امام عليه السلام بالاي سر قاسم است و آن جوان در حال جان كندنست و پاي به زمين مي‌سايد و عزم پرواز به اعلي عليين دارد و حضرت مي‌فرمايد سوگند با خداي كه دشوار است بر عم تو كه او را بخواني و اجابت نتواند و اگر اجابت كند اعانت نتواند و اگر اعانت كند ترا سودي نبخشد، دور باشند از رحمت خدا جماعتي كه ترا كشتند. هذا يَوْم وَاللهِ كَثُرَواتِرُهُ وَ قَلَّ ناصِرُهُ. آنگاه قاسم را از خاك برداشت و در بر كشيد و سينه او را به سينه خود چسبانيد و به سوي سراپرده روان گشت در حالي كه پاهاي قاسم در زمين كشيده مي‌شد. پس او را برد در نزد پسرش علي بن الحسين عليه السلام در ميان كشتگان اهلبيت خود جاي داد، آنگاه گفت بارالها تو آگاهي كه اين جماعت مار ا دعوت كردند كه ياري ما كنند اكنون دست از نصرت ما برداشته و با دشمن ما يار شدند، اي داور دادخواه اين جماعت را نابود ساز و ايشان را هلاك كن و پراكنده گردان و يكتن از ايشان را باقي مگذار، و مغفرت و آمرزش خود را هرگز شامل حال ايشان مگردان. آنگاه فرمود اي عموزادگان من صبر نمائيد اي اهلبيت من شكيبائي كنيد و بدانيد بعد از اين روزخواري و خذلان هرگز نخواهيد ديد. مخفي نماند كه قصه دامادي جناب قاسم عليه السلام در كربلا و تزويج او فاطه بنت الحسين (ع) را صحت ندارد چه آنكه در كتب معتبره به نظر نرسيده و به علاوه آنكه حضرت امام حسين عليه السلام را دو دختر بوده چنانكه در كتب معتبره ذكر شده، يكي سكينه كه شيخ طبرسي فرمود: سيدالشهداء عليه السلام او را تزويج عبدالله كرده بود و پيش از آنكه زفاف حاصل شود عبدالله شهيد گرديد. و ديگر فاطمه كه زوجه حسن مثني بوده كه در كربلا حاضر بود چنانكه در احوال امام حسين عليه السلام به آن اشاره شده، و اگر استناداً به اخبار غير معتبره گفته شود كه جناب امام حسين عليه السلام را فاطمه ديگر بوده گوئيم كه او فاطمه صغري است و در مدينه بوده و او را نتوان با قاسم بن حسن عليهماالسلام بست و الله تعالي العالم. شيخ اجل محدث متتبع ماهر ثقه الاسلام آقاي حاج ميرزا حسين نوري نور الله مرقده در كتاب لؤلؤ و مرجان فرموده و به مقتضاي تمام كتب معتمده سالفه مولفه در فن حديث و انساب و سير نتوان براي حضرت سيدالشهداء عليه السلام دختر قابل تزويج بي‌شوهري پيدا كرد كه اين قضيه قطع نظر از صحت و قسم آن به حسب نقل و قوعش ممكن باشد. اما قصه زبيده و شهربانو و قاسم ثاني در خاك ري و اطراف آن كه در السنه عوام دائر شده، پس از آن خيالات واهيه است كه بايد در پشت كتاب رموز حمزه و ساير كتابهاي معجوله نوشت، و شواهد كذب بودن آن بسيار است، و تمام علماي انساب متفقند كه قاسم بن الحسن (ع) عقب ندارد انتهي كلامع رفع مقامه. بعضي از ارباب مقاتل گفته‌اند كه بعد از شهادت جناب قاسم عليه السلام بيرون شد به سوي ميدان عبدالله بن الحسن عليه السلام و رجز خواند: ضْرغامُ اجامٍ وَ لَيْثٌ قَسْوَرَه اَكيلُكُمْ بِالسًّيْفِ كَيْلَ السَّنْدَرَهِ اِنْ تُنْكِرُوني فَانَا ابْنُ حَيْدَرَه عَلَي الاَعادي مِثْلَ ريحٍ صَرْصَرَهٍ و حمله كرد و چهارده تن را به خاك هلاك افكند، پس هاني بن ثبيت خضرمي بر وي تاخت و او را مقتول ساخت پس صورتش سياه گشت. و ابوالفرج گفته كه حضرت ابوجعفر باقر عليه السلام فرموده كه حرمله بن كاهل اسدي او را به قتل رسانيد. مؤلف گويد: كه مقتل عبدالله را در ضمن مقتل جناب امام حسين عليه السلام ايراد خواهيم كرد انشاء‌الله تعالي. و ابوبكر بن الحسن (ع) كه مادرش ام ولد بوده و با جناب قاسم عليه السلام برادر پدر مادري بود، عبدالله بن عقبه غنوي او را به قتل رسانيد. و از حضرت باقر عليه السلام مرويست كه عقيه غنوي او را شهيد كرد،‌ و سليمان بن قته اشاره به او نمود در اين شعر: وَ في اَسَدٍ اُخْري تُعَدُّو تُذْكَرُ وَ عِنْدَ غَنِيّ قَطْرَه مِنْ دِمائِنا برگرفته از کتاب منتهی الامال ، اثر حاج شیخ عبّاس قمی


برچسب ها :

در بيان شهادت حضرت علی اکبر(ع) شهادت جناب ابوالحسن علي بن الحسين الاكبر سلام الله عليه مادر آنجناب ليلي بنت ابي مره بن عروه بن مسعود ثقفي است، و عروه بن مسعود يكي از سادات اربعه در اسلام و از عظماي معروفين است و او را مثل صاحب يس و شبيه‌ترين مردم به عيسي بن مريم گفته‌اند. و علي اكبر عليه السلام جواني خوش صورت و زيبا در طلاقت لسان و صباحت رخسار و سيرت و خلقت اشبه مردم بود به حضرت رسالت صلي الله عليه و آله شجاعت از علي مرتضي عليه السلام داشت، و به جميع محامد و محاسن معروف بود چنانكه ابوالفرج از مغيره روايت كرده كه يك روز معاويه در ايام خلافت خويش گفت سزاوارتر مردم به امر خلافت كيست؟ گفتند جز تو كسي را سزاوارتر ندانيم، معاويه گفت نه چنين است بلكه سزاوارتر براي خلافت علي بن الحسين عليه السلام است و جدش رسول خدا صلي الله عليه و آله است، و جامع است شجاعت بني هاشم و سخاوت بني اميه و حسن منظر و فخر و فخامت ثقيف را. بالجمله آن نازنين جوان عازم ميدان گرديد، و از پدر بزرگوار خود رخصت جهاد طلبيد، حضرت او را اذن كارزار داد. علي عليه السلام چون به جانب ميدان روان گشت آن پدر مهربان نگاه مأيوسانه به آن جوان كرد و بگريست و محاسن شريفش را به جانب آسمان بلند كرد و گفت: اي پروردگار من گواه باش بر اين قوم هنگامي كه به مبارزت ايشان مي‌رود جواني كه شبيه‌ترين مردم است در خلقت و خلق و گفتار با پيغمبر تو، و ما هر وقت مشتاق مي‌شديم به ديدار پيغمبر تو نظر به صورت اين جوان مي‌كرديم، خداوندا بازدار از ايشان بركات زمين را و ايشان را متفرق و پراكنده ساز و در طرق متفرقه بيفكن ايشان را و واليان را از ايشان هرگز راضي مگردان چه اين جماعت ما را خواندند كه نصرت ما كنند چون اجابت كرديم آغاز عداوت نمودند و شمشير مقاتلت بر روي ما كشيدند. آنگاه بر ابن سعد (ملعون) صيحه زد كه چه مي‌خواهي از ما، خداوند قطع كند رحم ترا و مبارك نفرمايد بر تو امر ترا و مسلط كند بر تو بعد از من كسي را كه ترا در فراش بكشد براي آنكه قطع كردي رحم مرا و قرابت مرا با رسول خدا صلي الله عليه و آله مراعات نكردي، پس به صوت بلند اين آيه مباركه را تلاوت فرمود: اِنَّ اللهَ اصْطفي آدمَ وَ نُوحاً وَ الَ اِبراهيمَ وَ الَ عِمرانَ عَلي العالمينَ ذُرِيّهً بَعضُها مِن بَعضٍ وَ اللهُ سَميعٌ علَيمٌ. و از آن سوي جناب علي اكبر عليه السلام چون خورشيد تابان از افق ميدان طالع گرديد و عرصه نبرد را به شعشه طلعتش كه از جمال پيغمبر (ص) خبر مي‌داد منور كرد. لَمّا بَدا بَيْنَ الصُّفُوفِ وَ كبًّرَوُا يُوْمي اِلَيْه بِها وَ عَيْنَ تَنْظُروُا ذَكَروُا بِطَلْعَتِهِ النَّبِيَّ فَهَلَّلوُا فَافْتَنَّ فيهِ النّاظِروُنَ فَاِصْبَعٌ پس حمله كرد، و قوت بازويش كه تذكره شجاعت حيدر صفدر مي‌كرد در آن لشكر اثر كرد و رجز خواند: نَحْنُ وَ بَيْتِ اللهِ اَوْلي بِالنَّبِي ضَرْبَ غُلامٍ هاشِميِ عَلوِيّ تَاللهِ لايَحْكُمُ فينَا ابْنُ الدَّعي اَنَا عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيًّ اَضْرِبُكُمْ بِالسَّيْفِ حَتّ يَنْثَي وَلا يَزالُ الْيَوْمَ اَحْمي عْنَ اَبي همي حمله كرد و آن لئيمان شقاوت انجام را طعمه شمشير آتشبار خود گردانيد. بهَر جانب كه روي مي‌كرد گروهي را به خاك هلاك مي‌افكند، آنقدر از ايشان كشت تا آنكه صداي ضجه و شيون از ايشان بلند شد، و بعضي روايت كرده‌اند كه صد و بيست تن را به خاك هلاك افكند. اين وقت حرارت آفتاب و شدت عطش و كثرت جراحت و سنگيني اسلحه او را به تعب درآورد، علي اكبر عليه السلام از ميدان به سوي پدر شتافت. عرض كرد كه اي پدر تشنگي مرا كشت و سنگيني اسلحه مرا به تعب عظيم افكند آيا ممكن است كه بشربت آبي مرا سقايت فرمايي تا در مقاتله با دشمنان قوتي پيدا كنم؟ حضرت سيلاب اشك از ديده باريد و فرمود واغوثاه اي فرزند مقاتله كن زمان قليلي پس زود است كه ملاقات كني جدت محمد صلي الله عليه و آله را پس سيراب كند ترا به شربتي كه تشنه نشوي هرگز و در روايت ديگر است كه فرمود اي پسرك من بياور زبانت را پس زبان علي را در دهان مبارك گذاشت و مكيد و انگشتر خويش را بدو داد و فرمود كه در دهان خود بگذار و برگرد به جهاد دشمنان. فَاِنّي اَرْجُو انّضك لاتُمْسي حَتّي يَسْقيكَ جَدُّكَ بِكَاْسِهِ الاَوْفي شَرْبَهً لاتَظْمَا بَعْدَها اَبَداً پس جناب علي اكبر عليه السلام دست از جان شسته و دل بر خدا بسته به ميدان برگشت و اين رجز خواند: وَ ظَهَرَتْ مِنْ بَعْدِها مَصادِق جُمُوعَكُمْ اَوْ تُعْمَدَ الْبَوارِقُ الْحَرْبُ قَدْ باَنَتْ لَهاض الْحَقايِقُ وَاللهِ رَبّ الْعَرْشِ لانُفارِقُ پس خويشتن را در ميان كفار افكند و از چپ و راست همي زد و همي كشت تا هشتاد تن را به درك فرستاد، اين وقت مره بن منقذعبدي لعين فرصتي به دست كرده شمشيري بر فرق همايونش زد كه فرقش شكافته گشت و از كارزار افتاد. و موافق روايتي مره بن منفذ چون علي اكبر عليه السلام را ديد كه حمله مي‌كند و رجز مي‌خواند، گفت گناهان عرب بر من باشد اگر عبور اين جوان از نزد من افتاد پدرش را به عزايش نشانم، پس همينطور كه جناب علي اكبر عليه السلام حمله مي‌كرد به مره به منقذ برخورد مره لعين نيزه بر آن جناب زد و او را از پا در آورد. و به روايت سابقه پس سواران ديگر نيز علي (ع) را به شمشيرهاي خويش مجروح كردند تا يك باره توانائي از او برفت دست در گردن اسب در آورد و عنان رها كرد اسب او را در لشكر اعداء از اين سوي بدان سوي مي‌برد و بهر بيرحمي كه عبور مي‌كرد زخمي بر علي (ع) مي‌زد تا اينكه بدنش را با تيغ پاره پاره كردند. وَ قالَ اَبٌوالْفَرَجُ وَ جَعَلَ يَكرُّ كَرَّه بَعْدَ كَرَّهٍ حَتّي رُمِيَ بِسَهْمٍ فَوَقَعَ في حَلْقِهِ فَخَرَقَهُ وَ اَقْبَلَ يَنْقَلِبُ في دَمِهِ. و به روايت ابوالفرج همينطور كه شهزاده حمله مي‌كرد بر لشكر تيري به گلوي مباركش رسيد و گلوي نازنينش را پاره كرد. آن جناب از كار افتاد و در ميان خون خويش مي‌غلطيد و در اين اوقات تحمل مي‌كرد، تا آنگاه كه روح به گودي گلوي مباركش رسيد و نزديك شد كه به بهشت عنبر سرشت شتابد صدا بلند كرد: يا اَبَتاه عَلَيْكَ مِنّيِ السًّلامُ هذا جَدّي رَسُولُ اللله يَقْرَؤُكَ السَّلام وَ يَقُولُ عَجّلِ الْقُدُومَ اِلَيْنا. و به روايت ديگر ندا كرد: يا اَبَتاه هذا جَديّ رَسُولُ اللهِ صَلّي اللهُ عَلَيْهِ وَ الِهِ قَدْسَقاني بِكَاْسِهِ الاَوْفي شَرْبَه لااَضْمَأ بَعْدَها اَبَداً وَ هُوَ يَقُولُ العَجَلَ العَجَلَ فَاِنَّ لَكَ كَاساً مَذْخوُرَه حَتّي تَشْرِيَهَا السّاعَه. يعني اينك جد من رسول خدا صلي الله عليه و آله حاضر است و مرا از جام خويش شربتي سقايت فرمود كه هرگز پس از آن تشنه نخواهم شد و مي‌فرمايد: اي حسين تعجيل كن در آمدن كه جام ديگر از براي تو ذخيره كرده‌ام تا در اين ساعت بنوشي پس حضرت سيدالشهداء عليه السلام بالاي سر آن كشته تيغ ستم و جفا آمد، به روايت سيد بن طاوس صورت بر صورت او نهاد: شاعر گفته: شد جهان تار از قرآن ماه و مهر گفت كاي باليده سر و سرفراز كايمن از صياد تيرانداز نيست من در اين وادي گرفتار الم چهر عالمتاب بنهادش به چهر سر نهادش بر سر زنواي ناز اين بيابان جاي خواب ناز نيست تو سفر كردي و آسودي ز غم و فرمود خدا بكشد جماعتي را كه ترا كشند، چه چيز ايشان را جري كرده كه از خدا و رسول نترسيدند و پرده حرمت رسول را چاك زدند، پس اشگ از چشمهاي نازنينش جاري شد و گفت: اي فرزند عَلَي الدُنيا بَعَدَكَ العفَا بعد از تو خاك بر سر دنيا و زندگاني دنيا. شيخ مفيد ره فرموده اين وقت حضرت زينب سلام الله عليها از سراپرده بيرون آمد و با حال اضطراب و سرعت به سوي نعش جناب علي اكبر مي‌شتافت و ندبه بر فرزند برادر مي‌كرد، تا خود را به آن جوان رسانيد و خويش را بر روي او افكند، حضرت سر خواهر را از روي جسد فرزند خويش بلند كرد و به خيمه‌اش بازگردانيد و رو كرد به جوانان هاشمي و فرمود كه برداريد برادر خود را پس جسد نازنينش را از خاك برداشتند و در خيمه‌اي كه در پيش روي آن جنگ مي‌كردند گذاشتند. مؤلف گويد: كه در باب حضرت علي اكبر عليه السلام دو اختلافست. يكي آنكه در چه وقت شهيد گشته، شيخ مفيد و سيد بن طاوس و طبري و ابن اثير و ابوالفرج و غيره ذكر كرده‌اند كه اول شهيد از اهل بيت عليهم السلام علي اكبر بوده و تاييد مي‌كند كلام ايشان را زيارت شهداء معروفه السَّلامُ عَليكَ يا اَوّل قَتيل مِن نَسْلِ خَير سَليل ولكن بعضي از ارباب مقاتل اول شهيد از اهل بيت را عبدالله بن مسلم گفته‌اند و شهادت علي اكبر را در اواخر شهداء ذكر كرده‌اند. دوم اختلاف در سن شريف آن جنابست كه آيا در وقت شهادت هيجده ساله يا نوزده ساله بوده، و از ‍حضرت سيد سجاد عليه السلام كوچكتر بوده يا بزرگتر و به سن بيست و پنچ سالگي بوده؟ و مابين فحول علماء در اين باب اختلاف است، و ما در جاي ديگر اشاره باين اختلاف و مختار خود را ذكر كرديم و بهر تقدير اين مدتي كه در دنيا بود عمر شريف خود را صرف عبادت و زهادت و اطعام مساكين و اكرام وافدين وسعه در اخلاق و توسعه در ارزاق فرموده به حدي كه در مدحش گفته شده: لَمْ تَرَعَيْنُ نَظَرَتْ مِثْلَهُ مِنْ‌مُحْتَفٍ يَمْشي وَلاناعِلٍ (الابيات) و در زيارتش خوانده مي‌شود: اَلسَّلامَ عَلَيْكَ اَيُّهَا الصّدّيقُ وَ الشَّهيدُ الْمُكَرَّمُ وَ السَّيّدُ المُقَدَّمُ الّذَي عاشَ سَعيداً وَ ماتَ شَهيداً وَ‌ذَهَبَ فَقيداً فَلَمْ تَتَمَتَّعْ مِنَ الدُّنْيا اِلاّ بِالْعَمَلش الصّالِحِ وَ لَمْ تَتَشاغَلْ اِلاّ بِالْمَتْجَرش الرّابِحِ. و چگونه چنين نباشد آن جواني كه اشبه مردم باشد به حضرت رسالت پناه صلي الله عليه و آله و اخذ آداب كرده باشد از دو سيد جوانان اهل جنت، چنانچه خبر مي‌دهد از اين مطلب عبارت زيارت مرويه معتبره آن حضرت اّلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ و آيا والده آن جناب در كربلا بوده يا نبوده؟ ظاهر آنست كه نبوده و در كتب معتبره نيافتم در اين باب چيزي. و اما آنچه مشهور است كه بعد از رفتن علي اكبر عليه السلام به ميدان، حضرت حسين عليه السلام نزد مادرش ليلي رفت و فرمود برخيز و برو در خلوت دعا كن براي فرزندت كه من از جدم شنيدم كه مي‌فرمود دعاي مادر در حق فرزند مستجاب مي‌شود الخ به فرمايش شيخ ما تمام دروغست.


برچسب ها :

در بيان وقايع صبح عاشورا و خطبه حضرت چون شب عاشورا به پايان رسيد و سپيدة روز دهم محرم دميد حضرت سيدالشهداء عليه السلام نماز بگذاشت پس از آن به تعبيه صفوف لشكر خود پرداخت و به روايتي فرمود كه تمام شماها در اين روز كشته خواهيد شد و جز علي بن الحسين (ع) كس زنده نخواهد ماند و مجموع لشكر آن حضرت سي و دو نفر سوار و چهل تن پياده بودند و به روايت ديگر هشتاد و دو پياده، و به رواتي كه از جناب امام محمد باقر عليه السلام وارد شده چهل و پنج نفر سوار و صد تن پياده بودند و سبط ابن الجوزي در تذكره نيز همين عدد را اختيار كرده و مجموع لشكر پسر سعد شش هزار تن و موافق بعضي مقاتل بيست هزار و بيست و دو هزار و به روايتي سي هزار نفر وارد شده است و كلمات ارباب سير و مقاتل در عدد سپاه آن حضرت و عسكر عمر سعد اختلاف بسيار دارد پس حضرت صفوف لشكر را به اين طرز آراست زهيربن قين را در ميمنه بازداشت، و حبيب بن مظاهر را در ميسرة اصحاب خود گماشت و رايت جنگ را با برادرش عباس عطا فرمود و موافق بعض كلمات بيست تن با زهير در ممينه و بيست تن با حبيب در ميسره بازداشت و خود با ساير سپاه در قلب جا كرد و خيام محترم را از پس پشت انداختند، و امر فرمود كه هيزم و ني‌هائي را كه اندوخته بودند در خندقي كه اطراف خيام كنده بودند ريختند و آتش در آنها افروختند براي آنكه آن كافران را مانعي باشد از آنكه به خيام محترم بريزند. و از آن سوي نيز عمر سعد لشكر خود را مرتب ساخت ميمنه سپاه را به عمر و بن الحجاج سپرد و شمر ملعون ذي الجوشن را در ميسره جاي داد و عروه بن قيس را بر سواران گماشت و شبث بن ربعي را با رجاله بازداشت، و رايت جنگ را با غلام خود در يد گذاشت. و روايتست كه امام حسين عليه السلام دست به دعا برداشت و گفت: اًللهم اَنْتَ ثِقَتي في كُلّ كَرْبٍ وَ اَنْتَ رَجائي في كُلّ شِدَّهٍ وَ اَنْتَ لي في كُلّ اَمْرٍ نَزَلَ بي ثِقَهٌ وَعُدَّه كَمْ مِنْ هَمََّ يَضْعُفُ فيِه الْفُؤادُ وَ َتقِلُّ فيهِ الْحلَيهُ وَ يَخْذُلُ فيهِ الصَّديقُ وَ يَشْمَتُ فيهِ الْعَدُوُّا اَنْزَلْتُهُ بِكَ وَ شكَوْتُهُ اِلَيْكَ رَغَبَهً مِنّي اِلَيْكَ عََّمْن سِواكَ فَفَرَّجْتَهُ عَنّي وّ َكَشْفَتهُ فَاَنْتَ َوِلُّي كُلّ نِعْمَهٍ و صاحِبُ كُلّ حَسَنَهٍ وِ ُمْنَتهي كُلّ رَغْبَهٍ. اين وقت از آن سوي لشكر پسر سعد جنبش كردند و در گرداگرد لشکر امام حسين عليه السلام جولان دادند از هر طرف كه مي‌رفتند آن خندق و آتش افروخته را مي‌ديدند. پس شمر ملعون به صداي بلند فرياد برداشت كه اي حسين پيش از آنكه قيامت رسد شتاب كردي به آتش، حضرت فرمود اين گوينده كيست گويا شمر است، گفتند بلي جز او نيست، فرمود اي پسر آن زني كه بزچراني مي‌كرده تو سزاوارتري به دخول آتش. مسلم بن عوسجه خواست تيري به جانب آن ملعون افكند آن حضرت رضا نداد و منعش فرمود، عرض كرد رخصت فرما تا او را هدف تير سازم همانا او فاسق و از دشمنان خدا و از بزرگان ستمكاران است و خداوند مرا بر او تمكين داده حضرت فرموده مكروه مي‌دارم كه من با اين جماعت ابتدا به مقاتلت كنم. اين وقت حضرت امام حسين عليه السلام راحله خويش را طلبيد و سوار شد و به صوت بلند فرياد برداشت كه مي‌شنيدند صداي آن حضرت را بيشتر مردم و فرمود آنچه حاصلش اينست: اي مردم به هواي نفس عجلت مكنيد و گوش به كلام من دهيد تا شما را بدانچه سزاوار است موعظت بگويم و عذر خودم را بر شما ظاهر سازم پس اگر با من انصاف دهيد سعادت خواهيد يافت و از در انصاف بيرون شويد، پس آراي پراكنده خود را مجتمع سازيد و زير و بالاي اين امر را به نظر تامل ملاحظه نمائيد تا آنكه امر بر شما پوشيده و مستور نماند پس از آن بپردازيد به من و مرا مهلت مدهيد. همانا ولي من خداوندي كه قرآن را فرو فرستاده و اوست متولي امور صالحان. راوي گفت كه چون خواهران آن حضرت اين كلمات را شنيدند صيحه كشيدند و گريستند و دختران آن جناب نيز به گريه درآمدند، پس بلند شد صداهاي ايشان حضرت امام حسين عليه السلام فرستاد به نزد ايشان برادر خود عباس بن علي (ع) و فرزند خود علي اكبر را و فرمود به ايشان كه ساكت كنيد زنها را، سوگند به جان خودم كه بعد از اين گريه ايشان بسيار خواهد شد. و چون زنها ساكت شدند آن حضرت خداي را حمد و ثنا گفت به آنچه سزاوار اوست و درود فرستاد بر حضرت رسول و ملائكه و رسولان خدا عليهم السلام و شنيده نشد هرگز متكلمي پيش از آن حضرت و بعد از او به بلاغت او. پس فرمود اي جماعت نيك تأمل كنيد و ببينيد كه من كيستم و با كه نسبت دارم آنگاه با خويشتن آئيد و خويشتن را ملامت كنيد و نگران شويد كه آيا شايسته است براي شما قتل من و هتك حرمت من آيا من نيستم پسر دختر پيغمبر شما، آيا من نيستم پسر وصي پيغمبر و ابن عم او و آن كسي كه اول مؤمنان بود كه تصديق رسول خدا صلي الله عليه و آله نمود، به آنچه از جانب خدا آورده بود، آيا حمزه سيدالشهداء عم من نيست؟ آيا جعفر كه با دو بال در بهشت پرواز مي‌كند عم من نيست؟ ايا به شما نرسيده كه پيغمبر صلي الله عليه و آله در حق من و برادرم حسن (ع) فرمود كه ايشان دو سيد جوانان اهل بهشتند؟ پس اگر سخن مرا تصديق كنيد اصابه حق كرده باشيد، به خدا سوگند كه هرگز سخن دروغ نگفته‌ام از زماني كه دانستم خداوند دروغگو را دشمن مي‌دارد، و با اين همه اگر مرا تكذيب مي كنيد پس در ميان شما كساني مي‌باشند كه از اين سخن آگهي دارند، اگر از ايشان بپرسيد به شما خبر مي‌دهند، بپرسيد از جابر بن عبدالله انصاري، و ابوسعيد خدري، و سهل بن سعد ساعدي، و زيد بن ارقم، و انس بن مالك تا شما را خبر دهند، همانا ايشان اين كلام را در حق من و برادرم حسن از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيده‌اند. آيا اين مطلب كافي نيست شما را در آن كه حاجز ريختن خون من شود؟ شمر به آن حضرت گفت كه من خدا را از طريق شك و ريب بيرون صراط مستقيم عبادت كرده باشم اگر بدانم تو چه مي گوئي. چون حبيب سخن شمر را شنيد گفت اي شمر به خدا سوگند كه من ترا چنين مي‌بينم كه خداي را به هفتاد طريق از شك و ريب عبادت مي‌كني، و من شهادت مي‌دهم كه اين سخن را به جانب امام حسن عليه السلام راست گفتي كه من نمي‌دانم چه مي‌گوئي البته نمي‌داني چه آنكه خداوند قلب ترا به خاتم خشم مختوم داشته و به غشاوت غضب مستور فرموده. ديگر باره جناب امام حسين عليه السلام لشكر را خطاب نموده و فرمود: اگر بدانچه كه گفتم شما را شك و شبهه‌ايست آيا در اين مطلب هم شك مي‌كنيد كه من پسر دختر پيغمبر شما مي‌باشم؟ به خدا قسم كه در ميان مشرق و مغرب پسر دختر پيغمبري جز من نيست،‌خواه در ميان شما و خواه در غير شما، واي بر شما آيا كسي را از شما را كشته‌ام كه خون او را از من طلب كنيد؟ يا مالي را از شما تباه كرده‌ام؟ يا كسي را به جراحتي آسيب زده‌ام تا قصاص جوئيد؟ هيچ كس آن حضرت را پاسخ نگفت، ديگرباره ندا در داد كه اي شبث بن ربعي و اي حجاربن ابجر و اي قيس بن اشعث و اي زيدبن حارث مگر شما نبوديد كه براي من نوشتيد كه ميو‌ه‌هاي اشجار ما رسيده و بوستانهاي ما سبز و ريان گشته است اگر به سوي ما آيي از براي ياريت لشكرها آراسته‌ايم اين وقت قيس بن اشعث آغاز سخن كرد و گفت ما نمي‌دانيم چه مي‌گوئي ولكن حكم بني عم خود يزيد و ابن زياد را بپذير تا آنكه ترا جز به دلخواه تو ديدار نكند، حضرت فرمود لاوالله هرگز دست مذلت به دست شما ندهم و از شما هم نگريزم چنانكه عبيد گريزند. آنگاه ندا كرد ايشان را و فرمود: عِبادَاللهِ اِنّي عُذْتُ بِرَبّي وَ رَبِكُمْ اَنْ تَرْجُمُونِ وَ اَعُوذُ بِرَبّي وَ رَبكُمّ مِنْ كُلّ مُتَكَبِرً لايُؤمِنُ بَيَوْمِ الْحِسابِ. آنگاه از راحله خود فرود آمد و عقبه بن سمعان را فرمود تا آن را عقال برنهاد. ابوجعفر طبري نقل كرده از علي بن حنظله بن اسعد شبامي از كثير بن عبدالله شعبي كه گفت چون روز عاشورا ما به جهت مقاتله با امام حسين عليه السلام به مقابل آن حضرت شديم، بيرون آمد به سوي ما زهير بن القين در حالي كه سوار بود بر اسبي درازدم غرق در اسلحه، پس فرمود اهل كوفه من انذار مي‌كنم شما را از عذاب خدا، همان حق است بر هر مسلماني نصيحت و خيرخواهي برادر مسلمانش و ماها تا به حال بر يك دين و يك ملتيم و برادريم با هم تا شمشير در بين ما كشيده نشده، پس هرگاه بين ما شمشير واقع شد برادري ما از هم گسيخته و مقطوع خواهد شد و ما يك امت و شما امت ديگر خواهيد بود. همانا مردم بدانيد كه خداوند ما و شما را ممتحن و مبتلا فرموده به ذريه پيغمبرش تا ببيند ما چه خواهيم كرد با ايشان، اينك من مي‌خوانم شما را به نصرت ايشان و مخذول گذاشتن طاغي پسر طاغي عبيدالله بن زياد را زيرا كه شما از اين پدر، و پسر نديديد مگر بدي، چشمان شما را در آوردند و دستها و پاهاي شما را بريدند و شما را مثله كردند و بر تنة درختان خرما بدار كشيدند و اشراف و قراء شما را مانند حجر بن عدي واصحابش و هاني بن عروه و امثالش را به قتل رسانيدند. لشكر ابن سعد كه اين سخنان شنيدند شروع كردند به ناسزا گفتن به زهير و مدح و ثنا گفتن بر ابن زياد و گفتند به خدا قسم كه ما حركت نكنيم تا آقايت حسين و هر كه با اوست بكشيم يا آنها را گرفته و زنده به نزد امير عبيدالله بن زياد بفرستيم. ديگر باره جناب زهير بناي نصيحت را گذاشت و فرمود اي بندگان خدا اولاد فاطمه عليهماالسلام احق و اولي هستند به مودت و نصرت از فرزند سميه هر گاه ياري نمي‌كنيد ايشان را پس شما را در پناه خدا درمي‌آورم از آنكه ايشان را بكشيد، بگذاريد حسين را با پسر عمش يزيد بن معاويه هر آينه به جان خودم سوگند كه يزيد راضي خواهد شد از طاعت شما بدون كشتن حسين عليه السلام. اين هنگام شمر ملعون تيري به جانب او افكند و گفت ساكت شو خدا ساكن كند صداي ترا همانا ما را خسته كردي از بس كه حرف زدي زهير با وي گفت: يَابْنَ الْبَوّالِ عَلي عَقِبَيْه ما اِيّاكَ اُخاطِبُ اِنَّما اَنْتَ بَهيمَهٌ. من با تو تكلم نمي‌كنم تو انسان نيستي بلكه حيوان مي‌باشي به خدا سوگند گمان نمي‌كنم ترا كه دو آيه محكم از كتاب الله را دانا باشي پس بشارت باد ترا به خزي و خواري روز قيامت و عذاب دردناك شمر ملعون گفت كه خداوند ترا و صاحبت را همين ساعت خواهد كشت زهير فرمود آيا به مرگ مرا مي‌ترساني؟ به خدا قسم مردن با آن حضرت نزد من محبوب‌تر است از مخلد بودن در دنيا با شماها. پس رو كرد به مردم و صداي خود را بلند كرد و فرمود اي بندگان خدا مغرور نسازد شما را اين جلف جاني و امثال او به خدا سوگند كه نخواهد رسيد شفاعت پيغمبر صلي الله عليه و آله به قومي كه بريزند خون ذريه و اهل بيت او را و بكشند ياوران ايشان را. راوي گفت پس مردي او را ندا كرد و گفت ابوعبدالله الحسين عليه السلام مي‌فرمايد بيا به نزد ما. فَلَعَمْري لَئِنْ كانَ مُؤمِنُ الِ فِرْعُوْنَ نَصَحَ لِقَوْمِهِ وَ اَبْلَغَ فِي الدُّعاءِ لَقَدْ نَضَحْتَ وَ اَبَلْغتَ لَو نَفَعَ النُّصْحُ وَ الاْبْلاغُ. و سيد بن طاوس ره روايت كرده كه چون اصحاب پسر سعد سوار گشتند و مهياي جنگ با آن حضرت شدند آنجناب بُريربن خضير را به سوي ايشان فرستاد كه ايشان را موعظتي نمايد، برير در مقابل آن لشكر آمد و ايشان را موعظه نمود. آن بدبختان سيه روزگار كلام او را اصغا ننمودند و از مواعظ او انتفاع نبردند. پس خود آن جناب بر ناقه خويش و به قولي بر اسب خود سوار شد و به مقابل ايشان آمده و طلب سكوت نمود، ايشان ساكت شدند، پس آن حضرت حمد و ثناي الهي را به جاي آورد و بر حضرت رسالت پناهي و بر ملائكه و ساير انبياء و رسل درود بليغي فرستاد پس از آن فرمود كه هلاكت و اندوه باد شما را اي جماعت غدار و اي بيوفاهاي جفاكار در هنگامي كه به جهت هدايت خويش ما را به سوي خود طلبيديد و ما اجابت شما كرده و شتابان به سوي شما آمديم پس كشيدند بر روي ما شمشيرهائي كه به جهت ما در دست داشتيد و بر افروختيد بر روي ما آتشي را كه براي دشمن ما و دشمن شماها مهيا كرده بوديم پس شما به كين و كيد دوستان خود به رضاي دشمنان خود همداستان شديد بدون آنكه عدلي در ميان شما فاش و ظاهر كرده باشند و بي‌آنكه طمع و اميد رحمتي باشد از شماها در ايشان پس چرا از براي شما باد وَيْلها از ما دست كشيدند و حال آنكه شمشيرها در حبس نيام بود و دلها مطمئن و آرام مي‌زيست و رأيها محكم شده و نيرو داشت لكن شما سرعت كرديد و انبوه شديد در انگيزش نيران فتنه مانند ملخها و خويشتن را ديوانه‌وار در انداختيد در كانون نار چون پروانه‌گان پس دور باشيد از رحمت خدا اي معاندين امت و شاد و شارد جمعيت و تارك قرآن و محرف كلمات آن و گروه گنه كاران و پيروان وساوس شيطان و ماحيان شريعت و سنت نبوي آيا ظالمان را معاونت مي‌كنيد و از ياري ما دست بر مي‌داريد. بلي سوگند با خداي كه عذر و مكر از قديم در شماها بوده با او بهم پيچيده اصول شما و از او قوت گرفته فروع شما لاجرم شما پليدتر ميوه‌ايد گلوگاه ناظر را و كمتر لقمه‌ايد غاصب را الحال آگاه باشيد كه زنا زاده فرزند زنا زاده يعني ابن زياد عليه اللعنه مرا مردد كرده ميان دو چيز: يا آنكه شمشير كشيده و در ميدان مبارزت بكوشم، و يا آنكه لبسا مذلت بر خود بپوشم و دور است از ما ذلت و خداوند رضا ندهد و رسول نفرمايد و مؤمنان و پروردگار دامنهاي طاهر و صاحب حميت و اربابهاي غيرت ذلت لئام را بر شهادت كرام اختيار نكنند، اكنون حجت را بر شما تمام كردم و با قلت اعوان و كمي ياران با شما رزم خواهم كرد. پس متصل فرمود كلام خود را به شعرهاي فروه بن مسيك مرادي: وَ اِنْ نُغْلَبْ فَغَيْر مُغَلَّبينا مَنا يانا وَ دَوْلَهاخِريْنا كَلا كِلَهُ اَناخَ بِاخَرينا كَما اَفْنَي الْقروُنَ الاَوَّلينا وَلَوْ بَقِيَ الْكِرامُ اِذا بَقينا سَيَلْقَي الشّامِتُونَ كَما لَقين فَاِنْ نُهْزَمْ فَهَزّاموُنَ قِدْماً وَ ما اِن طِبُّنا جُبْنٌ وَلَكِن اِذا مَا الْمَوْتَ رَفَّعَ عَنْ اُناسٍ فَافَنْي ذلِكُمْ سَرْواتِ قومي فَلَوْ خَلَدَالْمُلُوكَ اِذاً خَلَدْنا فَقُلْ لِلشّامِتَيْنِ بِنا اَفيقوُا آنگاه فرمود سوگند با خداي كه شما بعد من فراوان و افزون از مقدار زماني كه پياده سوار اسب باشد زنده نمانيد، روزگار آسياي مرگ بر سر شما بگرداند و شما مانند ميله سنگ آسيا در اضطراب باشيد اين عهدي است به من از پدر من از جد من، اكنون رأي خود را فراهم كنيد و با اتباع خود همدست شويد و مشورت كنيد تا امر بر شما پوشيده نماند پس قصد من كنيد و مرا مهلت مدهيد همانا من نيز توكل كرده‌ام بر خداوندي كه پروردگار من و شما است كه هيچ متحرك و جانداري نيست مگر آنكه در قبضه قدرت اوست و همانا پروردگار من بر طريق مستقيم و عدالت استوار است جزاي هر كسي را به مطابق كار او مي‌دهد. پس زبان به نفرين آنها گشود و گفت اي پروردگار من باران آسمان را از اين جماعت قطع كن و برانگيز برايشان قحطي زمان يوسف (ع) كه مصريان را به آن آزمايش فرمودي و غلام ثقيف را برايشان سلطنت ده تا آنكه برساند به كامهاي ايشان كاسه‌هاي تلخ مرگ را زيرا كه ايشان فريب دادند ما را و دست از ياري ما برداشتند و توئي پروردگار ما، بر تو توكل كرديم و به سوي تو انابه نموديم و به سوي تو است بازگشت همه. پس از ناقه به زير آمد و طلبيد مرتجز اسب رسول خدا صلي الله عليه و آله را و بر آن سوار گشت و لشكر خود را تعبيه فرمود. طبري از سعد بن عبيده روايت كرده كه پيرمردان كوفه بالاي تل ايستاده بودند و براي سيدالشهداء عليه السلام مي‌گريستند و مي‌گفتند اَللّهُمَّ اَنْزِلْ نَصْرَكَ يعني بارالها نصرت خود را بر حسين نازل فرما. من گفتم اي دشمنان خدا چرا فرود نمي‌آئيد او را ياري كنيد؟ سعيد گفت ديدم حضرت سيدالشهداء عليه السلام كه موعظه فرمود مردم را در حالتي كه جبه‌اي از برد در برداشت و چون رو كرد به سوي صف خويش مردي از بني تميم كه او را عمر طهوي مي‌گفتند تيري به آن حضرت افكند كه در ميان كتفش رسيد و بر جبه‌اش آويزان شد و چون به لشكر خود ملحق شد نظر كردم به سوي آنها ديدم قريب صد نفر مي‌باشند كه در ايشان بود از صلب علي عليه السلام پنج نفر و از بني هاشم شانزده نفر و مردي از بني سليم و مردي از نبي كنانه كه حليف ايشان بود و ابن عمير بن زياد انتهي. و در بعضي مقاتل است كه چون حضرت اين خطبه مباركه را قرائت نمود فرمود ابن سعد را بخوانيد تا نزد من حاضر شود، اگر چه ملاقات آن حضرت بر ابن سعد گران بود لكن دعوت آن حضرت را اجابت نمود و با كراهتي تمام به ديدار آن امام عليه السلام آمد. حضرت فرمود اي عمر تو مرا به قتل مي‌رساني به گمان اينكه، ابن زياد (ملعون) زنازاده ترا سلطنت مملكت ري و جرجا خواهد داد، به خدا سوگند كه تو به مقصود خود نخواهي رسيد و روز تهنيت و مبارك باد اين دو مملكت را نخواهي ديد، اين سخن عهديست كه به من رسيده اين را استوار ميدارد و آنچه خواهي بكن همانا هيچ بهره از دنيا و آخرت نبري، و گويا مي‌بينم سر ترا در كوفه برني نصب نموده‌اند و كودكان آنرا سنگ مي‌‌زنند و هدف و نشانة خود كنند. از اين كلمات عمر سعد (لعنه الله عليه) خشمناك شد و از آن حضرت روي بگردانيد و سپاه خويش را بانگ زد كه چند انتظار مي‌بريد، اين تكاهل و تواني به يك سو نهيد و حمله‌اي گران در دهيد حسين و اصحاب او افزون از لقمه‌اي نيست. اين وقت امام حسين عليه السلام بر اسب رسول خدا «ص» كه مرتجز نام داشت بر نشست و از پيش روي صف در ايستاد و دل بر حرب نهاد و فرياد به استغاثه برداشت و فرمود آيا فريادرسي هست كه براي خدا ياري كند ما را؟ آيا دافعي هست كه شر اين جماعت را از حريم رسول خدا «ص» بگرداند؟ برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی


برچسب ها :

در بيان شهادت حضرت علی اصغر (ع) پس حضرت بر در خيمه آمد و به جناب زينب سلام الله عليه فرمود كودك صغيرم را به من سپاريد تا او را وداع كنم، پس آن كودك معصوم را گرفت و صورت به نزد او برد تا او را ببوسد كه حرمله بن كامل اسدی لعين تيری انداخت و بر گلوی آن طفل رسيد و او را شهيد كرد. و باين مصيبت اشاره كرده شاعر در اين شعر: وَ مُنْعَطِفِ اَهْوي لِتَقْبيلِ طِفْلِهِ فَقَبَّلَ مِنْهُ قَبْلهُ السَّهْمُ مَنْحَراً پس آن كودك را به خواهر داد، زينب سلام الله عليه او را گرفت و حضرت امام حسين عليه السلام كفهاي خود را زير خون گرفت همينكه پر شد به جانب آسمان افكند و فرمود سهل است بر من هر مصيبتي كه بر من نازل شود زيرا كه خدا نگران است. سبط ابن جوزي در تذكره از هشام بن محمد كلبي نقل كرده كه چون حضرت امام حسين عليه السلام ديد كه لشكر در كشتن او اصرار دارند قرآن مجيد را برداشت و آنرا از هم گشود و بر سر گذاشت و در ميان لشكر ندا كرد: بَيْني وَ بَيْنَكُمْ كِتابُ الله وَجَدّدي مُحَمّّدٌ رَسُولُ اللهِ صَلّي الله عَلَيْه و الِهِ. اي قوم براي چه خون مرا حلال مي‌دانيد آيا من پسر دختر پيغمبر شما نيستم؟ آيا به شما نرسيد قول جدم در حق من و برادرم حسن عليه السلام. هذانِ سَيّدِا شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّهِ. در اين هنگام كه با آن قوم احتجاج مي‌نمود ناگاه نظرش افتاد به طفلي از اولاد خود كه از شدت تشنگي مي‌گريست حضرت آن كودك را بر دست گرفت و فرمود: يا قَوْمُ اِنْ لَمْ تَرْحَمُوني فَارْحَمُوا هذا الطّفْلَ. اي لشكر اگر بر من رحم نمي‌كنيد پس بر اين طفل رحم كنيد، پس مردي از ايشان تيري به جانب آن طفل افكند و او را مذبوح نمود. امام حسين عليه السلام شروع كرد به گريستن و گفت اي خدا حكم كن بين ما و بين قومي كه خواندند ما را كه ياري كنند بر ما پس كشتند ما را، پس ندائي از هوا آمد كه بگذار او را يا حسين كه از براي او مرضع يعني دايه‌ايست در بهشت. در كتاب احتجاج مسطور است كه حضرت از اسب فرود آمد و با نيام شمشير گودي در زمين كند و آن كودك را به خون خويش آلوده كرد پس او را دفن نمود. طبري از حضرت ابوجعفر باقر عليه السلام روايت كرده كه تيري آمد رسيد بر گلوي پسري از آن حضرت كه در كنار او بود پس آن حضرت مسح مي‌كرد خون را بر او و مي‌گفت: اَلَلّهَمَّ احْكُمْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْم دَعَوْنا لِيَنْصُرُونا فَقَتَلُونا.


برچسب ها :

شهادت حضرت ابي عبدالله الحسين (علیه السلام) مبارزهء حضرت ابي عبدالله الحسين (علیه السلام) و شهادت آن مظلوم از بعض ارباب مقاتل نقل است كه چون حضرت سيدالشهداء عليه السلام نظر كرد هفتاد و دو تن از ياران و اهلبيت خود را شهيد و كشته بر روي زمين ديد عازم جهاد گرديد، پس به جهت وداع زنها رو به خيمه كرد و پردگيان سرادق عصمت را طلبيد و ندا كرد كه اي سكينه، اي فاطمه، اي زينب، اي ام كلثوم. عَلَيْكُنَّ مِنّي السَّلامُ: وَاَسْكَنَّ مِنهُ الذَّيلَ مُنتجِباتِ وَ يا كَهْفَ اَهْلِ الْبَيْتِ في الاْزَماتِ وَ يا لَيْتَنا لَمْ نَمْتَحِنْ بِحَيات وَ مَنْ لَلْعُذاري عِنْدَ فَقْدِ وُلاه زد حلقه گرد او همه چون هاله گرد ماه وين موكنان بگريه كه شد روز ما تباه فَقٌمن وَاَرْسَلنَ الدُّموُعَ تَلَهُفّا اِلي اَيْنَ يَابْنَ الْمُصْطَفي كوْكَبَ الدُّجي فَيا لَيْتَنا مِتْنا وَلَمْ نَرَمانَري فَمَنْ لِلْيَتامي اِذْ تَهَدَّمَ رُكْنُهُمْ سرگشته بانوان سراپرده عفاف آن سر زنان به ناله كه شد حال ما زبون پس سكينه عرض كرد يا اَبَه اَسَتَسْلَمْت لِلْمَوتِ اي پدر آيا تن به مرگ داده‌اي؟ فرمود چگونه تن به مرگ ندهد كسي كه ياور و معيني ندارد عرض كرد پس ما را به حرم جدمان بازگردان، حضرت در جواب بدين مثل تمثل جست: هَيْهاتَ لَوتُرِكَ الْقَطالَنام. اگر صياد از مرغ قطا دست بر مي‌داشت آن حيوان در آشيانة‌ خود آسوده مي‌خفت. كنايت از آنكه اين لشكر دست از من برنمي‌دارند، و نمي‌گذارند كه شما را به جائي برم، زنها صدا به گريه بلند كردند، حضرت ايشان را ساكت فرمود. و گويند كه آن حضرت رو به ام كلثوم نمود و فرمود. اوُصيكِ يا اُخَيَّه بِنَفْسِكِ خَيْراً وَ اِنّي بارِرٌ اِلي هؤلاءِ الْقَوْم. در اثبات الوصيه است كه امام حسين عليه السلام حاضر كرد علي بن الحسين عليه السلام را و آن حضرت بیمار بود پس وصيت فرمود به او به اسم اعظم و مواريث انبياء عليهم السلام و آگاه نمود او را كه علوم و صحف و مصاحف و سلاح را كه از مواريث نبوتست نزد ام سلمه رضي الله عنها گذاشته و امر كرده كه چون امام زين العابدين عليه السلام برگردد به او سپارد. در دعوات راوندي از حضرت امام زين العابدين عليه السلام روايت كرده كه فرمود پدرم مرا در بر گرفت و به سينه خود چسباند در آن روز كه كشته شد وَالدّمآءُ تَغْلي و خونها در بدن مباركش جوش مي‌خورد، و فرمود اي پسر من حفظ كن از من دعائي را كه تعليم فرمود آنرا به من فاطمه صلوات الله عليه و تعليم فرمود به او رسول خدا صلي الله عليه و آله و تعليم نمود به آن حضرت جبرئيل از براي حاجت و مهم و اندوه و بلاهاي سخت كه نازل مي‌شود و امر عظيم و دشوار و فرمود بگو: بِحَقّ يس وَالْقُرانِ الْحَكيمِ وَ بِحَقّ طه وَالْقُرانِ الْعَظيم يا مَنْ يَقْدِرُ عَلي حَوائِج السّائِلينَ يا مَنْ يَعْلَمُ ما في الضَّميرِِ يا مُنَفّسَ عَنِ الْمَكروُبينَ يا مُفَرّجَ عَنِ الْمَغْمُومينَ يا ارحِمَ الشَّيْخ الْكبيرِ يا رازِقَ الّطِفْلِ الصَّغيرِ يا مَنْ لايَحْتاجُ اِلَي التَّفْسيرِ صَلّ عَلي مُحًّمَدٍ وَ الِ مُحَّمَدٍ وَ افعَلْ بي كَذا وَ كَذا. در كافي روايت شده كه حضرت امام زين العابدين عليه السلام وقت وفات خويش حضرت امام محمد باقر عليه السلام را به سينه چسبانيد و فرمود اي پسر جان من وصيت مي‌كنم ترا به آنچه كه وصيت كرد به من پدرم هنگامي كه وفاتش حاضر شد و فرمود اين وصيت را پدرم به من نموده فرمود, يا بُنّيَّ اِيّاكَ وَ ظُلْمَ مَنْ لايَجِدُ عَلَيْكَ ناصِراً اِلاّض اللهُ. اي پسر جان من بپرهيز از ظلم بر كسي كه ياوري و دادرسي ندارد مگر خدا. راوي گفت پس حضرت سيدالشهداء عليه السلام به نفس نفيس عازم قتال شد. امام زين العابدين عليه السلام چون پدر بزرگوار خود را تنها و بيكس ديد با آنكه از ضعف و ناتواني قدرت برداشتن شمشير نداشت راه ميدان پيش گرفت، ام كلثوم از قفاي او ندا در داد كه اي نور ديده برگرد، حضرت سجاد عليه السلام فرمود كه اي عمه دست از من بردار و بگذار تا پيش روي پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله جهاد كنم، حضرت سيدالشهداء عليه السلام به ام كلثوم فرمود كه باز دار او را تا كشته نگردد و زمين از نسل آل محمد عليهم السلام خالي نماند. بالجمله امام حسين عليه السلام در چنين حال از محبت امت دست بازنداشت و همي خواست بلكه تني چند به راه هدايت درآيد و از آن گمراهان روي برتابد. لاجرم ندا در داد كه آيا كسي هست كه ضرر دشمن را از حرم رسول خدا صلي الله عليه و آله بگرداند؟ آيا خداپرستي هست كه در باب ما از خدا بترسد؟ آيا فريادرسي هست كه اميد ثواب از خدا داشته باشد و به فرياد ما برسد؟ آيا معيني و ياوري هست كه به جهت خدا ياري ما كند؟ زنها كه صداي نازنينش را شنيدند به جهت مظلومي او صدا را به گريه و عويل بلند كردند. در كتاب احتجاج مسطور است كه حضرت از اسب فرود آمد و با نيام شمشير گودي در زمين كند و آن كودك را به خون خويش آلوده كرد پس او را دفن نمود. طبري از حضرت ابوجعفر باقر عليه السلام روايت كرده كه تيري آمد رسيد بر گلوي پسري از آن حضرت كه در كنار او بود پس آن حضرت مسح مي‌كرد خون را بر او و مي‌گفت: اَلَلّهَمَّ احْكُمْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْم دَعَوْنا لِيَنْصُرُونا فَقَتَلُونا. پس امر فرمود آوردند حبره‌اي و آن جامه‌اي است يماني آن را چاك كرد و پوشيد پس با شمشير به سوي كارزار بيرون شد، انتهي. بالجمله چون از كار طفل خويش فارغ شد سوار بر اسب شد و روي به آن منافقان آورد و فرمود: عَنْ‌ ثَوابِ الله رَبّ الثّقَلَيْنِ حَسَنَ الْخَيرِ كَريمَ الاَبَوَيْنِ اُحْشُرُوا النَّاس اِلي حَرْبِ الْحُسَيْنَ كَفَرَ الْقَوْمُ وَ قِدْماً رَغِبُوا قَتَلَ الْقَوْمُ عَلِيّاً وَابْنَهُ حَنَقاً مِنْهُمْ وَ قالُوا اَجْمِعُوا پس مقابل آن قوم ايستاد و در حالتي كه شمشير خود را برهنه در دست داشت و دست از زندگاني دنيا شسته و يك باره دل به شهادت و لقاي خدا بسته و اين اشعار را قرائت مي‌فرمود: كَفاني بِهذا مُفْخَرًا حينَ اَفْخَرُ وَ نَحْنُ سِراجُ اللهِ فيِ الْخَلْقِ يَزْهَرُ وَ عَمّي يُدْعي ذاالْجَناحَيْن جَعْفَرٌ وَ فينَا الْهًدي وَ‌الْوَحْيُ بِالْخَيْر يُذْكَرُ نَسُرُّ بِهاذا في الاَنامِ وَ نَجْهَرُ بِكَاْس رَسُولِ اللهِ ما لَيْسَ يُنْكَرُ وَ مُبْغِضُنا يَوْمَ الْقِيامَهِ يَخْسُرُ اَنَا ابْنُ عِليّ الّطُهْرِ مِنْ‌الِ هاشِمٍ وَجَدّي رَسُولَ اللهِ اَكْرَمُ مَنْ مَشي وَ فاطِمَهُ اَمّي مِنْ سُلالَهِ اَحْمَدَ وَ فينا كِتابُ اللهِ اُنْزِلَ صادِقاً وَ نَحْنُ اَمانُ اللهِ لِلناسِ كُلّهمْ وَ نَحْنُ وَلاهُ الْحُوْضِ نَسْقي وُلاتِنا وَ شيعَتُنا فيِ النّاسِ اَكْرَمُ شيعَهٍ پس مبارز طلبيد و هر كه در برابر آن فرزند اسد الله الغالب مي‌آمد او را به خاك هلاك مي‌افكند تا آنكه كشتار عظيمي نمود و جماعت بسيار از شجاعان و ابطال رجال را به جهنم فرستاد، ديگر كسي جرئت ميدان آن حضرت نكرد. پس آن جناب حمله بر ميمنه نمود و فرمود: وَالْعارُ اَوْلي مِنْ دُخُولِ النّارِ اَلْمَوْتُ خَيْرٌ مِنْ رُكُوبِ الْعارِ پس حمله بر مسيره كرد و فرمود: الَيْتُ اَنْ لا اَنْثَني اَمْضي عَلي دين النّبي انا الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيِ اَحْمي عَيالاتِ اَبيً بعض از رواه گفته به خدا قسم هرگز نديدم مردي را كه لشكرهاي بسيار او را احاطه كرده باشند و ياران و فرزندان او را به جمله كشته باشند و اهلبيت او را محصور و مستأصل ساخته باشند شجاعت و قوي القلب‌تر از امام حسين عليه السلام چه تمام اين مصائب در او جمع بود به علاوه تشنگي و كثرت حرارت و بسياري جراحت و با وجود اينها گرد اضطراب و اضطرار بر دامن وقارش ننشست و به هيچگونه آلايش تزلزل در ساحت وجودش راه نداشت و با اينحال مي‌زد و مي‌كشت، و گاهي كه ابطال رجال بر او حمله مي‌كردند و چنان بر ايشان مي‌تاخت كه ايشان چون گله گرگ ديده مي‌رميدند و از پيش روي آن فرزند شير خدا مي‌گريختند، ديگر باره لشكر گرد هم در مي‌آمدند و آن سي هزار نفر پشت با هم مي‌دادند و حاضر به جنگ او مي‌شدند، پس آن حضرت بر آن لشكر انبوه حمله مي‌افكند كه مانند جراد منتشر از پيش او متفرق و پراكنده مي‌شدند و لختي اطراف او از دشمن تهي مي‌گشت. پس از قلب لشكر روي به مركز خويش مي‌نمود و كلمه مباركه لاحَوْلَ وَلاقُو‌ّهَ اِلاّ بِاللهِ را تلاوت مي‌فرمود. شايسته است در اين مقام كلام (جميز كار كردن) هندوي هندي را در شجاعت امام حسين عليه السلام نقل كنيم: شيخ مرحوم در لؤلؤ مرجان از اين شخص نقل كرده كه كتابي در تاريخ چين نوشته به زبان اردو كه زبان متعارف حاليه هند است و آنرا چاپ كردند، در جلد دوم در صفحه 111 چون به مناسبتي ذكري از شجاعت شده بود اين كلام كه عين ترجمه عبارت اوست در آنجا مذكور است: «چون بهادري و شجاعت رستم مشهور زمانه است لكن مرداني چند گذشته كه در مقابلشان نام رستم قابل بيان نيست چنانچه حسين بن علي عليهماالسلام كه شجاعتش بر همه شجاعان رتبه تقدم يافته چرا كه شخصي كه در ميان كربلا به ريگ تفته با حالات تشنگي و گرسنگي مردانگي به كار برده باشد به مقابل او نام رستم كسي آرد كه از تاريخ واقف نخواهد بود. قلم كه را يارا است كه حال حسين عليه السلام برنگارد، و زبان كه را طاقت كه مدح ثابت قدمي هفتاد و دو نفر در مقابله سي هزار فوج شامي خونخوار و شهادت هر يك را چنانچه بايد ادا نمايد، نازك خيالي كجا اينقدر رسا است كه حال و دلهاي آنها را تصوير كند كه بر سرشان چه پيش آمد از آن زماني كه عمر سعد (ملعون) با ده هزار فوج دور آنها را گرفته تا زماني كه شمر (ملعون) سر اقدس را از تن جدا كرد. مثل مشهور است كه دواي يك، دو باشد يعني از آدم تنها كار برنمي‌آيد تا دومي برايش مددكار نباشد. مبالغه بالاتر از آن نيست كه در حق كسي گفته شود كه فلان كس را دشمن تنگ كرده بودند با وجود آن ثابت قدمي را از دست ندادند. چنانچه از چهار طرف ده هزار فوج يزيد بود كه بارش نيزه و تيرشان مثل بادهاي تيره طوفان ظلمت برانگيخته بودند. دشمن پنجم حرارت آفتاب عرب بود كه نظيرش در زير فلك‌ صورت امكان نپذيرفته، گفته مي‌توان شد كه تمازت و گرمي عرب غير از عرب يافت نمي‌تواند شد. دشمن ششم ريگ تفيدة ميدان كربلا بود كه در تمازت آفتاب شعله زن و مانند خاكستر تنور گرم سوزنده و آتش افكن بوده بلكه درياي قهاري مي‌توان گفت كه حبابهايش آبله‌هاي پاي بني فاطمه بودند، واقعي دو دشمن ديگر كه از همه ظالمتر يكي تشنگي و دوم گرسنگي مثل همراهي دغاباز ساعتي جدا نبودند، خواهش و آرزوي اين دو دشمن همان وقت كم مي‌شد كه زبانها از تشنگي چاك چاك مي‌گرديدند. پس كساني كه در چنين معركه هزارها كفار را مقابله كرده باشند بهادري و شجاعت برايشان ختم است». به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را. رَجَعَ الْكَلامُ اِلي سِياقِهِ الا‎َوَّل: اين وقت ابن سعد لعين بدانست كه در پهن دشت آفرينش هيچكس را آن قدرت و توانائي نيست كه با امام حسين عليه السلام كوشش كند و اگر كار بدينگونه رود آن حضرت تمام لشكر را طمعه شمشير خود گرداند. لاجرم سپاهيان را بانگ بر زد و گفت: واي بر شما آيا مي‌دانيد كه با كه جنگ مي‌كنيد و با چه شجاعتي رزم مي‌دهيد اين فرزند انزع البطين غالب كل غالب علي بن ابيطالب عليه السلام است، اين پسر آن پدر است كه شجاعان عرب و دليران روزگار را به خاك هلاك افكنده. همگي همدست شويد و از هر جانب بر او حمله آريد: فَصَوَّبُوا الرَّايَ لَمّا صَعَّدُوا الْفِكَرا السَّيْفَ وَ السَّهْمَ وَ الْخِطّيَّ وَالحَجَرا اَعْياهُمْ اَنْ يَنالوُهُ مَبارَزَه اَنْ وَجَّهُوا نَحْوَهُ فِي الْحَرْبِ اَرْبَعَهً پس آن لشكر فراوان از هر جانب بر آن بزرگوار حمله آوردند و تيراندازان تيرها بر كمان نهادند و بسوي آن حضرت رها كردند. پس دور آن غريب مظلوم را احاطه كردند و مابين او و خيام اهلبيت حاجز و حائل شدند، و جماعتي جانب سرادق عصمت گرفته. حضرت چون اين بدانست بانگ بر آن قوم زد و فرمود كه اي شيعيان آل ابوسفيان اگر دست از دين برداشتيد و از روز قيامت و معاد نمي‌ترسيد پس در دنيا آزاد مرد و با غيرت باشيد رجوع به حسب و نسب خود كنيد زيرا كه شما عرب مي‌باشيد. يعني عرب غيرت و حميت دارد شمر (ملعون) بيحيا رو به آن حضرت كرد و گفت چه مي‌گوئي اي پسر فاطمه؟ فرمود مي‌گويم من با شما جنگ دارم و مقاتلت مي‌كنم و شما با من نبرد مي‌كنيد، زنان را چه تقصير و گناه است؟ پس منع كنيد سركشان خود را كه متعرض حرم من نشوند تا من زنده‌ام. شمر صيحه در داد كه اي لشكر از سراپردة اين مرد دور شويد كه كفوي كريم است و قتل او را مهيا شويد كه مقصود ما همين است. پس سپاهيان بر آن حضرت حمله كردند و آن جناب مانند شير غضبناك در روي ايشان درآمد و شمشير در ايشان نهاد و آن گروه انبوه را چنان به خاك مي‌افكند كه باد خزان برگ درختان را. و بهر سو كه رو مي‌كرد لشكريان پشت مي‌دادند. پس از كثرت تشنگي راه فرات در پيش گرفت، كوفيان دانسته بودند كه اگر آن جناب شربتي آب بنوشد ده چندان از اين بكوشد و بكشد. لاجرم در طريق شريعه صف بستند و راه آب را مسدود نمودند و هرگاه آن حضرت قصد فرات مي‌نمود و بر او حمله مي‌كردند و او را بر مي‌گردانيدند. اعور سلمي و عمر و بن حجاج كه با مردانی كماندار نگهبان شريعه بودند بانگ بر سپاه زدند كه حسين را راه بر شريعه مگذاريد، آن حضرت مانند شير غضبان برايشان حمله مي‌افكند و صفوف لشكر را بشكافت و راه شريعه را از دشمن بپرداخت و اسب را به فرات راند و سخت تشنه بود و اسب آن جناب نيز تشنگي را از حد افزون داشت سر به آب گذاشت. حضرت فرمود كه تو تشنه و من نيز تشنه‌ام به خدا قسم كه آب نياشامم تا تو بياشامي، كانه اسب فهم كلام آن حضرت كرد، سر از آب برداشت يعني در شرب آب من بر تو پيشي نمي‌گيرم، پس حضرت فرمود آب بخور من مي‌آشامم و دست فرا برد و كفي آب بر گرفت تا آن حيوان بياشامد كه ناگاه سواري فرياد برداشت كه اي حسين تو آب مي‌نوشي و لشكر به سراپرده‌ات مي‌روند و هتك حرمت تو مي‌كنند. چون آن معدن حميت وغيرت اين كلام را از آن ملعون شنيد آب از كف بريخت و به سرعت از شريعه بيرون تاخت و بر لشكر حمله كرد تا به سراپردة خويش رسيد معلوم شد كه كسي متعرض خيام نگشته و گوينده اين خبر مكري كرده بوده. پس دگرباره اهلبيت را وداع گفت، اهلبيت همگان با حال آشفته و جگرهاي سوخته و خاطرهاي خسته و دلهاي شكسته در نزد آن حضرت جمع آمدند و در خاطر هيچ آفريده صورت نبندد كه ايشان به چه حالت بودند و هيچكس نتواند كه صورت حال ايشان را تقرير يا تحرير نمايد. كه تصويرش زده آتش بجانم شنيدن كي بود مانند ديدن من از تحرير اين غم ناتوانم ترا طاقت نباشد از شنيدن بالجمله ايشان را وداع كرد و به صبرو شكيبائي ايشان را وصيت نمود و فرمان داد تا چادر اسيري بر سر كنند و آماده لشكر مصيبت و بلا گردند، و فرمو د بدانيد كه خداوند شما را حفظ و حمايت كند و از شر دشمنان نجات دهد و عاقبت امر شما را به خير كند و دشمنان شما را به انواع عذاب و بلا مبتلا سازد و شما را به انواع نعم و كرم مزد و عوض كرامت فرمايد، پس زبان به شكوه ميگشائيد و سخني ميگوئيد كه از مرتبت و منزلت شما بكاهد، اين سخنان بفرمود و رو به ميدان نمود. شاعر در اين مقام گفته: بر كودكان نمود به حسرت همي نگاه آنرا گذاشت بر دل و از دل كشيد آه وز خيمه‌گاه گشت روان سوي حربگاه فرياد واخاه شد و بانگ وا اباه آمد به خيمگاه وداع حرم نمود اين را نشاند در بر و بر رخ فشاند اشگ در اهلبيت شور قيامت بپا نمود او سوي رزمگاه شد و در فقاي او پس عنان مركب به سوي ميدان بگردانيد و بر صف لشكر مخالفان تاخت مي‌زد و مي‌انداخت و با لب تشنه و بدن خسته از كشته پشته مي‌ساخت و مانند برگ خزان سرهاي آن منافقان را بر زمين مي‌ريخت و به ضرب شمشير آبدار خون اشرار و فجار را با خاك معركه مي‌ريخت و مي‌آميخت، لشكر از هر طرف او را تيرباران نمودند، آن حضرت در راه حق آن تيرها را بر رو و گلو و سينه مبارك خود مي‌خريد و از كثرت خدنگ كه بر چشمه‌هاي زره آن حضرت نشست سينه مباركش چون خارپشت گشت. در اين وقت حضرت از بسياري جراحت و كثرت تشنگي و بسياري ضعف و خستگي توقف فرمود تا ساعتي استراحت كرده باشد كه ناگاه ظالمي سنگي انداخت به جانب آن حضرت آن سنگ بر جبين مباركش رسيد و خون از جاي او بر چشم و چهره خود را از خون پاك كند تا ناگاه تيري كه پيكانش زهرآلوده و سه شعبه بود بر سينه مباركش و به قولي بر دل پاكش رسيد و از آن سوي سر بدر كرد و حضرت در آنحال گفت: بِسْمِ اللهِ وَ باللهِ وَ علي مِلَّهِ رَسُولِ اللهِ صَلّي الله عَلَيْهِ وَ الِهِ. آنگاه رو به سوي آسمان كرد و گفت اي خداوند من ، تو مي‌داني كه اين جماعت مي‌كشند مردي را كه در روي زمين پسر پيغمبر جز او نيست. پس دست برد و آن تير را از قفا بيرون كشيد و از جاي آن تير مسموم مانند ناودان خون جاري گرديد، حضرت دست به زير آن جراحت مي‌داشت چون از خون پر شد به جانب آسمان مي‌افشاند و از آن خون شريف قطره‌اي برنمي‌گشت ديگرباره كف دست را از خون پر كرد و بر سر و روي و محاسن خود ماليد و فرمود كه با سر و روي خون آلود و به خون خويش خضاب كرده جدم رسول خدا (ص) را ديدار خواهم كرد و نام كشندگان خود را به او عرض خواهم داشت. مؤلف گويد: كه صاحب معراج المحبه اين مصيبت را نيكو به نظم آورده است، شايسته است كه من آن را در اينجا ذكر كنم، فرموده: كه آسايد دمي از زخم پيكار به پيشاني وجه الله احسن شكست آيينة‌ ايزد نما را چه در روز احد روي محمد نمايان شد ز زير چرخ جوشن گرفت اندر دل شه جاي تا پر عيان گرديد زهرآلوده پيكان ز زهر آلوده پيكان گشت پرخون كه جنب الله بدريد از سنانش سمند عشق بار عشق بگذاشت برو افتاد و مي‌گفت اندر آندم وَاَيْتَمْتُ الْعيالَ لِكَيْ اَراكا لَما حَنَّ الْفُؤادُ اِلي سِواكا به مركز باز شد سلطان ابرار فلك سنگي فكند از دست دشمن چه زد از كينه آن سنگ جفا را كه گلگون گشت روي عشق سرمد دلي روشنتر از خورشيد روشن يكي الماس وش تيري ز لشگر كه از پشت و پناه اهل ايمان مقام خالق يكتاي بيچون سنان زد نيزه بر پهلو چنانش بديدارش دل آرا رايت افراخت بشكر وصل فخر نسل آدم تَرَكْتُ الْخَلْقَ طُرّافي هَواكا وَلَوْ قَطّعْتَني فِي الْحُبّ اِرْباً اين وقت ضعف و ناتواني بر آن حضرت غلبه كرد و از كارزار بازايستاد و هر كه به قصد او نزديك مي‌آمد يا از بيم يا از شرم كناره مي‌كرد و برمي‌گشت. تا آنكه مردي از قبيله كنده كه نام نحسش مالك (لعين) بن يسر بود به جانب آن حضرت روان شد و ناسزا و دشنام به آن جناب گفت و با شمشير ضربتي بر سر مباركش زد كلاهي كه بر سر مقدس آن حضرت بود شكافته شد و شمشير بسر مقدسش رسيد و خون جاري شد به حدي كه آن كلاه از خون پر شد. حضرت در حق او نفرين كرد و فرمود: با اين دست نخوري و نياشامي و خداوند ترا با ظالمان محشور كند. پس آن كلاه ديگر بر سر گذاشت و عمامه بر روي آن بست. مالك بن يسر آن كلاه پرخون را كه از خز بود برگرفت و بعد از واقعه عاشورا به خانه خويش برد و خواست او را از آلايش خون بشويد زوجه‌اش ام عبدالله بنت الحر البدي كه آگه شد بانگ بر او زد كه در خانه من لباس مأخوذي فرزند پيغمبر را مي‌آوري؟ بيرون شو از خانه من خداوند قبرت را از آتش پر كند و پيوسته آن ملعون فقير و بدحال بود و از دعاي امام حسين عليه السلام هر دو دست او از كار افتاد بود و در تابستان مانند دو چوب خشك مي‌گرديد و در زمستانت خون از آنها مي‌چكيد و بر اين حال خسران بود تا به جهنم واصل شد. و به روايت سيد ره و مفيد (ره) لشكر لحظه از جنگ آن حضرت درنگ كردند پس از آن رو به او آوردند و او را دائره وار احاطه كردند. اين هنگام عبدالله بن حسن كه در ميان خيام بود و كودكي غيرمراهق بود چون عم بزرگوار خود را بدين حال ديد تاب و توان از وي برفت و به آهنگ خدمت آن حضرت از خميه بيرون دويد تا مگر خود را به عموي بزرگوار رساند. جناب زينب سلام الله عليها از عقب او بشتاب بيرون شد و او را بگرفت و از آن سوي امام عليه السلام نيز ندا در داد كه اي خواهر عبدالله را نگاه دار مگذار كه در اين ميدان بلاانگيز آيد و خود را هدف تير و سنان بيرحمان نمايد. جناب زينب هر چه در منع او اهتمام كرد فايده نبخشيد و عبدالله از برگشتن به سوي خيمه امتناع سختي نمود و گفت به خدا قسم كه از عموي خويش مفارقت نكنم و خود را از چنگ عمه‌اش رهانيد و به تعجيل تمام خود را به عموي خود رسانيد و در اين وقت ابحر (لعين) ابن كعب شمشير خود را بلند كرده بود كه به حضرت امام حسين عليه السلام فرود آورد كه آن شاهزاده رسيد و به آن ظالم فرمود واي بر تو اي پسر زانيه مي‌خواهي عموي مرا بكشي آن ملعون چون تيغ فرود آورد عبدالله دست خود را سپر ساخت و در پيش شمشير داد، شمشير دست آن مظلوم را قطع كرد چنانكه صداي قطع كردنش بلند شد و به نحوي بريده شد كه با پوست زيرين بياويخت. آن طفل فرياد برداشت كه يا ابتاه يا عماه حضرت او را بگرفت و بر سينه خو د چسبانيد و فرمود اي فرزند برادر صبر كن بر آنچه بر تو فرود آيد و آنرا از در خير و خوبي به شمار گير، هم اكنون خداوند ترا با پدران بزرگوارت ملحق خواهد نمود پس حرمله (لعين) تيري به جانب آن كودك انداخت و او را در بغل عم خويش شهيد كرد. حميد بن مسلم گفته كه شنيدم حسين عليه السلام در آن وقت مي‌گفت: اَلَلّهُمَّ اَمْسِكْ عَنْهُمْ قِطْرِ السَماءِ وَ امْنَعْهُمْ بَرَكاتِ الاَرْضِ الخ. شيخ مفيد ره فرمود كه رجاله حمله كردند از يمن و شمال بر كساني كه باقيمانده بودند با امام حسين عليه السلام پس ايشان را به قتل رسانيدند و باقي نماند با آن حضرت جز سه نفر يا چهار نفر. سيد بن طاوس (ره) و ديگران فرموده‌اند كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام فرمود بياوريد براي من جامه‌اي كه كسي در آن رغبت نكند كه آنرا در زير جامه‌هايم بپوشم تا چون كشت شوم و جامه‌هايم را بيرون كنند آن جامه را كسي از تن من بيرون نكند. پس جامه‌اي برايش حاضر كردند، چون كوچك بود و بر بدن مباركش تنگ مي‌افتاد آنرا نپوشيد، فرمود اين جامه اهل ذمت است جامه از اين گشادتر بياوريد پس جامه وسيعتر آوردند آنگاه در پوشيد. و به روايت سيد ره جامه كهنه آوردند حضرت چند موضع آنرا پاره كرد تا از قيمت بيفتد و آنرا در زير جامه‌هاي خود پوشيد فَلَمّا قُتِلَ جَرّدَوُهُ مِنْهُ چون شهيد شد آن كهنه جامه را نيز از تن شريفش بيرون آوردند. كه تا برون نكند خصم بدمنش ز تنش تني نماند كه پوشند جامه يا كفنش لباس كهنه بپوشيد زير پيرهنش لباس كهنه چه حاجت كه زير سم ستور شيخ مفيد (ره) فرموده كه چون باقي نماند با آن حضرت احدي مگر سه نفر از اهلش يعني از غلامانش، رو كرد بر آن قوم و مشغول مدافعه گرديد، و آن سه نفر حمايت او مي‌كردند تا آن سه نفر شهيد شدند و آن حضرت تنها ماند و از كثرت جراحت كه بر سر و بدنش رسيده بود سنگين شده بود و با اين حال شمشير بر آن قوم كشيده و ايشان را به يمين و شمال متفرق مي‌نمود شمر (ملعون) كه خمير ماية‌ هر شر و بدي بود چون اين بديد سواران را طلبيد و امر كرد كه در پشت پادگان صف كشند و كمانداران را امر كرد كه آن حضرت را تيرباران كنند، پس كمانداران آن مظلوم بي‌كس را هدف تير نمودند و چندان تبر بر بدنش رسيد كه آن تيرها مانند خار خارپشت بر بدن مباركش نمايان گرديد. اين هنگام آن حضرت از جنگ باز ايستاد و لشكر نيز در مقابلش توقف نمودند. خواهرش زينب سلام الله عليها كه چنين ديد بر در خيمه آمد و عمر سعد را ندا كرد و فرمود: وَيْحَكَ يا عُمرَ اَيُقْتَلُ ابَوعَبْداللهِ وَ اَنْتَ تَنْظُرُ اِلَيْهِ عمر سعد جوابش نداد. و به روايت طبري اشگش به صورت و ريش نحسش جاري گرديد و صورت خود را از آن مخدره برگردانيد، پس جناب زينب عليهاالسلام رو به لشكر كرد و فرمود واي بر شما آيا در ميان شما مسلماني نيست؟ احدي او را جواب نداد. سيد بن طاوس (ره) روايت كرده كه چون از كثرت زخم و جراحت اندامش سست شد و قوت كارزار از او برفت و مثل خارپشت بدنش پر از تير شده بود اين وقت صالح (لعين) بن وهب المزني وقت را غنيمت شمرده از كنار حضرت درآمد و با قوت تمام نيزه بر پهلوي مباركش زد چنانكه از اسب درافتاد و روي مباركش از طرف راست بر زمين آمد و در اين حال فرمود: بِسْمِ الله وَ باللهِ عَلي مِلَّهِ رَسُولِ اللهِ. پس برخاست و ايستاد. فَلَمّا خَلي سَرْجُ الْفَرسِ مِنْ هَيْكَلِ الوَحْي وَ التَّنْزيل وَ هَوي عَلَي الارْضِ عَرْشُ الْمَلِكِ الْجَليلِ جَعَلَ يُقاتِلُ وَ‌ هُوَ راجِلٌ قِتالاً اَفْعَدَ الْفَوارِسَ وَ اَرْعَدَ الْفَرائِصَ وَ اَذْهَلَ عُقوُلَ فُرسانِ الْعَرَبِ وَ اَطارِعَنِ الُّرؤُسِ الاَلْبابَ وَ الّلًبَبِ. حضرت زينب سلام الله عليها كه تمام توجهش به سمت برادر بود چون اين بديد از در خيمه بيرون دويد و فرياد برداشت كه وا اخاه وا سيداه وا اهلبيتاه اي كاش آسمان خراب مي‌شد و بر زمين مي‌افتاد و كاش كوهها از هم مي‌پاشيد و بر روي بيابانها پراكنده مي‌شد. راوي گفت كه شمر بن ذي الجوشن (ملعون) لشكر خود را ندا در داد براي چه ايستاده‌ايد و انتظار چه مي‌بريد؟ چرا كار حسين را تمام نمي‌كنيد؟ پس همگي بر آن حضرت از هر سو حمله كردن حصين (لعين) بن تميم تيري بر دهان مباركش زد ابوايوب (ملعون) غنوي تيري بر حلقوم شريفش زد و زرعه (لعين) بن شريك بر كف چپش زد و قطعش كرد و ظالمي ديگر بر دوش مباركش زخمي زد كه آن حضرت بر وي درافتاد و چنان ضعف بر آن حضرت غالب شده بود كه گاهي به مشقت زياد برمي‌خاست، طاقت نمي‌آورد و بر روي مي‌افتاد تا اينكه سنان ملعون نيز بر گلوي مباركش فرو برد پس بيرون آورده و فرو برد در استخوانهاي سينه‌اش و بر اين هم اكتفا نكرد آنگاه كمان بگرفت و تيري بر نحر شريف آن حضرت افكند كه آن مظلوم درافتاد. در روايت ابن شهر آشوب است كه آن تير بر سينه مباركش رسيد پس آن حضرت بر زمين واقع شد و خون مقدسش را با كفهاي خود مي‌گرفت و مي‌ريخت بر سر خود چند مرتبه پس عمر سعد (ملعون) گفت به مردي كه در طرف راست او بود از اسب پياده شو و به سوي حسين رو و او را راحت كن. خولي (لعين) بن يزيد چون اين بشنيد به سوي قتل آن حضرت سبقت كرد دويد چون پياده شد و خواست كه سر مبارك آن حضرت را جدا كند رعده و لرزشي او را گرفت و نتوانست شمر (ملعون) با وي گفت خدا بازويت را پاره پاره گرداند چرا مي‌لرزي؟ پس خود آن ملعون كافر سر مقدس آن مظلوم را جدا كرد. سيد بن طاوس (ره) فرمود كه سنان بن انس لعنه الله پياده شد و نزد آن حضرت آمد و شمشير را بر حلقوم شريفش زد ومي‌گفت والله كه من سر ترا جدا مي‌كنم و مي‌دانم كه تو پسر پيغمبري و از همه مردم از جهت پدر و مادر بهتري پس سر مقدسش را بريد. در روايت طبري است كه هنگام شهادت جناب امام حسين عليه السلام هر كه نزديك او مي‌آمد سنان بر او حمله مي‌كرد و او را دور مي‌نمود براي آنكه مبادا كس ديگر سر آن جناب را ببرد تا آنكه خود او سر را از تن جدا كرد و به خولي سپرد. مُجْمَلَهً ذِكْرُها لِمُدَّكَّرٍ مابَيْنَ لَحْظِ الْجُفُونِ وَالزُّبُرِ فَاجِعَهٌ اِنْ ارَدْتُ اكْتُبُها جَرَتْ دُمُوعي وَ حال حائِلُها پس در اين هنگام غبار سختي كه سياه و تاريك بود در هوا پيدا شد و بادي سرخ وزيدن گرفت و چنان هوا تيره و تار شد كه هيچكس عين و اثري از ديگر نمي‌ديد، مردمان منتظر عذاب و مترصد عقاب بودند تا اينكه پس از ساعتي هوا روشن شد و ظلمت مرتفع گرديد. ابن قولويه قمي (ره) روايت كرده است كه حضرت صادق عليه السلام فرمود در آن هنگامي كه حضرت امام حسين عليه السلام شهيد گشت لشكريان شخصي را نگريستند كه صيحه و نعره مي‌زند گفتند بس كن اي مرد اين همه ناله و فرياد براي چيست؟ گفت چگونه صحيه نزنم و فرياد نكنم و حال آنكه رسول خدا صلي الله عليه و آله را مي‌بينم ايستاده گاهي نظر به سوي آسمان مي‌كند و زماني حربگاه شما را نظاره مي‌فرمايد از آن مي‌ترسم كه خدا را بخواند و نفرين كند و تمام اهل زمين را هلاك نمايد و من هم در ميان ايشان هلاك شوم. بعضي از لشكر با هم گفتند كه اين مردي است ديوانه و سخن سفيهانه مي‌گويد، و گروهي ديگر كه توابون آنها را گويند از اين كلام متنبه شدند و گفتند به خدا قسم كه ستمي بزرگ بر خويشتن كرديم و به جهت خوشنودي پسر سميه سيد جوانان اهل بهشت را كشتيم و همانجا توبه كردند و بر ابن زياد خروج كردند و واقع شد از امر ايشان آنچه واقع شد. راوي گفت فدايت شوم آن صيحه زننده چه كس بود فرمود ما او را جز جبرئيل ندانيم. شيخ مفيد (ره) در ارشاد فرموده كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام از دنيا رفت در روز شنبه دهم محرم سال شصت و يكم هجري بعد از نماز ظهر آن روز در حالي كه شهيد گشت و مظلوم و عطشان و صابر بر بلايا بود به نحوي كه به شرح رفت و سن شريف آن جناب در آن وقت پنجاه و هشت سال بود كه هفت سال از آنرا با جد بزر گوارش رسول خدا صلي الله عليه و آله بود و سي و هفت سال با پدرش اميرالمؤمنين عليه السلام و با برادرش امام حسين عليه السلام چهل و هفت سال و مدت امامتش بعد از امام حسين عليه السلام يازده سال بود، و خضاب مي‌فرمود با حنا و رنگ در وقتي كه كشته شد خضاب از عارضش بيرون شده بود. برگرفته از کتاب منتهی الامال مؤلف حاج شیخ عبّاس قمی


برچسب ها :

شهیدی که با عنایت امام رضا(ع) متولد شد یکی از مبلغان کاروان زیر سایه خورشید گفت: روز یکشنبه وارد حرم شدم و خطاب به امام رضا(ع) گفتم: آقا! پس زیارت حضرت معصومه(س) چی شد؟ شب ساعت ۱۹:۴۰ با من تماس گرفتند و گفتند ساعت ۲۰:۳۰ پرواز است! حدود هفت روز همراه با کاروان زیر سایه خورشید در پایتخت حضور پیدا می‌کند، حضورش در این کاروان را بسیار اتفاقی و تنها عنایت امام رضا(ع) می‌داند، تنها سه روزی بود که حاجتش را نزد امام رئوف(ع) مطرح کرده بود و یک زنگ تلفن او را راهی تهران کرد. عشق و ارادت مردم به امام رضا(ع) را از نزدیک لمس می‌کند و اعتقاد دارد به اندازه عمرش همانند این یک هفته نتوانسته است این قدر ضامن آهو(ع) را زیارت کند، بستگانش که تصویر حضور او را در تلویزیون مشاهده کرده بودند، باورشان نمی‌شد که این قدر در چشم‌بر‌هم‌زدنی راهی زیارت حضرت معصومه(ع) شود. حجت‌الاسلام محمد فلاح از مبلغان فعال فرهنگی در شهر مقدس مشهد است، با توجه به اتفاقات رخ داده در این سفر عشق و علاقه‌اش به امام رضا(ع) دو برابر می‌شود، سنت پرچم‌گردانی حرم رضوی را نیز عنایت امام رضا(ع) به مردم ایران می‌داند و معتقد است که پرچم بارگاه منور امام رضا(ع) همانند پیراهن یوسف(ع) روح و جسم مردم را جلا می‌دهد. او از این سفر بازگشته است و رهاورد سفرش را برای دو فرزند کوچکش امیرمحمد و علی بازگو می‌کند که عنایت امام رضا(ع) چگونه شامل حال همه مسلمانان حتی غیر مسلمانان شده است. در ادامه مشروح گفت‌وگوی خبرنگار فارس با حجت‌الاسلام فلاح را به مناسبت روز زیارتی امام رضا(ع) می‌خوانید: * خودتان را معرفی می‌کنید؟ -محمد فلاح هستم، مدرس حوزه علمیه مشهد و دانشگاه علوم پزشکی مشهد، هم اکنون مشغول به تحصیل در سطح چهار حوزه‌ام. * متولد چه سالی هستید؟ -سال ۶۴ و هم اکنون ۲۹ سال سن دارم. حاجتی که سه روزه بر آورده شد/ زنگ تلفن و تأخیر هواپیما و هزینه سفر در سایه عنایت رضوی * چگونه شد که با کاروان زیر سایه خورشید در تهران حضور پیدا کردید؟ -کاروان «زیر سایه خورشید» که زیر نظر آستان قدس رضوی است، حدود سه ماه قبل تماس با مبلغان فعال فرهنگی مشهد تماس گرفت و آن‌ها را برای حضور در این کاروان دعوت کرد و یک دوره آموزشی سه ماهه برای مبلغان ترتیب داد، بنده در ابتدا قبول نکردم، البته به شما بگویم حضورم در این کاروان کمی متفاوت‌تر از بقیه بوده است. * قبلاً تجربه حضور در کاروان زیر سایه خورشید را داشتید؟ -نه! قبلاً چنین سفری انجام نشده بود. * اشاره کردید که حضور شما کمی متفاوت‌تر از بقیه اعضای کاروان زیر سایه خورشید بوده است، ماجرا را شرح می‌دهید؟ -همان طور که گفتم وقتی با من تماس گرفتند، جواب منفی دادم و گفتم فرصت ندارم، گذشت تا اینکه روز ولادت حضرت معصومه(س) که اول ذی‌القعده و روز پنج‌شنبه بود، به حرم امام رضا(ع) مشرف شدم و از حضرت در خواست کردم که زیارت حضرت معصومه(س) را قسمتم کند، برای اینکه یک سالی می‌شد به زیارت کریمه اهل بیت نرفته بودم، خلاصه از حضرت خواستم که من را به این سفر بفرستد. البته اصلاً یادم نبود که زیرا سایه خورشید برنامه دارد، از آنجایی که آستان قدس حساسیت‌هایی را دارد، امکان ندارد فردی همین طوری وارد کاروان شود، روز یکشنبه وارد حرم شدم و خطاب به امام رضا(ع) گفتم: آقا! پس زیارت حضرت معصومه(س) چی شد، شب در منزل مهمان داشتم، ساعت ۱۹:۴۰ با من تماس گرفتند و گفتند ساعت ۲۰:۳۰ پرواز است و کاروان زیر سایه خورشید به تهران می‌روند، خوشحال شدم، گفتم می‌توانم به زیارت حضرت معصومه(س) بروم، گفتند، راهی‌تان می‌کنند که بروید، خیلی برای من خوشایند بود، خودم را به پرواز رساندم، البته من دیر به فرودگاه رسیدم، پرواز تأخیر داشت، ولی در نهایت به پرواز رسیدم! در مدت حضورم در کاروان، یک روزی را مرخصی گرفتم و به قم رفتم، آقای رئیسیان مسئول گروه قبل از عزیمت ۲۵ هزار تومان به ما داد و گفت: علی‌الحساب این مقدار پول پیش شما باشد، سوار اتوبوس شدم و به زیارت حضرت معصومه(س) شرفیاب شدم و بعد از آن به جمکران رفتم، وقتی برگشتم و هزینه سفر را حساب کردم، دیدم پول اتوبوس، تاکسی و مترو جمعاً ۲۵ هزار تومان شد، یعنی آقا امام رضا(ع) نگذاشتند پولی را خرج کنم و هزینه سفر را هم خودشان دادند، در این مدت کرامات عجیبی از امام رضا(ع) دیدم، واقعاً نمی‌دانستم حضرت به این پرچم‌ها که به شهرها می‌رود این قدر نظر ویژه دارند. * در مدت حضورتان در تهران مکان‌های زیادی رفتید، نوع واکنش مردم به پرچم متبرک رضوی در مناطق مختلف را چگونه دیدید؟ -نحوه‌ای که مردم خودشان را به پرچم می‌رساندند هیچ فرقی نداشت، کسانی که مرفه و یا متوسط بودند، همه یک حال و احساس خوش معنوی داشتند، هنگامی که پرچم حرم حضرت علی بن موسی الرضا(ع) را زیارت می‌کردند، اشک در چشمانشان جمع می‌شد و ارادت خودشان را به ساحت امام هشتم(ع) ابراز می‌کردند، تقریباً امکان نداشت کسی دستش به پرچم نخورد و به صورتش نکشد و اشک از چشمانش جاری نشود. شهیدی که با عنایت رضوی به دنیا آمد و در ۲۵ سالگی شهید شد * خاطره‌ای از این شور و اشتیاق در ذهن شما نقش بسته است؟ -یکی از خاطرات بنده مربوط می‌شود به زیارت مزار شهدا، هنگامی که بر سر مزار شهید علیرضا شهبازی(اگر اشتباه نکنم) حاضر شدیم، مادر شهید به ما گفت: من بچه‌دار نمی‌شدم، پسرم را از امام رضا(ع) گرفتم، علیرضا در سن ۲۵ سالگی درست در همان سنی که جوادالائمه(س) به شهادت رسیدند، شهید شد. جالب است که بالای سنگ قبرش نوشته شده بود، السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع) و پایین قبر هم شعری با این مضمون که تمام دارایی‌ام از امام رضا(ع) است. مادر شهید می‌گفت: به خدا نمی‌دانستم شما قرار است بیایید، دیشب به امام رضا(ع) گفتم: یا امام رضا(ع) دوست داشتم به زیارت شما بیایم، به دلم افتاد که سر قبر پسرم بیایم و الان دیدم که پرچم امام رضا(ع) اینجا آمده است. یا هنگامی که به منزل شهید خلیلی رفتیم، یکی از دوستان شهید نقل می‌کرد، شهید ارادت ویژه‌ای به زوار امام رضا(ع) و کاروان پیاده رضوی داشت، هر موقع کاروان زیارتی به مشهد می‌آمدند، گردو خاک پای زوار امام رضا(ع) را به صورتش می‌کشید، اینکه این شهید از میان هزاران شهید انتخاب می‌شود، واقعیت این است که این انتخاب به دست ما نیست، همه آن از عنایت امام رضا(ع) است. در این سفر خیلی از مردم التماس دعای ویژه داشتند، وقتی مشهد برگشتم، یک زیارت مخصوص برای ملتماسان دعا انجام دادم، جالب اینجا بود که همه آن‌ها را به یاد داشتم و سلام‌شان را به آقا علی بن موسی الرضا(ع) رساندم. مردم به ما داشتند، من وقتی برگشتم مشهد یک زیارت مخصوص کسانی که التماس دعا گفتن و جالب این بود که همشان را یادم بود و سلام آن‌ها را با آقای علی بن موسی الرضا(س) رساندم. * در این مدت هفت روز که در تهران حضور داشتید، در کدام مراسم پرچم رضوی حضور داشتید؟ -بازار تهران، امامزاده زید(ع)، مزار شهدای گمنام، منازل شهدا، بیمارستان ساسان و بهرامی، امامزاده صالح(ع) و ... امام رضا(ع) در سه مکان به دیدار زائرش می‌رود * به نظر شما این مراسم پرچم‌گردانی حرم امام رضا(ع) چه تأثیری در رشد معنوی و معنویتی مردم دارد؟ -در امامزاده صالح(ع) که پرچم متبرک رضوی را بردیم، خیلی شلوغ بود، مردم هجوم آورند، تنها جایی که پرچم را به مردم ندادیم، همین جا بود، از بس اوضاع خطرناک شد، حتی یک خانمی قیچی آورده بود که قسمتی از پارچه پرچم را جدا کند، یادم هست، یک خانمی تا آخر برنامه ایستاد، حال و هوای خاصی داشت، هر چند ظاهر مناسبی نداشت اما قبلش به شدت شکسته بود، می‌گفت تا حالا مشهد نرفته است(شاید انگیزه‌اش را پیدا نکرده بود)، اما این پرچم چنان اشتیاقی در دلش ایجاد کرده بود که انگار باید پرچم را زیارت کند. می‌خواهم بگویم اگر این پرچم فرستاده یا عنایت امام رضا(ع) نباشد،(آنچه خودم لمس کردم)، بحث تکریم و تعظیم شعائر است، شعائر جمع شعار به معنای نمادهای الهی است، نمادهایی که به اصطلاح به مردم یادآوری می‌کند، در قرآن کریم هنگامی که داستان حضرت یوسف(ع) را مطرح می‌کند، می‌فرماید حضرت یوسف(ع) پیراهنش را برای پدرش فرستاد، خود حضرت(ع) نرفت که پدرش را شفا دهد. واقعاً پیراهن یوسف(ع) بیشتر از پرچم حرم امام رضا(ع) است! وقتی امام رضا(ع) می‌‌فرماید: «من زارنى على بعد دارى اتیته یوم القیامة فى ثلاث مواطن حتى اخلصه من اهوالها، اذا تطایرت الکتب یمینا و شمالا، عند الصراط و عندالمیزان»، هر کس مرا در این فاصله دورى که دارم - زیارت کند روز قیامت سه جا به دادش مى‌رسم و او را از شدت آن سه مورد آسوده مى‌کنم: هنگامى که نامه‌هاى اعمال به دست راست یا چپ تحویل داده مى‌شود،‌ هنگام عبور از صراط و هنگام سنجش اعمال، حضرت(ع) در سه جا به زیارتش می‌رود، این قدر مهربان و رئوف هستند که حتی در این دنیا هم پرچم حرم‌شان را فرستادند تا مردم زیارت کنند و تبرک بجویند. لذا ما که در محضر پرچم بودیم، با تمام وجود این مسأله را درک کردیم و اشکالی در آن نمی‌بینیم، این کار آستان قدس رضوی و یا شخص خاصی نیست، بلکه تنها عنایت خود حضرت(ع) است. امام رضا(ع) خادمان حرم را خودشان انتخاب می‌کند آقای شریفیان از کفشداران حرم برایم تعریف می‌کرد: در حرم مطهر یکی از مسئولان خدام کاری را به من سپرده بود، با اینکه در هفته تنها یک بار شیفت کاری من بود، اما این کار جدید یک یا دو هفته‌ای وقت مرا صبح و شب گرفته بود، به گونه‌ای که در اتاق می‌رفتم، حتی فرصت نمی‌کردم که به زیارت امام رضا(ع) بروم، آن قدر قدر اعصابم خرد شده بود که پیش خودم گفتم: دیگر این کار را تحویل می‌دهم. همان شب خواب دیدم، در اتاقم نشسته‌ام و کاری را انجام می‌دهم، بعد از مدتی دیدم یک آقایی وارد شد، به شدت نور فضای اتاق را فرا گرفت، وقتی که وارد شد، کفشش را که بسیار تمیز بود،- همان طوری که دوست دارم کفش را به دستم بدهند- از پشت به طرف من برگرداند و به سمت من گرفت، کفش را نگه داشت و بیرون نرفت، من هم که مشغول کار بودم، گفتم به دیگر همکارانم بدهید، اما سخنی نگفت و همچنان ایستاده بود و کفش را به سمت من گرفته بود و نمی‌رفت... وقتی از خواب بیدار شدم، فهمیدم این اصرار خود حضرت است که دوست دارد من اینجا باشم، یعنی منظورشان این است که تمام این کارها را باید من انجام دهم، بعد گفتم: آقا من نوکر شما هستم، هر چه بخواهید انجام می‌دهم. می‌خواهم بگویم آقا نگاه ویژه حتی به کوچکترین کارها دارند و آدم‌ها را خودشان انتخاب و کارها را تقسیم می‌‌کنند، این موارد در حرم امام رضا(ع) خیلی عجیب است، هنگامی که کاروان پیاده به مشهد می‌رسند، گروهی از کفشداران حرم به صورت خودجوش به استقبال زوار امام رضا(ع) می‌روند، این قدر این اتفاق برای آن‌ها خوب بوده است که فهمیده‌اند عنایت خود آقا بوده که کفشداران به استقبال زائران پیاده بروند. بشارتی که امام جواد(ع) به زوار حرم پدرش می‌دهد * در این سفر که نخستین حضور شما در کاروان زیر سایه خورشید بوده، بهترین هدیه‌ای که از این سفر عائد شما شد، چه بود؟ -اصل سفر سوغاتی و هدیه حضرت رضا(ع) بود، به رفقا گفتم اگر بنا بود این یک هفته را در مشهد بمانم، این مقدار توفیق زیارت امام رضا(ع) نصیبم نمی‌شد، لحظه به لحظه این سفر در زیارت امام رضا(ع) سپر شد. همچنین آن چیزی که در این سفر توجه مرا به خودش جلب کرد، عزتی بود که خادمان حرم رضوی داشتند، آن در اثر همجواری با امام رضا(ع) و نوکری بارگاه آقا و زائرانش بوده است، ما مشهدی‌ها وقتی از دنیا می‌رویم، جنازه‌مان را به حرم می‌برند و از پایین پای حضرت(ع) وارد می‌کنند و در گوشه‌ای از صحن فرش را بالا می‌زنند و گرد پای زائران را به داخل تابوت می‌تکانند، این همان عامل نجات ما است. در روایت اهل بیت(ع) تنها درباره زیارت دو امام و پیاده‌روی زوار سفارش ویژه شده است، یکی حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و دیگری زیارت امام علی بن موسی الرضا(ع)، از امام جوادالائمه(ع) روایت شده است: هیچ کس به زیارت پدرم نمى‌رود که گرفتار ناراحتى از قبیل: باران یا سرما و یا گرما شود؛ مگر اینکه خداوند بدنش را بر آتش جهنم حرام مى‌کند، همچنین برای زیارت ثامن الحجج(ع) ثواب هزار حج هم ذکر کرده‌اند. پاتوق مشهدی‌ها در حرم!/ویژگی ممتاز باب الجواد(ع) * حاج آقا! پاتوق مشهدی در حرم رضوی کجاست، به عبارتی دیگر مشهدی برای تشرف به حرم مطهر رضوی از کدام صحن وارد می‌شوند؟ - دو مکان برای مشهدی‌ها معنای خاصی دارد، یکی اینکه معروف است آیت‌الله بهجت تأکید داشتند که از پایین پای حضرت وارد حرم شوند و از بالای سر هم خارج شوند، یعنی از بست نواب صفوی که صحن آزادی می‌شود، وارد می‌شوند و زیارت را می‌خوانند که اکثر مشهدی‌ها و کسانی که می‌خواهند آداب زیارت را بجا آورند، از صحن آزادی وارد می‌شوند. جای دیگر هم از روی عشق و علاقه‌ای که زوار به جوادالائمه(ع) دردانه امام رضا(ع) دارند، ورود از باب الجواد(ع) است، این نقطه از حرم نسبت به جاهای دیگر از زاویه دید بصری زیبایی برخوردار است و زائر در ابتدای ورودش با صحنه‌ای زیبا از گنبد طلایی روبرو می‌شود که تقریباً در هیچ جای حرم این موقعیت وجود ندارد. * سخن پایانی ... - احساسم این است که امام رضا(ع) نگاه ویژه‌ای به بنده داشتند و این سفر هم حاصل برگزاری جلسات یک ماهه من با جمعی از بچه‌ها در گوشه‌ای از مسجد گوهرشاد در شب‌های ماه رمضان در ساعت ۱۲:۳۰ بامداد بود، این اتفاقات باعث شد که عشق و ارادت من به حضرت رضا(ع) چندین برابر شود.


برچسب ها :

شهادت عجیب زن غسال که در «دا» نیامد کتاب «دا» خاطرات سیده زهرا حسینی از ۸ سال دفاع مقدس یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌ها در سال‌های اخیر بوده است. این کتاب با اینکه حجم زیادی دارد اما بخش‌های ناگفته و منتشر نشده‌ای از آن وجود دارد. کتاب «دا» خاطرات سیده زهرا حسینی از ۸ سال دفاع مقدس یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌ها در سال‌های اخیر بوده است. این کتاب با اینکه حجم زیادی دارد اما بخش‌های ناگفته و منتشر نشده‌ای از آن وجود دارد که در ادامه بخشی از این روایت‌ها که در کتاب نیامده است، باز نشر داده می‌شود: اسم من فرزانه دماوندی است. سن و سالی نداشتم که پدرم جلال امیری فوت کرد. به خاطر همین پدر‌بزرگ مادری‌ام به اسم خودش برایم شناسنامه گرفت. پدر‌بزرگم زمانی که مادرم بی‌بی جان دماوندی دو، سه ساله بوده به قصد کار در شرکت نفت آبادان از جیرفت کرمان مهاجرت می‌کند و می‌رود آبادان. مادرم توی همان سال‌ها حصبه می‌گیرد و پدر‌بزرگم نذر می‌کند اگر دخترش از این بیماری جان سالم به در ببرد زینب صدایش کند. مادرم زینب ده، دوازده ساله بوده که مادرش را از دست می‌دهد. وجود یک خواهر و برادر کوچکتر همراه با پدری پیر که توان اداره زندگی را به لحاظ مالی ندارد ناچارش می‌کند کار کند و منبع در‌آمدی باشد تا خواهر و برادرش را بزرگ کند. کمی بعد که بزرگ می‌شود او را به پدرم که او هم اهل جیرفت اما ساکن خرمشهر بوده شوهر می‌دهند. به سن ۱۶، ۱۷ سالگی که می‌رسد به دنبال در‌آمد بیشتر کار دیگری را جست‌وجو می‌کند. به او پیشنهاد می‌کنند اگر جرأتش را داری با کسانی که می‌خواهند قاچاقی به عراق و کویت سفر کنند همراه شو و راه را به آن‌ها نشان بده. در این دوره مادرم که متأهل بوده همراه پدرم، هر کدام مسئولیت رساندن سی مسافر را به عهده می‌گیرند. سر مرز سربازان عراقی تیر می‌زنند. پدرم دستگیر می‌شود. مادرم در حالی که پایش تیر خورده فرار می‌کند و برای اینکه اسیر نشود خودش را در خور نمک آن ناحیه می‌اندازد. سرباز‌ها که دنبالش بودند با دیدن این صحنه به تصور مرگ او رهایش می‌کنند و بر‌می‌گردند. مادرم از خور بیرون می‌آید و بر‌می‌گردد ایران. او بعد از فوت پدرم مجبور به کار می‌شود. به این ترتیب او نیروی خدماتی شهرداری خرمشهر می‌شود که ساختمانش لب شط قرار داشت. خوب یادم هست سال ۴۹ بود و من شش ساله بودم. برای کارش صبح می‌رفت تا بعد‌از‌ظهر. سختی‌های زندگی زیاد بود. برای جنگیدن با این سختی‌ها انگار خصلت‌های مردانه پیدا کرده بود. انگار از اول توی سرنوشتش نوشته بودند که باید قوی باشد. وقتی جنگ شروع شد من سال اول هنرستان درس می‌خواندم. خانه‌مان توی محله‌ی منازل شهرداری بود. چند ماه جلوتر از شروع رسمی جنگ، ما خرمشهری‌ها همه منتظرش بودیم. بس که رادیو عراق صحبت‌های صدام را پخش می‌کرد. او می‌گفت: مردم! خرمشهر، آبادان و اهواز را خالی کنید. ما می‌خواهیم حمله کنیم خوزستان را بگیریم. این مناطق متعلق به کشور عراق است و باید برگردانده شود. * همه جسدها مثله شده بود... با این اخبار ما آمادگی یک حادثه را داشتیم ولی نه در حد این کشتار عظیم و اینقدر طولانی. وقتی روز سی و یکم شهریور عراق حمله کرد همه دستپاچه شدیم ولی امید داشتیم مرز‌ها محافظت می‌شود. هر چند که طبق دیده‌های‌مان ـ نه شنیده‌های‌مان ـ از چندین ماه قبل مزدوران و خائنینی که با رژیم بعث همکاری کرده بودند توی خانه‌های‌شان تجهیزات دشمن را پنهان کرده بودند، در حالی که جوانان ما دست خالی بودند. روز اول چند تا از پسر‌های همسایه رفته بودند مرز. وقتی برگشتند مادرم را صدا زدند و گفتند: مادر زینب، تو شلمچه کشتار شده. روستایی‌ها را کشتند. هیچ جان‌پناهی نبود ما پنهان بشیم. همان شب همین پسر‌ها به مادرم اطلاع دادند که توی جنت‌آباد نیاز به کمک هست. زن‌دایی‌ام که او هم به سیده زینب معروف بود رفت مسجد جامع، کمک زخمی‌ها و مادرم زینب روانه جنت‌آباد شد. من هم رفتم. قیامتی به پا بود. جسدی نمی‌دیدیم. همه مثله شده و تکه پاره‌هایی باقیمانده از بدن‌ها را آورده بودند. امکان غسل و کفن در این توده‌های در‌هم نبود. روحانی‌ها گفتند برای اینکه سگ‌ها حمله نکنند و این جنازه‌ها بو نگیرند گودال بکنید و همه را یک‌جا دفن کنید. همین کار انجام شد. فقط اگر جنازه سالمی می‌آوردند توی قبر مجزا خاک می‌شد. آب قطع بود. مردم وحشت‌زده از شهر می‌رفتند. آن‌هایی که می‌خواستند بمانند به هر طریقی می‌توانستند کمک می‌کردند. مادرم ماشین سپاه را آورد، آذوقه‌هایی که توی خانه داشتیم بار کرد. گفت ما که توی جنت‌آبادیم، تو را هم فردا با دایی‌ات می‌فرستم. من تا روز چهارم مهر شبانه روز پیش مادرم در جنت‌آباد بودم. غیر ما یک پیر‌مرد و پیر‌زن به اسم ننه امر‌الله و آقا امر‌الله قطرانی‌نژاد که زن و شوهر بودند، با خانمی که زیاد سیگار می‌کشید به اسم نصرت توانایی غسال‌های جنت‌آباد بودند. * وقتی جنازه پسر خردسال را به پدر دادند... زنی که توی کتاب دا گفته شده و پوستی سیاه داشت اسمش صغری بود. شوهرش ابراهیم دانشی دوستی چندین ساله‌ای با دایی‌ام داشتند و ما هم به او می‌گفتیم دایی. من از لحظه‌ای وارد جنت‌آباد شدم که مادرم اطلاع داد: بیایید دایی ابراهیم داره دنبال جسد زن و بچه‌اش می‌گرده. بیایید کمک بدید. من، دایی محمد و زن‌دایی رفتیم جنت‌آباد. خمپاره‌ها خورده بود توی محله طالقانی. از آنجا کلی جسد آورده، توی محوطه‌ای بین غسالخانه و نماز‌خانه سر ‌پوشیده‌ی جنت‌آباد ریخته بودند. پارچه‌های سفید کشیده بودند روی این‌ها که دیده نشوند. من توی تکه پاره اجساد، کمال پسر ۴، ۵ ساله دایی ابراهیم را پیدا کردم. نصف سرش رفته بود. چون دایی ابراهیم هم با ما دنبال اجساد می‌گشت من حرفی نزدم. اشاره‌ای به دایی خودم کردم. آمد کنارم. آهسته پارچه را زدم کنار. نشانش دادم که بچه دایی ابراهیم اینجاست. دایی پارچه آورد، جسد بچه را پیچید و برد یک گوشه گذاشت. چون دایی ابراهیم علاقه شدیدی به پسرش داشت دایی محمد گفت: بیا بریم کمال رو بهت نشون بدم به شرطی که شیون نکنی. وقتی کمال را دید بغلش کرد رفت یک گوشه نشست. شاید نیم ساعتی به همان حال بود. نه حرفی زد، نه گریه‌ای کرد. از همان موقع دچار افسردگی شد. من که این حالتش را دیدم دیگر طاقت نیاوردم. رفتم یک گوشه نشستم به گریه. جسد زنش که هشت ماهه بار‌دار بود و دخترش را هم زن‌دایی پیدا کرد. دیگر دنیا برای دایی ابراهیم تمام شده بود. در رنج و غم بود تا سال ۷۹، ۸۰ که به رحمت خدا رفت. از آن روز من توی جنت‌آباد بودم. مادرم اجازه نمی‌داد وارد غسالخانه بشوم یا قسمتی بروم که خیلی شلوغ باشد. من بیرون کنار اجساد می‌ایستادم. اگر کسی می‌آمد جسدی را شناسایی می‌کرد ما روی تکه کاغذ اسم را می‌نوشتیم و روی جسد یا تکه باقیمانده از بدن می‌گذاشتیم. روی یک برگه دیگر می‌نوشتیم که فلان شخص از فلان خانواده یا آشنا به این اسم در این ساعت آمد و جسدش را شناسایی کرد. در این سه روز کارم این بود. در حالی که مادرم را می‌دیدم در یک حالت بهت و شوک قرار داشت. باور کردن و دیدن و از بین رفتن جوانانی که پر‌پر می‌شدند آسان نبود. با این حال مدیریت عجیبی داشت. به همه رسیدگی می‌کرد. به همه دلداری می‌داد. گاهی با صدای بلند صحبت می‌کرد: خانم چته؟ چرا گریه می‌کنی؟ الآن که وقت گریه نیست. فقط تو که نیستی. بلند شو، بلند شو. خودم دیدم در حالی که تمام بدنش می‌لرزید زنی که بچه‌اش را از دست داده بود بلند کرد و گفت: بلند شو، الآن وقت گریه کردن نیست، وقت کمک کردنه. طوری برخورد کرد که او بچه‌اش را فراموش کرد و شروع کرد به کمک کردن. انگار ما جمع شده بودیم نه به خاطر اجساد، برای اینکه همدیگر را دلداری بدهیم. قوت قلب بدهیم و بگوییم باید شهر را نگه داریم. مادرم در این ماجرا قوی‌تر خودش را نشان داد. فقط من که نزدیک‌ترین فرد به مادرم بودم می‌دانستم از درون خُرد شده. جلوی دیگران خودش را مقاوم و محکم نشان می‌داد در حالی که از درون در حال فرو ریختن و خالی شدن بود. من خیلی به او وابسته بودم. گاه پشت سرش که راه می‌رفتم احساس می‌کردم دارد می‌آید به زمین. دست می‌گرفت به دیوار و راه می‌رفت. قشنگ لرزش را توی زانوانش احساس می‌کردم. * ای کاش دخترم می‌دانست و عذابم نمی‌داد روز چهارم بود که مادرم گفت برو لباس‌هایت را جمع کن برو. مثل همیشه هیچ تحکمی نکرد. از آن آدم‌هایی بود که دستور نمی‌داد. هیچ یاد ندارم که با صدای بلند با من حرف زده باشد. طوری مرا بار آورده بود که از کسی حتی اگر نیازمند بودیم چیزی در‌خواست نکنم. حتی از خودش پول تو جیبی نخواهم. صبح‌ها از خواب که بیدار می‌شدم می‌دیدم زیر بالشتم پول گذاشته. اجازه نمی‌داد من نیازم را به زبان بیاورم. قبل از گفتنم آماده کرده بود. به خاطر همین من اخلاقش را می‌دانستم. حالتش را می‌فهمیدم. خواسته‌اش را از چهره‌اش می‌خواندم. وقتی گفت برو لباس‌هایت را جمع کن فهمیدم این خواسته‌اش قلبی است که به زبان آورده. رو حرفش حرف نزدم. آمدم خانه ولی لباسی جمع نکردم. رفتم پشت‌بام، پشت بشکه‌های آبی که ذخیره کرده بودیم پنهان شدم. کمی بعد دیدم دایی محمد آمد دنبالم، پیدایم نکرد. رفت با مادرم برگشت. مادرم می‌دانست من کجا پنهان می‌شوم. آمدند روی پشت‌بام. نزدیک بشکه‌ها شد. طوری ایستاد که انگار من تو را نمی‌بینم و با خودم حرف می‌زنم. این‌‌طور گفت: خدایا اگر دخترم اینجا بود و صدای منو می‌شنید خوب بود. خودت می‌دونی من نمی‌تونم همراهش برم. یه عمر دلم پر‌پر می‌زد به داشتن یه پسر. الآن که این همه جوون داره از بین می‌ره، اینا پسرای من‌اند. ای کاش دخترم می‌دونست حال منو، عذابم نمی‌داد و می‌رفت. حرف‌هایش را می‌شنیدم، گریه می‌کردم اما راضی نمی‌شدم از پیشش بروم. وقتی دید بلند نمی‌شوم، گفت: ای خدا صدای منو به دخترم برسون. خیلی دوستش دارم. بهش قول می‌دهم برم پیشش. وقتی این را گفت دیدم اشک‌هایش می‌ریزد. طاقت نیاوردم. بلند شدم. آمدم صورتش را بوسیدم. گفتم: باشه، اگه خواسته تو اینه من می‌رم ولی قول دادی به من. خدا رو گواه گرفتی که بر‌گردی. خب؟‌ گفت:‌ بهت قول دادم بر‌می‌گردم پیشت. با هم آمدیم پایین. خودش برایم لباس جمع کرد. من دست نزدم. وقتی رفت توی حیاط به دایی سفارش کند چه کار‌هایی انجام بدهد، من آنقدر دستپاچه بودم که اشتباها چمدان مادرم را به جای چمدان خودم که شبیه بودند برداشتم و آوردم. با ماشین پیکان مادرم که با آن می‌رفت سر کار و حالا جلوی در خانه پارک بود راه افتادیم. دایی تا آن موقع لب مرز بود ولی چون خبر‌های نا‌جوری از برخورد کثیف بعثی‌ها با زنان مرز‌نشین به گوش‌مان می‌رسید مادرم حساس شد و خبر داد دایی بیاید، دایی هم من و زن‌دایی را برد کرمان. خواهر بزرگترم و خاله‌ام آنجا بودند. خودش چند روز بعد، برگشت آبادان. ما چند روز منتظر شدیم. دلشوره رهایم نمی‌کرد. اوضاع خرمشهر را وخیم اعلام می‌کردند. طاقت نیاوردم. آمدم اهواز، کمپ جنگ‌زده‌ها. منتظر آمدن مادرم بودم که دایی آمد. گفت: روزی که شما را گذاشتم کرمان و برگشتم توی خرمشهر، عراقی‌ها بیشتر شهر را گرفته بودند. من با هزار بد‌بختی خودم را رساندم فلکه آتش‌نشانی سر خیابان نقدی. روز ۲۴ مهر بود. آنقدر گلوله به شهر می‌ریختند که نمی‌شد سر بالا ‌اورد. یک جا‌هایی سینه‌خیز می‌رفتم. دنبال کسی می‌گشتم از مادرت خبری داشته باشد. جنت‌آباد و پادگان دژ، صد دستگاه و شلمچه دست عراقی‌ها بود. یک جایی همان‌طور که سینه‌خیز بودم صدایی از دور شنیدم. کسی پشت دیوار پنهان شده بود. به من می‌گفت: محمد اگر دنبال خواهرت می‌گردی با آمبولانس رفت سید عباس. به همان حالت بر‌گشتم پل قدیم. و با یک ماشین رفتم سید عباس، ایستگاه دوازده آبادان. آنجا دیدم مادرت زینب پشت یک نیسان در حال رانندگی به سمت خرمشهر است. دست بلند کردم متوجه‌ام شد. نگه داشت و گفت: برو فیروز‌آباد آبادان قایم شو، من میام طرفت. رفتم جایی که گفته بود. هر چه نشستم نیامد. دوباره برگشتم، ولی پل خرمشهر را زده بودند. اجازه نمی‌دادند رد شویم. * ماجرای شهادت مادرم... از این روز دیگر افتادیم دنبال مادرم. دایی بعد از مدتی همت رود‌باری یکی از پاسدار‌های خرمشهری را می‌بیند. او می‌گوید: محمد من می‌دونم خواهرمون زینب رحمت خدا رفته، کجا بردنش نمی‌دونم. ولی به ما اطلاع دادند زینب شهید شده. ما که خودمان را رساندیم، جسدش را برده بودند. دایی این طرف، آن طرف توی شهر‌ها می‌گردد تا سر از تهران در می‌آورد. توی گشتن‌ها به قسمت اطلاعات بهشت زهرای تهران وقتی اسم مادرم را دادند می‌گویند چنین جسدی داشتیم. شانزده روز هم نگهش داشتیم توی سرد‌خانه. ارتش شهادتش را تأیید کرده بود، پزشکی قانونی هم صورت جلسه کردند، چون خانواده و کس و کارش را پیدا نکردیم و اینجا اجساد زیادند و احتمال عفونت جسد بوده، خاکش کردیم. صورت جلسه را نشان دایی می‌دهند. نوشته بود که توی لباسش آدرس و تلفنی از تهران، شهر‌آرا بوده. به آنجا زنگ زدند. صاحب خانه گفته ما چنین کسی را نمی‌شناسیم. ولی پسر‌مان سرباز بوده توی خرمشهر، الآن زخمی و در بیمارستان بستری است. به بیمارستان مراجعه شده، از آن سرباز می‌پرسند چنین خانمی را می‌شناسی؟ می‌گوید در این حد که ما که در خرمشهر می‌جنگیدیم به این خانم می‌گفتیم مادر زینب. گفته بود اهل کرمان است و دو تا دختر دارد و پسر ندارد. من آدرس خانه‌مان را داده بودم اگر شهید شدم به خانواده‌ام اطلاع بدهد. در همین حد. دایی مطمئن می‌شود که مادرم همان جا خاک شده، چون خالکوبی‌های روی دستش را هم به عنوان علامت‌های جنازه ثبت کرده بودند. کلید‌های خانه، گواهی‌نامه و کارت پرسنلی شهرداری‌اش را هم که توی جیبش بوده به دایی می‌دهند. دایی باز از بچه‌های خرمشهر پرس و جو کرد. بالاخره این‌طور متوجه شدیم که روز‌های قبل بیست و چهارم مهر که به خاطر شدت کشتار خرمشهر، خونین شهر نام گرفت، شرایط خیلی بحرانی بوده. آقای سامعی شهردار وقت خرمشهر به عده‌ای که جلوی آتش‌نشانی مستقر بودند می‌گوید هر کس رانندگی بلد است بیاید برای کمک‌رسانی ماشین تحویل بگیرد. مادرم آمبولانس می‌گیرد و مجروح‌ها و جسد‌ها را با دو نفر دیگر از توی کوچه پس کوچه‌ها جمع می‌کردند. روز بیست و چهارم وقتی دایی را در آبادان می‌بیند و بعد به خرمشهر بر‌می‌گردد، این بار دو تا مجروح ارتشی که یکی از آن‌ها خلبان هوا‌نیروز بوده را بر‌می‌دارد و به طرف آبادان راه می‌افتد. روی پل خرمشهر ماشین را با خمپاره می‌زنند. هر سه نفرشان می‌سوزند و در جا به شهادت می‌رسند. پیکر‌های‌شان را تا اهواز با ماشین و از آنجا با هلی‌کوپتر به تهران انتقال می‌دهند. الآن آن دو تا ارتشی در ردیف بالا سر مادرم خاک‌اند. عکس آن خلبان هم هست. من نزدیک چهلم مادرم بود که آمدم سر مزارش. قطعه ۲۴ خاکش کردند. الآن ردیف پایین مزار شهید چمران است. غم از دست دادنش خیلی برایم سنگین بود. او فقط مادرم نبود. همه کسم بود. نمی‌توانستم نبودنش را به خودم بقبولانم. پانزده سال جیرفت کرمان ماندم. همان جا هم ازدواج کردم. اما همیشه آماده برگشت بودم. هیچ‌وقت احساس نکردم باید جیرفت بمانم. خودم را خرمشهری می‌دانستم. همیشه مسافر خرمشهر بودم تا بالاخره سال ۷۵ برگشتم خرمشهر.» این مطلب پیش از این در مجله عصر اندیشه منتشر شده بود.


برچسب ها :

عملیات خیبر به روایت شهید مهدی باکری اگر حاج همت حرکت نکند، دیگر چپ و راست معنی ندارد حیف است این همه زحمت را به هدر بدهند. آقاجان چهار گردان نیرو حیف نیست؟! عملیات خیبر در زمره نبردهای سراسر پر رمز و راز و التهاب‌آور جنگ هشت‌ ساله بود که توسط رزمندگان اسلام انجام شد. لحظه به لحظه این عملیات با حوادث و اتفاقات عجیبی روبرو بوده است. در شماره هفت فصلنامه «نگین ایران»؛ گزارش مستند و پرهیجانی به قلم یکی از راویان مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ سپاه آقای «سید‌ابوالفضل موسوی» مستقر در «قرارگاه بدر» درج شده که در اینجا بخش‌هایی از آن را می‌آوریم تا خوانندگان گرامی در جریان حوادث روزانه عملیات خیبر از آغاز تا پایان آن (این بار از چشم‌اندازی وسیع‌تر) قرار گیرند. *شرح عملیات شب دوم اگر حاج همت حرکت نکند، دیگر چپ و راست معنی ندارد حیف است این همه زحمت را به هدر بدهند. آقاجان چهار گردان نیرو حیف نیست؟! هوا تاریک شده بود که نیروها از محل استقرار خود حرکت کردند و در ساعت حدود ۱۹ روز ۴ اسفند ماه از پل شحیطاط عبور کردند و پس از مدت کمی، درگیری آغاز شد. نخست، دو گردان از لشکر ۳۱ عاشورا عملیات خود را شروع کردند تا راه را برای عبور دو گردان از لشکر ۸ نجف باز کنند. بدین منظور، نیروهای لشکر عاشورا داخل مناطق مثلثی شکل شدند که تانک‌های دشمن در آنجا مستقر بودند، اما در این منطقه، درگیر نشدند و مرتب از خاکریز مثلثی‌ها بالا و پایین، یا این طرف و آن طرف می‌رفتند، تا دیده نشوند. اندکی پس از ساعت ۲۳، بچه‌ها به جاده آسفالت نشوه _ طلائیه رسیدند و هفتصد متر به دو طرف جاده پخش شدند و ضمن انهدام تانک و نفربر دشمن به سوی پل صلائیه پیش می‌رفتند. رزمندگان که با عبور از مثلثی شکل‌ها طی حرکت جالب و غافل‌گیرکننده‌ای خود را به پشت دشمن رسانده بودند، به راحتی، دشمن را منهدم کردند، این در حالی بود که آنها به دلیل طی مسیر طولانی شدیداً، خسته بودند. سرانجام پس از حدود ۶ ساعت تلاش، رزمندگان در ساعت ۴:۳۰ - ۵ بامداد با شکستن دژ عراق، پل طلائیه را به تصرف خود درآوردند. تا این ساعت، فر ماندهی قرارگاه بدر و نجف (حتی بشر دوست که در جزیره حضور داشت) از حرکت این چهار گردان خبر نداشت. از طرف دیگر، فرماندهان دو لشکر عمل کننده نیز به نوبت فرماندهی می‌کردند؛ زیرا، حرکت هر چهار گردان با هم مرتبط بود و از پیش، این دو، هماهنگی کامل را انجام داده بودند. پیش از ساعت ۵:۰۰ بامداد، غلامپور را از خواب بیدار کردند و خبر گرفتن پل طلائیه و بی‌اطلاع بودن از حاج همت و نیروهایش را به وی دادند. پس از چند ساعت، فرماندهی تازه متوجه شد که چه کرده‌اند! هر چهار گردان نیرو در محاصره کامل دشمن قرار گرفته بودند و فرماندهان می‌کوشیدند پل طلائیه را نگه دارند و جهان آنها را نجات دهند. فرمانده قرارگاه بدر دستور داد تا نیروهایی که به پل رسیده‌اند، به سمت چپ بپیچند و به سمت شمال، یعنی جزیره جنوبی حرکت کنند و در آنجا، با نیروهای لشکر ۱۷، که آن طرف سه راهی بودند، الحاق کنند. سپس، با عزیز جعفری، فرمانده قرارگاه نجف تماس گرفت تا لشکر ۱۷ از جزیره جنوبی، عملیات را آغاز و به سمت پل طلائیه حرکت کرده بود را تا سه راهی رسانده‌اند. ولی سه راهی دست آنها نیست بچه‌ها این طرف پل‌اند و عراقی‌ها هم آن طرف و چون وقت گذشته است، دیگر نمی‌توانند کاری انجام دهند». در این هنگام، غلامپور، مهدی زین‌الدین فرمانده لشکر ۱۷ را از خواب بیدار کرد و موضوع را به وی گفت. او که از وضعیت نیروهایش خبر جدیدی نداشت قرار شد، پیگیری کند تا نیروها از سه راهی به سمت پل طلائیه حرکت کنند و سپس، علامت بدهند تا بچه‌ها روی پل به سمت آنها بیایند. بشر دوست، غلامپور، علی هاشمی، مهدی باکری و احمد کاظمی همه از اینکه چرا حاج همت عمل نکرده است، مرتب با قرارگاه نجف و حنین تماس می‌گرفتند و در مورد راه چاره صحبت می‌کردند؛ زیرا، وضعیت بسیار بد بود، فرماندهان به علت ناراحتی و با حالت اضطراب، طوری در بی‌سیم صحبت می‌کردند که برای دشمن قابل کشف بود. ساعت۵:۲۰ بامداد، تازه پس از آن که بشر دوست علت عمل نکردن حاج همت را از عزیز جعفری پرسید، متوجه شد که عملیات یک روز عقب افتاده است. در این ساعت، تمامی مسائل روشن شد. صیاف گفت: «پس بگو چرا دیشب هلی‌کوپترها هیچ چیز برای ما نیاوردند». غلامپور پاسخ داد: «منظور از ۵۲۳ این بوده که شما (جمعه) عمل کنید؛ زیرا، دیروز ساعت ۱۷ و ۱۸ بود که تازه گردان‌‌ها هلی‌برن شدند». علی هاشمی که بعد از ظهر به جزیره برگشته بود گفت: «من رشید را دیدم، اما چیزی به من نگفت و گفت همه چیز را به بشر دوست گفته‌ام.» احمد کاظمی به نجفیان (فرمانده گردان) گفت: «بچه‌هایی که به پل رسیده‌اند، به سمت چپ بپیچند و به سمت شمال بروند تا با لشکر ۱۷ الحاق کنند.» ساعت ۵:۴۵ بامداد برادر بخیتار، فرمانده یکی از گردان‌های لشکر ۸ نجف، که نیروهایش روی پل بودند، کسب تکلیف کرد که مهدی باکری گفت: «شما سر پل را بگیرید و به سمت چپ بپیچید و به سمت شمال حرکت کنید». باکری که از وضع پیش آمده سخت ناراحت بود گفت: «آقای غلامپور، شما به ما گفتید پل دست ماست؛ حاج همت بیاید و تحویل بگیرد». غلامپور پاسخ داد: «ما تماس گرفته‌ایم تا حاج همت را در روز حرکت دهند». غلامپور فکر می‌کرد نیروهای لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) پشت خاکریزی‌اند که تصرف کرده‌ بودند (در حالی که همان روز ۴ اسفند ۱۳۶۲ حاج همت بر اثر فشار دشمن عقب آمده بود)؛ بنابراین، فرمانده قرارگاه نجف تصمیم گرفت تا هر چه پیگیریتر حاج همت را به سوی پل طلائیه حرکت دهند که عزیز جعفری گفت: «حاج همت نمی‌تواند این کار را انجام دهد». غلامپور طرح جدیدی را به فرمانده قرارگاه نجف داد، اما تصویب این طرح و اجرای آن به ساعت‌ها وقت نیاز داشت، تازه آن‌قدر کشف رمز بی‌سیم گفته شد که اگر دشمن هوشیار بود، آن راهکار را می‌بست. تمامی سخنان در مورد نگه داشتن پل و نجات دادن چهار گردان باقی مانده بود. دشمن از هر چهار طرف آتش شدیدی روی جاده و اطراف پل طلائیه می‌ریخت و از آنجا که از طریق شنود مطمئن شده بود که نمی‌توانیم حرکتی انجام دهیم، با خیال راحت از چهار طرف روی بچه‌ها فشار می‌آورد و آن قدر به آنها نزدیک شد که با بلندگو مرتب می‌گفتند: «که بیایید خودتان را تسلیم کنید.» ساعت ۶:۰۰ صبح، برادر رشید طی تماسی با بشر دوست در جریان کامل اوضاع قرار گرفت ساعت ۶:۱۶ صبح، مهدی باکری وضع خط را این طور گزارش داد: «تعدادی از بچه‌ها روی جاده‌اند، تعداد دیگری روی پل و برخی هم به چپ (یعنی از پل طلائیه به سمت سه راهی در جزیره) حرکت کرده‌اند.... بچه‌ها می‌گویند از روی پل رد شده‌ایم...، اما قرار نبود که ما پدافند کنیم؛ بچه‌ها نیز برای این کار توجیه نشده‌اند و الان داریم آنها را جمع و جور می‌کنیم و اگر حاج همت حرکت نکند، دیگر چپ و راست معنی ندارد حیف است این همه زحمت را به هدر بدهند. آقاجان چهار گردان نیرو حیف نیست؟!» غلامپور به باکری گفت: «بچه‌ها را روی پل و کانال پنجاه متری جمع کنید و آنجا زائده‌ای داشته باشید تا راه را برای حاج همت باز نگه دارید». سپس، غلامپور با عزیز جعفری تماس گرفت و گفت: «بچه‌ها روی پل و اطراف آن مستقرند، اما به دلیل کمبود نیرو نتوانسته‌اند، پخش شوند.» برادر رشید که به این تماس گوش می‌داد، با ناراحتی گفت: «اصلاً شما با این کمبودی که داشتید چرا عمل کردید؟» ‌غلامپور پاسخ داد: «ما برای مأموریتی که بشردوست گفت، نیرو داشتیم». طی این ساعت‌ها، تماس‌های مشابهی بین قرارگاه نجف با قرارگاه بدر برقرار می‌شد. البته، در برخی از تماس‌ها، احمد کاظمی که از فرط ناراحتی صدایش بیرون نمی‌آمد، با محسن رضایی و رشید صحبت می‌کرد. *وضعیت نیروهای چهار گردان بچه‌های لشکر عاشورا که از پل شحیطاط به مثلثی‌ها وارد شده بودند، یکی دو تا از آنها را پاک‌‌سازی کردند و در آنها، مستقر شدند و برخی از نیروها نیز روی جاده تا پل گسترده شدند. تا حدود ساعت ۷:۰۰ صبح، نیروهای باقی مانده به پل نزدیکتر شدند. طرف راست این نیروها به دشمن متصل بود و بچه‌ها روی پل به هر چهار طرف پخش شده بودند و سرپل خوبی را دشمن گرفته بودند، اما نیرویی نبود که زیر آن آتش شدید پل را نگه دارد [...]. در این هنگام، دشمن کاملاً، به بچه‌ها نزدیک شده بود و آتش شدیدی روی آنها اجرا می‌کرد و به طور مرتب، با بلندگو می‌گفت: «خودتان را تسلیم کنید» همان موقع، حاج همت اقدام کرد، اما مؤثر نبود. بچه‌ها از روی پل تماس گرفتند و تقاضای آتش توپخانه و هلی‌کوپتر کردند که ظاهراً عملی نبود و گفتند یک ستون تانک از طرف حاج همت به سوی آنها می‌آید که یقیناً، از آن دشمن بود؛ زیرا، لشکر ۲۷ در آن روز نتوانست خط دشمن را بکشند. آتش عراق روی سر بچه‌ها، نه تنها قطع نمی‌شد؛ بلکه شدت هم می‌یافت. با این حال، رزمندگان مقاومت می‌کردند تلاش همگی برای شکستن محاصره تا بعد از ظهر به جایی نرسید. ساعت ۱۵:۰۰، نجفیان، فرمانده یکی از گردان‌های عمل کننده لشکر ۸ نجف اشرف با احمد کاظمی تماس گرفت و گفت: آتش دشمن بسیار سنگین است و از چهار گردان نیرو تنها یک گروهان و آن هم روی پل مانده است پل خیلی بزرگ و سفید رنگ است و اگر آتش عراق به همین صورت ادامه داشته باشد، این مقدار نیرو نیز شهید می‌شوند. غلامپور وضعیت را به رشید خبر داد، اما کاری از دست هیچ‌کس ساخته نبود. سرانجام، بعد از ظهر روز جمعه ۵ اسفندماه ساعت ۱۷:۰۰، که فرمانده گردان لشکر ۸ نجف برای آخرین بار از احمد کاظمی خداحافظی کرد و رفت و آخرین نفر نیرو بی‌سیم‌چی بود که ظاهراً، بی‌سیم و کد رمزها را منهدم و خود نیز به دیدار معبود خویش شتافت. بدین ترتیب، نام چهار گردان از فهرست سازمانی لشکر ۳۱ عاشورا و لشکر ۸ نجف خط خورد. در روز دوم، جدا از سرنوشت این چهار گردان، آنچه مورد توجه قرار گرفت، عملیات هلی‌برن هلی‌‌کوپترها بود که مرتب نیرو و آذوقه در جزایر پیاده می‌کردند یکی دو بار هواپیماهای عراقی این هلی‌کوپترها را تعقیب کردند، اما نتوانستند به آنها آسیب برسانند. یکبار که هلی‌کوپترها روی پد در جزیره جنوبی نشسته بودند، دو هواپیمای عراقی بر فراز منطقه ظاهر شد. در نتیجه، آنها نیروها را خارج و هلی‌کوپتر را خاموش کردند و چند لحظه بعد، هواپیماها درست فاصله دویست تا سیصد متری پد، هلی‌کوپتر را بمباران کردند. در نتیجه، یک هلی‌کوپتر ST۲۱۴ منهدم شد. * حرکت نیروها و انجام عملیاتی محدود از آنجا که عملیات آن شب به موفقیت حاج همت و لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) مشروط بود؛ بنابراین، باید نیروها تا پای کار می‌رفتند که به محض اعلام خبر، آنها به سرعت وارد عمل شوند بدین منظور نیروهای لشکر ۳۱ عاشورا که در کانال کنار جاده وسط جزیره و در نزدیکی پد هلی‌کوپتر در شمال جزیره جنوبی بودند، در حدود ده تا دوازده کیلومتر پیاده راه رفتند و در پشت یک جاده، به فاصله سه تا چهار کیلومتری سه راهی که از سیل‌بند شرقی به جاده وسط جزیره منتهی می‌شد، مستقر شدند. نیروهای تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) هم روی سیل‌بند شرقی بعد از نیروهای عاشورا منتظر شنیدن فرمان حمله بودند. این نیروها هم از جزیره شمالی با کامیون به آنجا آمده بودند، اما از آنجا که سیل‌بند شرقی گنجایش این همه نیرو را نداشت، بچه‌ها به اجبار در کناره‌های خیس و گل‌آلود سیل‌بند جای گرفتند. ساعت ۲:۰۰ بامداد روز ۶ اسفندماه، با بی‌سیم اطلاع داده شد که به دلیل عدم موفقیت لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) در شکستن دژ مایله عراق، عملیات از جزیره به سمت پل طلائیه انجام نخواهد شد. این خبر به گردان‌های آماده لشکر ۳۱ عاشورا و تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) ابلاغ شد. آنها که نیروهای‌شان را در زمین گل‌آلود حرکت داده و نگه داشته بودند، به دلیل این که منطقه زیر آتش دشمن بود، نیروهای‌شان را همان شب به عقب آورند. لشکر عاشورا نیز نیروهایش را به کانال کناره جاده وسط جزیره جنوبی برد این نقل و انتقال، نیروها را بسیار ناراحت کرد و فرماندهان نیز پس از شنیدن این خبر، به استراحت پرداختند. خاکریز مورد نیاز لشکر ۱۷ علی‌بن ابی‌طالب (ع)‌ به دلیل گل‌آلود بودن زمین و در نتیجه، عدم تردد دستگاه‌های سنگین در آن، احداث نشد، اما این لشکر با یک گردان در انتهای جزیره جنوبی از سه‌راهی تا پل شحیطاط عمل کرد و پشت کانال احداثی، خط پدافندی را تشکیل داد و نیروهای دو لشکر ۳۱ عاشورا و لشکر ۸ نجف هم با یکدیگر الحاق کردند و بدین ترتیب، عملیات انجام نشده شب سوم بدین صورت پایان یافت. منبع: فارس


برچسب ها :

روایتی از دردهای یک زن جانباز و نخبه چنگایی جانباز ۷۰ درصد قطع نخاعی می‌گوید: قطع نخاع‌‌های گردنی با آنها که از ناحیه کمر قطع نخاع شده‌اند یک فرق بزرگ دارند، ما گردنی‌ها درد را نمی‌فهمیم مثلاً اگر پا یا کمرم که حسی ندارد، درد بگیرد این درد را به‌صورت تعرق و لرز می‌فهمم. وقتی رژیم بعثی عراق نمی‌توانست اهداف خود را در مناطق نظامی جنگ علیه ایران پیش ببرد؛ به موشک‌های برد بلندی که دولت‌های غربی در اختیارش می‌گذاشتند متوسل شد. رژیم بعث گمان می‌کرد با بمباران مناطق مسکونی و غیرنظامی می‌تواند قدرت نظامی و قوت ایستادگی ایران را به زانو درآورد. بارها و بارها سیاست «جنگ شهرها» تکرار شد و عده‌ زیادی در اینگونه بمباران‌ها به خاک و خون کشیده شدند. «نسیم چنگایی»؛ جانباز ۳۶ ساله قطع نخاع گردنی جنگ تحمیلی میان ایران و عراق است که در زمره جانبازان هفتاد درصد به شمار می‌آید. او در سن هفت سالگی مجروح شد در سنی که هیچ درکی از جنگ برای او وجود نداشت اما مانند هزاران ایرانی بی‌گناه قربانی زیاده‌خواهی‌های صدام شد. نسیم چنگایی هم مانند دیگر قربانیان، سندی بر اثبات مظلومیت ایران در هشت سال جنگ تحمیلی است. در ابتدا به خاطر از کار افتادن رشته‌های عصبی بخش اعظم فعالیت‌های او از کار افتاده بود به مرور زمان و انجام درمان‌های مختلف گردن و دست‌های او به کار می‌افتد ولی بعد از گذشت ۲۹ سال هنوز انگشت‌های او حرکت نمی‌کند. او که جزو جانبازان نخبه این دیار محسوب می‌شود هم‌اکنون دکترای رشته کشاورزی دارد. علاوه بر تدریس در دانشگاه؛ در یک شرکت پژوهشی نیز مشغول به کار است. کارش را مدیون ارسال نامه به دفتر مقام معظم رهبری می‌داند. بی‌آنکه انتظار زیادی از زندگی داشته باشد می‌گوید من هرچه از خدا خواسته‌ام به من داده است اما شاید خواسته‌های من خیلی بزرگ نباشد. چنگایی معتقد است فکر کردن به نداشته‌ها لذت داشته‌ها را هم از آدم می‌گیرد، به همین خاطر از هر فرصتی برای خوب بودن استفاده می‌کند. گفت‌وگوی تفصیلی او با تسنیم در ادامه می‌آید: * چه شد که مجروح شدید؟ پدرم مشغول مبارزه با کومله و دموکرات بود که خانه‌مان بمباران شد در خرم آباد و در خانه های سازمانی زندگی می کردیم و پدرم نظامی بود. سال ۱۳۶۵ بود که این حادثه اتفاق افتاد. زمانی که پدرم در کردستان مشغول مبارزه با کوموله و دموکرات بود، خانه‌های ما بمباران شد و خواهر چهارساله و برادر بزرگتر ۱۰ ساله‌ام شهید شدند. خود من نیز که در آن زمان هفت ساله بودم از ناحیه گردن قطع نخاع شدم. در ابتدا هیچ کدام از اعضای بدنم حرکت نمی‌کرد و متاسفانه خیلی از رشته‌های عصبیم آسیب دیده بود. گردنم شکسته بود و چون شهر ما از پایتخت فاصله زیادی داشت طول کشید تا مرا به جای درمانی خوبی انتقال دهند. البته بعد از عملی که کردم بهتر شدم گردنم را توانستم در ابتدا تکان دهم و بعد هم دست‌هایم را اما انگشت‌هایم تکان نمی‌خورد. این مدت دیگر یاد گرفته‌ام که چگونه از دستم استفاده کنم برای مثال وقتی می‌خواهم بنویسم، خودکار را کف دستم قرار می‌دهم. * از روز حادثه بگویید: در آن زمان در خانه‌های سازمانی خرم آباد زندگی می‌کردیم؛ هفت ساله بودم. آن موقع اوضاع غرب کشور ناامن و شهر نیمه تعطیل بود. در این شرایط که امنیت به حداقل رسیده بود چند روز را در خانه پدربزرگم گذراندیم اما من و برادرم چون به مدرسه می‌رفتیم بهانه مدرسه را می‌گرفتیم، بعد از رفتن به خانه در حال لباس پوشیدن بودیم که یک دفعه صدای انفجار آمد؛ مادرم همیشه به ما می‌گفت هر زمان که صدای انفجار را شنیدید به فضای باز بروید، من نیز با شنیدن صدای انفجار دست مادر و خواهر کوچکم را گرفتم و تا میانه پذیرایی هم آمدیم اما در آنجا منتظر برادرم که در آشپزخانه بود ایستادیم اما بعد از آن دیگر چیزی یادم نیست. فقط یک بار چشمانم را باز کردم و تنها چیزی که دیدم دود بود و صدای آژیر، دوباره چشمانم را بستم و دفعه بعد که چشمانم را باز کردم دیدم جایی هستم که هیچ شباهتی به خانه خودمان ندارد، شب بود و نور کمی هم در اتاق وجود داشت؛ با صدای خیلی ضعیفی مادرم را صدا کردم اما آقایی به نام آقای ابراهیمی که خودش را از دوستان پدرم معرفی کرد بالای سرم ایستاده بود و به من شرایط را توضیح داد. گفت: «من اینجا هستم تا شما تنها نباشید». هیچ وقت فراموشم نمی‌شود آن آقا که در آن زمان جزء تجار بازار بود، بدون هیچ منتی هر روز به ملاقاتم می‌آمد و تا زمان آمدن مادرم به تهران هیچ روزی مرا تنها نگذاشت. من تا زمانی که مادرم بیاید از شهادت خواهر و برادرم اطلاعی نداشتم. * چقدر گذشت تا متوجه شهادت خواهر و برادرتان شدید؟ با تجویز نادرست، بدتر شدم/بعد از گذشت سه ماه از شهادت خواهر و برادرم باخبر شدم مادرم بعد از دو هفته به ملاقاتم آمد. سراغ خواهرم نرگس و برادرم ناصر را گرفتم. او هم در جواب من گفت که آنها خوب هستند و حتی تا مدت‌ها بعد از بستری شدنم چیزی در مورد شهادتشان به من نگفت. من را بعد از ۵۰ روز، مرخص کردند. در شهرستان در سینه من علامتی زدند به این معنا که این بیمار ضربه مغزی شده است، وقتی در تهران بستری شدم از گردنم عکس گرفتند و دکتر بعد از اینکه فهمید من نخاعم آسیب دیده و گردنم شکسته هرروز گردنم را فشار می‌داد تا بصل النخاع من قطع شود این کار باعث شد بیشتر و بیشتر نخاعم آسیب ببیند؛ چون گردن من مهره هایش شکسته بوده و نخاع بین آن گیر کرده بود و این فشاری که رویش ایجاد می شد باعث شد تارهای عصبی بیشتر قطع شوند. وقتی می خواستم مرخص شوم مادرم چگونگی مراقبت از من را پرسید که دکتر در جوابش گفت تا ۶ ماه دیگر خوب می‌شود و شما فقط باید در این مدت گردنش را فشار بدهید. بعد از مرخص شدنم از تهران به یکی از روستاهای خرم آباد رفتیم و در یکی از اتاق های مدرسه آنجا ساکن شدیم. بعد از ۱۰ روز حال من بدتر شد و پدر و مادرم من را به بیمارستان شهرداری بردند که در آنجا دکتر به محض دیدن عکسم، گردنبند طبی به من داد که نخاعم بیشتر از آن صدمه نبیند. مادرم جریان فشار دادن گردنم را که دکتر قبلی توصیه کرده بود، به دکتر جدید گفت و ایشان هم گفت که این تجویز اشتباه است با اینکار بصل النخاع از نخاع جدا می‌شود و فرزند شما می‌میرد این کار را ادامه ندهید. در تمام این مدت مادرم اصلا نمی‌گفت که خواهر و برادرم شهید شده‌اند حتی او پیش من گریه هم نمی‌کرد. من هر روز اسم خواهر و برادرم را می‌آوردم و احساس دلتنگی می‌کردم. وقتی توانستم دستم را حرکت بدهم؛ مداد را کف دستم قرار می‌دادم و اسم‌هایمان را می نوشتم. بعد از اینکه سه ماه در بیمارستان بستری بودم یک روز به مادر و پدرم گفتم فکر می‌کنم شما چیزی را از من پنهان می‌کنید که پدرم آنجا به من گفت که ناصر و نرگس شهید شده‌اند. به یک بچه به راحتی نمی‌توان گفت قرار است تا آخر عمرت روی ویلچر بنشینی * چه زمانی از ناتوانی جسمی‌تان مطلع شده و آن را چطور درک کردید؟خانواده آن را چطور با شما مطرح کرد؟ از آنجا که نمی‌شود به یک بچه به راحتی گفت که تو قرار است تا آخر عمرت روی ویلچر بنشینی، پدر و مادرم در مورد وضعیت جسمی من همیشه به من می‌گفتند تو به زودی خوب می‌شوی، من هم کار هر روزه‌ام این بود که روزها را برای خوب شدن بشمارم و وقتی موعد یکی از وعده‌ها به سر می‌آمد دوباره انتظار من برای وعده بعدی شروع می‌شد. تا اینکه در سال پنجم ابتدایی از پدر و مادرم خواستم که حقیقت را به من بگویند، آنها هم وضعیت جسمی مرا برایم شرح دادند و گفتند که فعلا درمانی برای آن نیست. زمان‌هایی که بازی بچه‌های دیگر را می‌دیدم و می‌دانستم که نمی‌توانم آن کارها را انجام بدهم فشار زیادی را متحمل می‌شدم. از آدم‌ها متنفر بودم و دوست نداشتم در هیچ جمعی حضور داشته باشم، هیچ دوستی نداشتم، مادرم خیلی دوست داشت من اجتماعی باشم و بعضی وقت‌ها دخترهای همسایه را به خانه می‌آورد تا با آنها صحبت کنم اما من قبول نمی‌کردم، فقط شب‌ها بیرون می‌رفتم تا مبادا کسی از من چیزی بپرسد یا به حالم ترحمی کند. تا اینکه یک اتفاق جالب برای من افتاد، در آن زمان کلاس اول راهنمایی بودم یک روز آقایی را روی ویلچر دیدم که همسن و سال خودم بود دلم برایش خیلی سوخت و یک دفعه دیدم با وجود اینکه من در شرایطی مشابه قرار دارم، اما همان کاری را نسبت به آن پسر انجام می‌دهم که بقیه در رابطه با من انجام می‌دهند. از آن روز به بعد فهمیدم ما مردمی عاطفی هستیم و به همین دلیل، دیگر احساسات آدم‌ها را به پای ترحمشان نگذاشتم بلکه به پای عشقشان گذاشتم و دیدگاهم در رابطه با این مسئله تغییر کرد. پس از آن در شلوغ‌ترین روزها، شلوغ‌ترین مکان‌ها را بدون هیچ ترسی حضور می‌یافتم و همه چیز به مرور زمان برایم عادی شد و هنوز هم همینطور است. * چطور توانستید به مقاطع بالای تحصیلی دست پیدا کنید؟ کارشناسی را هفت ترمه، ارشد را با معدل بالای ۱۸ و دکتری را سال ۹۱ تمام کرد من برای درس دلایل زیادی خواندن داشتم. تا مقطع دیپلم بنیاد شهید شرایطی را برایم به وجود آورد که توانستم معلم خصوصی داشته باشم و زمان امتحانات نیز به آموزش و پرورش رفتم و امتحان دادم؛ بعد از آن در دانشگاه قبول شدم و مقطع کارشناسی را در رشته کشاورزی به مدت هفت ترم به پایان رساندم و بلافاصله پس از آن در مقطع کارشناسی ارشد با معدل ۱۸:۲۰ در رشته زراعت دانشگاه سراسری لرستان فارغ التحصیل شدم. مقطع دکتری را نیز در دانشگاه آزاد گوهر دشت خواندم و سال ۹۱ آن را به پایان رساندم. کار پیدا نمی‌کردم یکی از دوستان گفت برای آقا نامه بنویس/دو هفته بعد برای کار با من تماس گرفتند زمانی که دانشجوی دکترا بودم، در دیداری که با رئیس دانشگاه آزاد کرج داشتم به او گفتم که علاقمند کار تدریس هستم و از ایشان خواستم که برایم در دانشگاه کلاس بگذارد. در حال حاضر نیز حدود سه سال است که به صورت حق التدریسی هفته ای چهار تا هشت ساعت در دانشگاه آزاد تدریس می کنم اما خب این شغل محسوب نمی شود. خیلی از جانبازان اصلا دنبال درس نمی‌روند و نمی‌توانند اما من می‌خواستم در جامعه باشم و نسبت به میزان درسی که خوانده‌ام برای جامعه مفید باشم. ادامه این روند که کار مشخصی پیدا نمی‌کردم مرا حسابی افسرده کرده بود. حدود دو سال دنبال کار به هر دری می‌زدم و کاملا مایوس شده بودم که یکی از دوستان به من گفت برای دفتر مقام معظم رهبری نامه بنویس؛ گفتم فکر نمی‌کنم اتفاقی بیفتد گفت امتحان کن آقا هیچوقت کسی را ناامید نمی‌کند. دو هفته بعد آقای اسکندری؛ رئیس سازمان اقتصادی کوثر با من تماس گرفتند و در مورد رشته تحصیلی و کارم از من سوال کردند. بعد از یک هفته به لطف مقام معظم رهبری و آقای اسکندری در شرکت پژوهش کشاورزی سازمان کوثر مشغول به کار شدم. * آیا این نوع از جانبازی برای شما عوارض دیگری را هم ایجاد کرده است؟ راه رفتن آخرین مسئله‌ای است که ما به آن فکر می‌کنیم/شب‌ها به خاطر مسائل روحی خوابم نمی برد یک روز دوستی به من گفت که تو چقدر در ماه یا سال به «راه رفتن» فکر می‌کنی؟ من هم در جواب گفتم که راه رفتن آخرین مسئله‌ای است که امثال ما به آن فکر می‌کنیم، واقعا من شاید سالی یک بار هم به راه رفتن فکر نکنم چون مشکلات حاشیه‌ای و آزار جسمی ما انقدر زیاد است که اصلا راه رفتن برای ما در اولویت قرار نمی گیرد. به دلیل قطع نخاع بودن، کل سیستم بدن ما درگیر می‌شود و باعث به وجود آمدن مشکلات پیچیده ای برای ما می‌شود، مثلا ما حتما باید بعد از چند سال عمل سیستو پلاستی یعنی پیوند روده به مثانه را انجام دهیم، همیشه دچار عفونت هستیم و تنها کاری که می توانیم انجام بدهیم این است که با خوردن دارو آن را کنترل کنیم. من و امثال من باید به مقادیر زیادی آب زیاد بخوریم و در این راستا مشکلات خاص خودش را داریم. درد را به صورت تعرق و لرز حس می‌کنم کسانی که قطع نخاع گردنی هستند با کسانی که از ناحیه کمر قطع نخاع شده اند یک فرق بزرگ دارند، ما گردنی ها درد را نمی‌فهمیم مثلا اگر پا یا کمر که حسی ندارد درد بگیرد من این درد را به صورت عرق می‌فهمم و بعد از آن می‌لرزم تازه آن زمان باید بفهمم که این درد برای کجاست که حتی گاهی متوجه هم نمی‌شوم. مثلاً یک بار انگشت پایم توی کفش خم شده بود شاید به حالت معمول کسی فکرش را هم نکند که این مورد ممکن است دردسری ایجاد کند اما چون به مدت زیادی طول کشیده بود مرا دچار مشکل کرده بود. گاهی باید کلی بگردیم تا متوجه بشویم کدام نقطه بدن‌مان دچار مشکل است و خیلی از این وقت‌ها متوجه مشکل هم نمی‌شویم. انعقاد خونم یک‌پنجم افراد عادی‌ست/ لخته خون درون پایم مثل بمب‌ساعتی است بعضی شب‌ها به خاطر مسائل روحی خوابمان نمی برد، کسانی که آسیب روحی می بینند مشکلاتشان خیلی خاص می شود این دردها برای همه امثال من هست اما در آسیب‌های گردنی این مشکلات بیشتر است. البته بنیاد جانبازان کمک‌های درمانی خوبی به ما از لحاظ درمانی می‌کند مثلا کارهای درمانی و انواع چکاپ ها برای ما رایگان است یا من وارفالین و یا جوراب واریس مصرف می‌کنم که هزینه اینها را بنیاد متقبل شده است. انعقاد خون من یک پنجم افراد عادی است و درپایم یک لخته خون قرار دارد به همین علت زندگی من مثل یک بمب ساعتی است و همیشه این ترس وجود دارد که این لخته حرکت کند و باعث سکته‌ام شود اما به هرحال زندگی است و من اعتقاد دارم تا وقتی آدم زنده است هر روز که آدم بیدار می‌شود برایش یک روز جدید است. شب‌ها موقع خواب اول برای صبرم دعا می‌کنم بعد برای بدتر نشدن شرایط فعلی من شب‌ها هم وقتی می‌خواهم بخوابم اول از همه از خداوند صبر، بعد از آن آرامش و شادی می‌خواهم، و در آخر می‌گویم خدایا شرایط جسمی من از اینکه هست بدتر نشود. یک موقع‌هایی انقدر فشار و درد رویم است که نمی‌توانم بخوابم آن زمان به خدا می‌گویم خدایا دیگر بس است و جالب است که خدا دقیقاً بعد از گفتن این جمله حرفم را گوش می‌دهد. یکبار مادرم به خنده گفت وقتی خدا حرفت را انقدر سریع گوش می‌دهد از همان اول از خداوند بخواه که دردت را کم کند من هم گفتم که هرکس دایره صبری دارد و خداوند منتظر است که ببیند هرکس چه میزان توان دارد، من هم تا جایی که بتوانم صبر می‌کنم وقتی توانم تمام می‌شود از خدا می‌خواهم که خوابم ببرد. * گفتید پدرتان در آن برهه از جنگ درگیر مبارزه با کومله و دموکرات بود؛ زمانی که بمباران اتفاق افتاد پدرتان کجا بودند؟ پدرم گفت باشهادت بچه‌ها و مجروحیت من، ما هم توانستیم در انقلاب سهیم باشیم پدرم در نیروی انتظامی رئیس عقیدتی سیاسی و در زمان بمباران در کردستان رئیس شهربانی بود و به همین علت در خانه حضور نداشت، آن روز دو بمب زده بودند که یکی از آنها در بازار و بعدی هم در خانه ما خورده بود. وقتی خانه خراب شد تا زمان رسیدن نیروهای امداد مادرم تک تک ما را از زیر آوار بیرون آورد، وی در ابتدا خودش از زیر آوار بیرون می‌آید و با دیدن تکه ای از لباس خواهرم او را بیرون می‌کشد و سپس مرا نجات می‌دهد. ما چهار فرزند بودیم خواهر و برادرم شهید شدند، من مجروح شدم و خوشبختانه برای یکی دیگر از برادرانم هیچ اتفاقی نیفتاد حتی وسایل اتاقی که این برادرم درونش بود سالم ماند. وقتی پدرم بازمی‌گردد و متوجه حادثه می‌شود مادرم شروع می‌کند به گریه کردن و می‌گوید از امانت‌های تو خوب مراقبت نکردم اما پدرم می‌گوید بالاخره ما هم باید سهمی از این انقلاب داشته باشیم که شهادت این دو بچه و مجروحیت فرزند دیگرمان هم سهم ما از انقلاب است. * شما از زنانی هستید که در مقاومت بزرگ مردم ایران در دوران دفاع مقدس حضور داشتید و در این راه جانباز شدید. به نظر شما نقش زنان در دوران دفاع مقدس چقدر اهمیت دارد؟ به نظر من اغلب زنان کشور نسبت به مردها صبورترند، در دوران دفاع مقدس مسلماً اگر زنان ما صبر و تحمل نداشتند، خانه‌هایشان را امن نمی‌کردند و مراقب بچه‌ها نبودند و اگر این اطمینان را به مردانشان نمی‌دادند که در نبودشان مراقب همه چیز هستند، مردها نمی‌توانستند به جبهه بروند برای اینکه فکرشان درگیر خانواده می شد اما با این امنیتی که خانم ها ایجاد می کردند مردها با خیال راحت به جبهه می رفتند. علاوه بر این‌ها بانوانی هم در آن زمان بودند که در جنگ و در پشت جبهه‌ها به عنوان بهیار، پرستار یا مسئول امور مختلفی بودند شاید لزوماً همه‌شان اسلحه در دست نمی‌گرفتند اما این چیزی از اهمیت کارشان کم نمی‌کند. از هر زاویه‌ای بخواهیم این مسئله را نگاه کنیم نقش زنان و تأثیرگذاری‌شان حذف شدنی نیست و تأثیرشان در هر نگاهی حس می‌شود.


برچسب ها :

کشف پیکر مطهر شهید حمیدرضا مهرایی پس از 32 سال
 
پس از 32 سال آمد ...

کشف پیکر مطهر شهید حمیدرضا مهرایی پس از 32 سال

پس از 32 سال بی نشانی و گمنامی،پیکر مطهر بسیجی شهید حمیدرضا مهرایی کشف شد.



برچسب ها :


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 26 صفحه بعد